سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
ساعتی میشه رسیدیم.سوار ماشین که بودیم همه سکوت کرده بودیم جز پخش ماشین که یه مرد میخوند و بقیه اسم حسین تکرار میکردند....
یاد خودم افتادم که وقتی میخواستم یه جایی برم چه پیاده چه سواره باید موسیقی گوش می دادم اونم با صدای بلند ....
تو ماشین اینجوری نشسته بودیم....حمید و اقا ارش جلو.....خاله من وسط و ریحانه کنارم پشت صندلی حمید...
میدیدم که حمید لحظه ای نگاه مشتاقشو از رو ریحانه بر نمیداشت و من نمیدونم ریحانه به جای لبخند یا یه سیلی چرا مثله رقص نور رنگ به رنگ میشد
گاهی خاله به من و حمید نگاه میکرد و زیر لب یه چیزی میگفت
حالا فهمیدم!!!!!
حمید به خاله مینو رفته بود
هر چی گوش کردم متوجه نشدم فقط همین قدر فهمیدم به زبون خودشون نیس.....
ریحانه هم مدام دستمو میفشرد......
کلا خانواده فشاری بودند!!!!!
خیابونا خیلی جالب و قشنگ بود البته شاید اون منطقه ای که ما بودیم اینجوری بود.
مدل لباس پوشیدن مردم هم خیلی جالب بود.مثلا یکی موهاش اینقدر بیرون بود که مثله من روسری رو سرش نمی کرد سنگین تر بود یا مثلا یه نفر اینقدر محجبه بود که فقط بینیش از بین اون همه پارچه سیاه معلوم بود ولی خیلی ها هم معمولی بودن تنها وجه اشتراکشون لباس مشکیشون بود که من با خودم گفتم شاید همشون ناراحتی اعصاب دارن.....
ولی بیشترین چیزی که من خیلی با دیدنشون سرگرم شدم....مکانهایی بود که کنار خیابون تکو توک یافت میشد که یا چایی میدادن یا شیر کاکائو....از همشونم صدای همون نوع اهنگ کهتو ماشین بود میومد....
بالاخره عمو ارش جلو یه در بزرگ ایستاد و با ریموت در و باز کرد و ماشین و برد تو حیاط که چه عرض کنم باغ....
دم در سه تا گوسفندم دیدم که باعث تعجبم شد .اینقدر تابلو نگاه کردم که ریحانه در گوشم گفت:
ما هر سال خونمون برا امام حسین مراسم میگیریم.....این گوسفندا هم قراره قربونی شن.............
داشتم حرف ریحانه رو تو ذهنم یه جوری با قرص هضمش میکردم که ماشین جلوی یه خونه ویلایی بسیار قشنگ نگه داشت....
ریحانه دستمو کشید و منو بزور از ماشین اورد بیرون گفت
وای حنانه جونم به خونمون خوش اومدی....
بالبخند ازش تشکر کردم...خاله رو به من و حمید گفت
خوش اومدین بریم تو که سرده
بعد به حرفاش اضافه کرد
خونه خودتونه....
عمو ارش چمدون به دست با دست ازادش حمید که داش چمدون سنگین منو بر میداشت رو به سمت خونه هدایتش کرد.
من و ریحانه پشت سر خاله مینو حرکت کردیم.
از راهرو که گذاشتیم به سالن رسیدیم
خشکم زد خونه میشه گفت خالی شده بود.همه در و دیوار رو از سقف تا وسطا پارچه های سیاه پوشونده بود.....واسم عجیب شده بود.....میخواستم از ریحانه بپرسم شما دلتون نمیگیره تو این همه سیاهی...که خودش گفت:
دهه محرم که ما تو خونمون مراسم داریم وسایلای خونرو جمع میکنیم تا مهمونای امام حسین بیانو بشینن وبدون نگاه به زر و زیور خونه گریه کنن و ازش حاجت بخوان...
بعد از اونم تک تک جاهای خونه رو بهم نشون داد.خونشون دوبلکس بود....طبقه اول نمای معمولی داشت ولی با دو تا پله سالن ها از هم جدا میشد... طبقه پایین ۳ تا سالن داشت و اشپز خونه وسط و روبرویه راهرو بود که میشد از هرسه سالن وارد اشپزخانه شد...دقیقا انتهای دو سالن اخر و چسبیده به اشپز خانه دو راه پله وجود داشت که مسیر رفتن به بالا بود.
در کل خونه قشنگی بود.۲ تا سرویس بهداشتی هم تو سالن ها وجود داشت.
در مورد بالا چیزی ندارم که بگم.از پایین قشنگ تر بود.یه سالن که دور تا دورش پنجره های بلند قدی وجود داشت.دور تا دور اتاق راحتی های سفید چیده شده بود و ۴ تا اتاق خوابم وجود داشت......وای وقتی فکرشو میکنم که باید با حمید هم اتاقی شم اعصابم انتن نمیده
دلم میخواد برم تو اشپزخونشون بخوابم ولی با حمید گنده دماغ هم اتاق نشم.....
داشتم تو اون اتاقی که قرار بود من و حمید باهم توش باشیم کنجکاوی میکردم.اتاق بزرگ در عین حال قشنگی بود
یه تلویزیون با سه تا تخت خواب.
به بابا هم ایمیل دادم که رسیدیم و سلامتیم...بابا هم در جواب گفت
که سلام برسونیم...مواظب خودمون باشیم.خودش سر فرصت زنگ میزنه و بابت مزاحمتمون معذرت خواهی میکنه....
حالا بابا یه جوری میگه ما مزاحمیم انگار خونه خاله اینا دو تا اتاق تو در تو ما هم سر بارشیم....
عمو ارش هم به خاطر افزایش جمعیت تو خونش باید به جای ۲۴ ساعت کار کردن ۲۵ ساعت کار کنه....والا به خدا
دیدم دلم حموم میخواد واسه همین سری پریدم تو حموم و زدم زیر اواز ......
صابونو برداشتم و کف درست کردم و صابونو گذاشتم زمین شروع کردم به خوندن همچین با چه چه میخوندم که خودم خندم گرفته بود تو دلم گفتم حنانه بسه میترسم اب بپره تو گلوت یکی از چهره های ماندگار جهان کم شه....همچین
با این حرفم زدم زیر خنده که صدای زیبام تو گوشم پیچید....حالا حمومم صدارو اکو دار میکنه اصلا نمیدونی چه صفایی داره........
داشتم همچین واسه خودم بلند بلند میخندیدم که صدای بلند و محکم ضربه دست که پیاپی به در میخورد اینقدر هولم کرد که فکر کردم یکی اومد تو حموم....واسه همین پامو گذاشتم عقب که اشتباهی رفت رو صابون و لیز خوردم.....
الهی دستات قلم شه
الهی یه شب بخوابی از خواب بلند نشی
ایییییی مامان کمرم
حمید تا دید من صدای خندم قطع شد رفت.از کمر درد داشتم میمردم.معلوم نیست چه کارم داشت.اما از تصورم خنده ام گرفت.من اینقدر ترسیدم که اصلا حواسم نبود در حموم قفله.
وای خدا جون من چه فکر خنده داری کردم
کمرمو زیر اب گرم ماساژ دادم.لباس حوله ای رو پوشیدم.تا از حمام اومدم بیرون حمید مثه سگ اقای پتیول پاچم و گرفت و با صدای خفه گفت:
چیه؟چرا صداتو انداختی سرت....حنانه به جونه مامان بخوای لجم و با این کارات در بیاری بد میبینی
با پوزخند گفتم:
مثلا میخوای چه کار کنی؟؟؟؟؟بیا برو بزار باد بیاد...من که میدونم تو کاری نمیکنی فقط قپی میای....
سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از مقابلم دور شد
لباسامو پوشیدم.یه لباس استین بلند دو تیکه مشکی رنگ که خیلی دوسش داشتم و با یه شلوار ورزشی سورمه ای.جلوی اینه رفتم.بد نبود.
روزی که میخواستم بیام ایران مامان در مورد طرز فکر خاله مینو و نوع اعتقادشون باهام صحبت کرده بود.بهم گفته بود که باید مواظب رفتارمو کلامم و لباس پوشیدن و خیلی از کارهای دیگم باشم
منم مواظب بودم دیگه.صدای یه بدبختی به گوشم رسید که میگفت من گشنمه.یه روسری رو مثلا سر کردم که نه جلو موهامو پوشوند نه عقب رو.یعنی اگه از عقب میکشیدم جلوی سرم معلوم بود اگه میکشیدم جلو پشت موهام.واسه همین خیس خیس گزاشتمش تو لباسم که معلوم نشه
در اتاق باز کردم اومدم بیرون.کسی بیرون نبود.از راه پله سمت چپ رفتم پایین جالب بود هیچ کس پایین هم نبود.بی خیال رفتم تو اشپز خونه کمی اطرافو گشتم.....هیچی جز یه شیشه اب رو میز نبود.
اه شیکم عزیزم اب که سیر نمیکنه.
نه من این ریسکو نمیکنم.
التماس نکن.
باشه پس هر اتفاقی افتاد تو جوابگو بشرطی که خودت یه جوری هضمش کنیا.....
درای کابینتا رو به ترتیب باز کردم ولی خاله انگار همه چی داشت جز لیوان...ترسیدم یکی بیاد ببینه دارم تو کابینتا فضولی میکنم واسه همین بقیه کابینتا رو ول کردم و شیشه اب سر کشیدم....تو دلم گفتم فوقش سر شیشه رو میشورم دیگه
داشتم خبر مرگم اب میخوردم که یکی گفت:
بفرما با دهن
صداش مثه بختک افتاد رو گلوم و اب پرید تو مری بی صاحاب موندم........
په چی میخواستی با کجام اب بخورم...اخ خدا چرا این ادما فکر نکرده حرف میزنن اخه چرا؟؟؟؟؟؟اون بدبختم هل کرد و با دو اومد سمتم و دستش و با ضربه های منظم میکوبید رو کمرم به جونه خودم دستش خیلی محکم بود همچین سرفه میکردم انگار سنگ خوردم حالا تو اون هیری ویری یاد این جک افتادم.
یه بنده خدا شروع میکنه به سرفه کردن داد میزنه به دوستاش میگه نون بیارید نون بیارید اب تو گلوم گیر کرده....
از زور خنده داشتم منفجر میشدم.سرفمم بند نمییومد.حالا اونم اومده دستشو گذاشته پشتم و هی تق و تق میزنه پشتم منم هی بهش اشاره میکنم خوبم....نزن......خوبم
حالا مگه اون میفهمه انگار میخ داره میکوبه به دیوار.
فکر کنم کبود شده بودم موهام خیس بود اونم هی دستش میخورد به خیسی.فکر کنم داشت با خودش میگفت
این چرا سوراخ شده من میزنم اب ازش پس میزنه بیرون.وای دیگه نمیتونستم نخندم....
افتادم رو زمین و دو تا سرفه میکردم یه لبخند میزدم....دوتا لبخند میزدم.......اونم خوشش اومده بود هی میزد...اخر سر گفت :
دو تا نفس عمیق بکش.افرین
سعی کردم به حرفش گوش کنم
خوب میمردی به جای اینکه کبودم کنی از اول عین ادم میگفتی نفس عمیق بکشم؟؟؟؟
وقتی نفسم با خس خس و راحتی اومد بیرون بهش نگاه کردم یه حس خوبی بهم دست داد....نمیدونم چی بود
چشمای سبزش مثل چشمای من بود منتها مال من معمولی بود ولی مال اون مثله ریحانه بی نهایت درشت بود.انبوه مژه های سیاهش چشمان زیبایش را قاب کرده بود.بینی بسیار معمولی لبانی باریک ومعمولی.
پوستش به سفیدی برف و موهایی به سیاهی شب
حنانه مگه داری سفید برفی رو تصور میکنی.....اره میدونم شبیه تعریفای داستان سفید برفیه ولی دروغم کجا بود پسر خوشگلی نبود بیشتر جذاب بود...
صداش منو به خودم اورد.....
_خوبی؟
سرم و مثه این عروسکا که گردنشون فنر داره بالا پایین بردم.......لبخندی زد ولی انگار که برق از تنش عبور کرد سیخ از سر جاش بلند شد وگفت:
شما کی هستی؟خونه ما چه کار میکنید؟بقیه کجان؟
با حرص نگاش کردمو تو دلم گفتم نمیخوای بدونی رونالدو اقای گل چه سالی بود؟با دندون قروچه گفتم:
شما کی هستی؟اصلا اینجا تو این خونه چی کار دارید وقتی کسی خونه نیس؟
حالا من خودمم مطمئن نبودم کسی هس یا نیس ولی همین جوری گفتم
کسی خونه نیست؟؟این امکان نداره.......
رفتم دم ظرف شویی ابارو خالی کردم و سر شیشه ابو شستم......بعد از اینکه ضد عفونی شد پرش کردم و بردم گزاشتم رو اپن که همون موقع عمو ارش با حمید در حالی که کیسه های غذا دستشون بود وارد شدند اگه میتونستم و تازه وارد نبودم به غذا ها حمله میکردم ولی حیف که مهمون بودم و نمیشد این کارو کنم.....سلام کردم عمو ارشم سلام کرد ولی حمید خاک بر سر انگار که من ارث نداشته باباشو قورت داده باشم سلام که نکرد تازه با پر رویی روشم کرد اونور که یعنی من نیستم
منم رومو کردم این سمت که قامت رشید پسر خاله گراممون رو در حالی که از راه پله میومد پایین مشاهده کردیم....یه لباس استین بلند مشکی پوشیده بود با یه شلوار خونه ای طوسی دمپایی لا انگشتی هم پاش بود تو دلم یه سوت واسش زدم که نه بابا چه تیپی هم داره پدر سوخته از پله ها اومد پایین هم زمان حمید متوجه علی شد و به سمت علی عطا رفت.....مردونه بهم سلام کردن و علی عطا به حمید خوش اومد گفت بعدش پرسید
حمید جان اقا جون کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟حمید هم لبخندی زد و گفت
گفتن میرن واسه نماز خوندن وضو بگیرن
علی عطا لبخندی زد و نگاهش به من افتاد به هم زل زده بودیم........نمیدونم چرا دوست داشتم نگاهش کنم بیشتر دوست داشتم به چشمانش نگاه کنم به خودم که امدم دیدم به دیوار زل زدم......اون زودتر نگاهشو از روم برداشت...نگاه کردم ببینم کجا رفته که دیدم داره از شیر اب٬اب میخوره سریع و با صدای بلند گفتم:
میتونین از شیشه اب بخورین تازه شستمش
متعجب نگاهم کرد و گفت:باشه
و بعد به سمت شیشه اب رفت ولیوانش را پر کرد.....صدای خاله از پشت من اومد:
بچه ها ببخشید شرمنده اگه غذا دیر حاضر شد.....
حالا همچین میگفت غذا دیر حاضر شده انگار دو ساعت پای گاز بوده....خاله سفره رو داد به علی عطا و علی عطا هم رفت طرف سالن....ریحانه هم با چادر سفید وارد اشپز خانه شد و بشقاب ها و ظرف قاشق و چنگال را برداشت و به سالن برد....حمید هم اومد لیوانا و کیسه های غذا رو برد....دیدم همه دارن کار میکنن فقط من کار نمیکنم رفتم سمت شیشه اب تا ببرمش همین که برش داشتم نمیدونم علی عطا از کجا مثل جن بو داده سر رسید که بهم خوردیم و شیشه اب افتاد زمینو منم خوردم به اپن و علی هم رفت کنار گاز شیشه هم که باصدای مهیب شکست.....حنانه اگه نخوایم تو کار کنی باید کیو ببینیم؟؟؟؟؟خاله هم هل شد ولی با ارامش گفت:
اشکال نداره........قضا بلا بود.....ولی علی به من نگاه میکرد ......
بیخیال نگاهش شدم و به خاله گفتم:
خاله جون میشه جارو رو بدین به من؟؟؟خاله گفت:
نه حنانه جان مرسی برو نهارتو بخور گشنتم هست!!!!!!!با لبخند گفتم:
نه اجازه بدید من خودم جمعش کنم.... خاله با لبخند جارو رو بهم داد و گفت:
باشه پس زحمتش با تو
بعد جارو رو بهم داد منم شروع کردم به جارو زدن.همینطور که داشتم جارو میزدم دیدم خاله و علی عطا از اشپزخونه رفتن بیرون
شروع کردم تو دلم بدو بیراه گفتن :
الهی بمیری که به من خوردی تا من مجبور شم تو رودر بایستی بخوام که اشپز خونه رو جارو کنم اینا رو تو دلم به علی عطا میگفتم بعدشم اینا رو به خودم گفتم:
حنانه الهی سرطان بگیری...الهی فلج شی دیگه نتونی خود شیرین شی الهی ....
_بسه دیگه اشپز خونه مثه دسته گل شد بریم نهار بخوریم ریحانه جارو رو ازم گرفت و گذاشت گوشه اشپز خونه و دستمو گرفت و منو کشوند سر سفره تو سالن
همه نشسته بودن سر سفره علی عطا سرشو اورد بالا و نیم نگاهی بهم انداخت و بعد سریع سرشو انداخت پایین
اختاپوس دیوونه.......
خیلی گشنم بود بشقاب اولم تموم شد عمو ارش یه الهی شکر گفت و از سر سفره پاشد و رفت دیس برنج داشت بهم چشمک میزد خواستم بردارم که این حمید خاک بر سر شده با یه چشم میرقصید و با یه ابروش بشکن میزد که یعنی زشته زشت قیافته....بیخیال دستمو دراز کردم سمت دیس که حمید گفت:
حنانه جان بسه زیاد بخوری حالت بد میشه ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به تو چه دوست دارم اینقدر بخورم تا بیمارستان برم اصلا مگه سهم تورو دارم میخورم
خاله لبخندی زد و گفت:
حمید جان بزار راحت باشه شاید گشنشه و هنوز سیر نشده وبعد رو به من گفت:
بخور خاله نوش جونت....با لبخند گفتم:
_ممنونم
تو دلم گفتم قربون خاله فهمیدم بشم اما تا خواستم برنج بکشم دوباره صدای نکره حمید و شنیدم:
_نه خاله حنانه همین حالا شم زیاد خورده
شب اخر محرم بود تو این ده شب خیلی بهم خوش گذشت....همش با مامان اینا در تماس بودم....امشب شب دهم و به گفته خاله مینو شب شام غریبانه.....تو این ۹ روزه خاله کلی از اداب و رسوم ایران واسم گفت...در مورد امام حسین و مظلومیتش...حجاب و خیلی دیگه از مسائل که شاید من اصلا نمیتونستم درکشون کنم...شب اول از دیدن اون همه ادم از مرد و زن تو خونه خاله جا خوردم اول همه وایستادند نماز خوندند بعد یه پرده خیلی بلند و ضخیم رو جلو یه سالن کشیدن که مردونه به زنونه و بالعکس دید نداشته باشه تو کل مجلس همه ناله میکردند و با گریه از امام حسین یه چیزی میخواستن....ریحانه هم تو این چند وقته همش کار میکنه لب پنجره نشستم و به کسی نگاه میکنم که داره تو حیاط از مهمونا پذیرایی میکنه رو لباسش با گل نوشته بود حسین حنانه بیخیال ببین کی اومده!!!!با نگاه خیره بهش نگاه کردم از شب اولی که اینجا بودم تا همین امشب فقط شبا تو هیئت شرکت میکنه بعدشم میره و تا فردا شبش سر مراسم بر میگرده نمیدونم کجا میره؟؟
وا خوب به تو چه مگه مامور نیرو انتظامی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و ریحانه اومد تو و گفت:
حنانه جان نمییای پایین مهمونا اومدند؟؟؟امشب شب اخر بیشتر از قبل به کمکت نیاز دارم باید کلی شمع روشن کنیم با لبخند دستشو گرفتم و همراهش از پله ها اومدم پایین..
تعداد کمی از خانومای مجلس که به نوعی دوستای خاله بودند رو میشناختم خانومای مهربون و خوبی بودند.بهشون سلام کردم و رو به ریحانه گفتم:
_خوب شمعا کوشن؟؟
ریحانه در حالی که چادرشو سرش میکرد گفت:
_ بیرون تو ماشین علی عطاس تعدادشونم زیاده باید بیای کمکم
شالمو رو سرم تنظیم کردم و با ریحانه رفتیم سمت ماشین علی عطا.....ریحانه دستگیره درو کشید ولی در قفل بود با عصبانیت گفت:
_خوب شد بهش گفتم درو باز بزار که بتونم برشون دارم......کمی اطرافو با چشماش گشت که صدای عمو ارش اومد:
_ریحانه بابا اینجا چه کار میکنید؟یه سلام زیر لبی کردم که جوابمو داد و به ریحانه نگاه کرد ریحانه هم گفت:
_هیچی اقا جون علی گفت بیام شمع هارو بردارم ولی در ماشین قفله نمیدونم چه کار کنم؟؟؟عمو ارش گفت:
_باشه حالا فعلا یکیتون با من بیاید این جعبه دوغ ها رو ببره زنونه
ریحانه کمی به من نگاه کرد و بعد گفت:
ـ من میرم ولی تو هم اینجا واینستا برو دنبال علی عطا سوئیچ و بگیر و شمع هارو تا قبل از شروع مراسم بیار تا روشن کنیم.....
_الان کجا باید برم دنبالش؟؟؟؟؟؟
_سمت چپ باغ و نشونم داد وگفت:
_ از این ور بری میبینیش معمولا جلو مردونه وای میسته تا چای بده دست مردم
سرم و مثله همون عروسکه تکون دادم و رفتم دنبال علی عطا...از دور سه نفر و دیدم که یکیشون در حال پذیرایی از مهمان ها بود یکیشونم داشت تو بقیه لیوانا چای میریخت یکی دیگه شونم داشت با تلفن حرف میزد و جالبیش اینجا بود که اصلا علی عطا اونجا نبود...میترسیدم برم جلو تر حمید منو ببینه باز بگه من سبکسرم و جلو خاله اینا سنگین نیستم خواستم برگردم برم به ریحانه بگم پیداش نکردم که یهو صداش منو از جا پروند:
_این جا کاری داشتید؟؟؟
نه اومدم مخفیانه تو رو دید بزنم و واست یواشکی گل بزارم رو طاقچه...اخه مرد حسابی لابد کار داشتم که الان اینجام به چشمای خوشگلش زل زدم و با تته پته گفتم:
_ننه..... یعنی.. ببله... ااااااااااااااااه ببخشید میشه سوئیچ ماشینتونو بدید؟؟؟؟؟؟؟؟
یه تای ابروش همچین پرید بالا که با خودم گفتم الانست که اجزای صورتش از هم شکافته شه....گفت:
_میشه بدونم برای چی؟واسه باندپیچی گفتم:
_میخوام شمع هارو از ماشین بردارم؟
با پوزخند گفت: تنهایی؟
تو دلم گفتم: نه سه نفری اکبر و اصغر داداش کوچیکشم هستند اخه اختاپوس الان به جز من کسی دیگه هم جز خوده خرت هست؟؟؟؟؟
با حرص گفتم:
_بله خودم تنهایی خندید و گفت:
_باشه پس خودتون خواستینا
و بعد دستشو داخل جیب شلوار جینش کرد و سوئیچو دراورد و بهم داد و گفت:
_بعد از اتمام کارتون اگه تونستید این دکمه رو بزنید که درب قفل شه
یه دکمه رو بهم نشون داد.....سوئیچ و ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم همین طور داشتم بهش فکرم میکردم....چه با ته ریش جذاب و خواستنی شده بود...چشماش انگار برق میزد.
جلو ماشین رسیدم یه ۲۰۶ مشکی رنگ داشت به داخل ماشین نگاه کردم هیچی معلوم نبود شیشه ها دودی بودن و داخل ماشین معلوم نبود واسه همین قفل در و زدم و در عقب باز کردم یه جعبه بود خواستم بکشمش بیرون که نفسم رفت
وااااای خدا جون کمرم.................مگه سنگ گذاشتن این تو
_برو کنار من خودم میارم برات
وای الهی لال بمیری ذلیل مرده قلبم اومد کف پام......
_واااای شما چرا مثله جن ظاهر میشی؟؟
نامحسوس خندید و گفت:
_ الان مراسم شروع میشه و شما شمع هارو روشن نکردید......بعد با اخم بهم گفت:نمیرید کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رفتم از جلوش کنار و گفتم:
ـ پس خودتون تا دم در ورودی بیارینش لطفا
وبعد با سرعت به سمت زنونه حرکت کردم.......
هر چی میخواستم بی محل باشم نمیتونستم....
دستشویی بیرون بود منم اصلا حس نداشتم از جام بلند شم....دیگه واقعا داشتم میترکیدم از جام بلند شدم و بدون سر و صدا از اتاق اومدم بیرون میخواستم برم دستشویی همین طبقه ولی خجالت کشیدم.....
از پله ها با سرعت نور داشتم میدوئیدم که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل قل اومدم پایین وای مامان اخ اخ............ گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم سرم خورده بود به لبه پله خواستم بلند شم که دیدم سرم گیج میره یکدفعه یکی بغل گوشم گفت :
_چی شد؟خوبی؟؟؟؟؟؟داشتم قبض روح میشدم....
_شما نصفه شبی اینجا چه کار میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دستی به صورتش کشید گفت:
_داشتم نماز به کمرم میزدم که دیدم یکی افتاد.....جاییتون درد میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم خونو ندیده بود.....چه بهتر...بلند شدم گفتم:
_ شانس اوردید من حال نداشتم جیغ بزنم وگرنه الان همسایه هاتونم اینجا بودند بعدش با بی حالی بلند شدم و خواستم بایستم که نمیدونم چی شد و همه چی رو در مقابلم تار دیدم و افتادم.....
چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق خواب هستم....
سرمو برگردوندم دیدم حمید سر جاش نیست.... بلند شدم رفتم جلو پنجره دیدم کارگرا دارن وسایل های خون رو میارن........رفتم جلو کنسول یه لباس یشمی استین بلند با یه شلوار جین یشمی پوشیدم برس و برداشتم که بکشم به موهام که چشمم به زخم بغل سرم افتاد....
چه خراش بزرگی....یاد دیشب افتادم...من میخواستم برم دستشویی٬بعد هول شدم و افتادم بعد خون٬بعد علی عطا بعدم..................وای یعنی منو بغل کرده؟؟؟
زهرمارنیشتو ببند....وای حنانه ...درد تو چرا اینجوری شدی؟من...خوب معلومه دیگه ازش خوشم اومده..چی؟دستمو زدم به پیشونیم که اخم در اومد......حنانه یه هفته ای ازش خوشت اومده ؟؟؟نه...معلومه که نه .من واقعا من از کی عاشق شده بودم؟
جان؟؟؟؟عاشق؟؟؟حنانه داری از دست میری...لباسایی که پوشیدهبودم و دوباره در اوردم و پریدم تو حموم...
اب سرد و تو اون زمستونی باز کردم رو خودم ...من عاشق شدم؟؟؟وای چه باحال!!!من ...نه من عاشق نشدم دوستش دارم اونم خیلی....وایستا من کی اینجوری شدم؟؟؟یادم اومد که من وقتی بچه بودم یواشکی میرفتم عکسشو از تو کیف مادر جون دید میزدم ولی همش دو سه بار....اون روزم که داشتم تو اشپز خونه اب میخوردم نگام که به چشماش افتاد ....اره اره من عاشق شدم اونم با یه نگاه....وای وای خیلی عجیبه................. چی عجیبه؟؟مگه میشه با یک نگاه؟؟؟؟؟؟دیوانه شدم...از حموم اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم..از پله ها رفتم پایین ریحانه داشت وسایل تو بوفهرو میچید و خاله هم داشت به کارگرا دستور میداد حمیدم داشت به LCD ور میرفت.....علی عطا نبود با صدای بلند سلام کردم که دیدم ریحانه با نگرانی اومد سمتم....
_حنانه جان بهتری؟؟؟
با لبخند:اره چطور؟
با چشمک گفت:
_دیشب که بیهوش شدی علی عطا اومد منو صدا زد و گفت که تو افتادی...خلاصه منم تورو با هزار مشقت بردم تو اتاقت....بعد با خجالت گفت:
_اقا حمید شبا با هدفن میخوابه؟اخه دیشب اینقدر سر و صدا شد تو اتاقت که فکر کنم اصلا متوجه نشدند
کلاحالم گرفته شد........چی فکر میکردم چی شد........با لبخند مسخره ای گفتم:
ـ بیخیال بابا کم داره......
اروم زد زیر خنده....تا خود بعد از ظهر داشتیم خونرو جمع میکردیم....خاله به حمید گفت که بره واسش یه تعداد خورده ریزو بگیره.حمیدم سریع اماده شد و رفت از خونه بیرون ریحانه داشت جارو برقی میکشید منم داشتم شیشه هارو دستمال میکشیدم....صدای خاله رو شنیدم که داد میزد
ریحانه ریحانه....
یعنی صدای جارو برقی رو نشنیده بود؟به سرعت رفتم پیشش و گفتم:
_ جانم خاله؟ریحانه داره جارو میزنه
بالبخند گفت:ـ پس یه لطفی میکنی این شارژ رو با این سجاده و این کتابارو ببری اتاق علی عطا؟
نیشم تا بنا گوشم باز شد و گفتم:
_ چرا که نه حتما....
وسایلو از دستش گرفتم و با خوش حالی به سمت اتاق علی عطارفتم....
دوست داشتم بدونم اتاقش چه جوریه.
وقتی وارد اتاقش شدم اولین چیزی که به چشمم خورد قاب و ان یکاد بزرگی بود که بالا سر تخت خواب قرار داشت....یه تخت خواب روبه رویه تراس تمام شیشه که کل باغ منظره روبه روش بود......
روتختی و پرده و دیگر وسایل اتاق ست سفید سرمه ای بود یه میز کامپیوتر و یه کتابخونه و یه کنسول دکور اتاق خوابش بودند......
نگاهم افتاد به لباسایی که همینجوری رو صندلی افتاده بودند شروع کردم به تمیز کردن اتاقش....کتابای کتاب خونشو مرتب کردم همش در مورد خدا شناسی و فلسفه بود فکر کنم رشتش حقوق بود چون اکثر کتابایی که رو میز و رو کنسولش بود اینو میگفتن....لباساشو دونه دونه به جا لباسی اویزون کردم و گذاشتمشون تو کمد.
خلاصه بعد نیم ساعت اتاقشو مثله دسته گل کردم سجادشم گذاشتم رو تختش ولی قبل از اینکه پامو از در بزارم بیرون نگام به دیوان حافظ افتاد...تعریفشو از مادر جون زیاد شنیده بودم.
صفحه علامت زده شده رو باز کردم که دیدم من که ازش سر در نمی ارم بهتره معنیشو بخونم:
انشا الله که مژده نیکی و سعادت و خوشبختی به تو داده خواهد شد.خدارا فراموش نکن و شکر او را بجای اور
زیرا کسانی که سپاسگزاری کردند و میکنند خداوند نعمت را از انان نخوهد گرفت.مشکلات زیادی بر سر راه داری تلاش کن تا به هدفت برسی.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پایین تا خودمو واسه تلاش اماده کنم......
_دربست.
ماشین وایستاد دنده عقب اومد شیشه رو داد پایین و گفت:
_مسیرتون کجاست؟
ریحانه در حالی که به خاطر بارون لبه چادرش چسبیده بود به صورتش خیلی ناز شده بود به راننده گفت:
_زعفرانیه
راننده شیشه رو داد بالا و با سرعت رفت....در حالی که عصبی شده بودم به ریحانه نگاه کردم که گفت:
_ مطمئنی گوشیت خاموش شده ؟
با حرص دو سه بار زدم رو صفحه گوشیم ولی روشن نشد....با عصبانیت گفتم :
_اره...
باورم نمیشد.....چطور دلش اومد دستشو رو من بلند کنه.......همونجور که با نفرت نگاهش میکردم یه لحظه بهم خیره شد رگ گردنش داشت از پوستش میزد بیرون...فریادش منو متوجه خودش کرد:
_تو حق نداری درمورد خواهرم اینطوری حرف بزنی.....تو فکر کردی همه مثله خودت...نا....
حرفشو نزد و با یه دست پیشونیش مالید و زیر لبی گفت:
_بر شیطون لعنت
فکر نمیکردم در مورد من این طوری فکر کنه واسه همین فریاد زدم:
ـ خفه شو.....تو به چه جرائتی در مورد من اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟تو ...فکر کردی من چون اونور بودم ........واقعا برات متاسفم....حالم ازت بهم میخوره...تو حیوون ترین ادم رو این زمینی.....
با غضب بهم نگاه کرد و گفت:
ـ همچین مشتاقم نبودم که تو دوستم داشته باشی که حالا ازم متنفری
همون موقع جلو خونه نگه داشت چه سریع رسیدیم که من نفهمیدم.....به سرعت پیاده شدم..بی توجه به ریحانه سریع از باغ گذشتم و چون دیدم کسی تو سالن نیست به سرعت رفتم تو اتاقم.....
لعنتی.....به من میگه هرزه..........
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس از اشک...بلند شدم رفتم حمام
****
ازحمام که اومدم ارامش گرفتم....ساعت ۹ بود...حوله رو دورم پیچیدم و لباسمو پوشیدم....لپ تابم و روشن کردم و واسه بابا ایمیل زدمکه بابا چرا نمیگید ما واسه چی اومدیم پیشه خاله اینا؟؟؟؟؟؟؟؟
فصل سوم............
با عجله دکمه اخر مانتوم هم بستم و از پله ها در حال پایین امدن با داد گفتم:
ـ صبر کنید من اومدم....
سریع کتونی های قهوه ای خوشگل مارک دارم و پوشیدم....خودمو تو شیشه رفلکس در دیدم...یه مانتوی کرم قهوه ای با شال سفید و شلوار سفید پوشیده بودم یه چادر عربی سرم بود که با نمکم کرده بود...موهامو طبق معمول دمب اسبی بسته بودم وشال و محکم رو سرم تنظیمش کردم تا به قول ریحانه از سرم نیافته.داد ریحانه رو شنیدم:
ـ بدو دیگه حنانه دیر شد دختر
با سرعت دویدم سمت ماشین...
خدا خیرش بده این ریحانه رو چادر سر کردن و بهم یاد داد.....با نفس نفس گفتم:
ـ ببخشید ببخشید میدونم دیر کردم ولی تقصیره این حمید بود کهمدام ایراد میگرفت و میگفت این ورش کجه اون زشته ان تنگه و...
وبعد در حال بستن در ناگهانی نگاهم به نگاه حمید افتاد که برگشته بود عقب.اگه یه تیکه نون تو ماشین بود منو میخورد با عصبانیت گفتم چیه؟؟؟؟؟؟؟چپ چپ نگام کرد و سرش و برگردوند....علی عطا از تو اینه داشت نگاهم میکرد.....تا نگاهم افتاد به ایینه چشماشو دزدید....ماشین حرکت کرد....قرار بود ۴ تایی بریم امامزاده هاشم.ریحانه خیلی از اونجا تعریف میکرد منم مشتاق بودم اونجارو ببینم....
خاله و عمو ارش باهم رفته بودند مهمونی....
از اونجایی که مهمونیشون معمولی نبود و جلسه دوم خواستگاری دختر عموی ریحانه بوده فقط اشنایی با بزرگترا بوده یه جورایی میشه گفت مجلس معارفه دو تا خانواده....ما هم نمیخواستیم بریم امام زاده ولی از اونجایی که صدای بحث خاله و با ریحانه و علی شنیدم واسم عجیب بود که خاله اینقدر از یه مسئله هراس داشت.
داشتم با چشمای بسته با هدفونم تو اتاق اهنگ گوش میدادم که یهو صدای اهنگ قطع شد فکر کردم حمید باز کرمش گرفته رو اعصابم تکنو برقصه با اعصاب داغون چشمامو باز کردم کسی تو اتاق نبود هدفونو از رو گوشم برداشتم دو سه بار به سیمش ور رفتم....چند بارگوشیمو چک کردم هی رفتم این اهنگ اون اهنگ ولی فایده نداشت... فقط حمید بلد بود درستش کنه منم که معتاد این اهنگ گوش کردن....از اتاق اومدم بیرون خواستم از پله ها برم پایین که صدای ریحانه رو شنیدم:
_مامان ما که کاری نداریم هر کی تو اتاق خودشه
_دیگه بدتر من که نمیتونم وقتی ۴ تا جوون نامحرم تو خونن برم بیرون اصلا ارامش ندارم مادر جون...همش دلم شور میزنه همتونم که جوونید و غریزه دارید اصرار نکن من نمیرم مادر جون واجب که نیست...باباتون میره از طرف من عذر خواهی میکنه
خاله هم حالش بده ها.....
_اخه مامان شما که میدونی عمو دلگیر میشه...
جا خوردم اینکه صدای علی عطا بود پس اونم تو این اتاق بود .. کمی اطرافمو نگاه کردم کسی نبود.. رفتم نزدیک در صدای خاله رو شنیدم گفت:
ببین دارم از الان باهات اتمام حجت میکنم....شیرمو حلالت نمیکنم اگه بهش دل ببندی علی عطا مبادا نگاه گناه الود بهش بکنی...
منظورش کی بود؟؟؟اون که اصلا به کسی نگاه نمیکنه..خدایا خاله داره چی میگه...صدای داد عمو ارش روحو از تو تنم کشید بیرون:
_حاج خانوم .......... حاج خانوم کجایی بیا کم کم امده شو بریم حاج داداش زنگ زدند و گفتند حتما زود بریم خانومشون انگار دست تنهان
صداش از پایین می اومد...یه نفس راحت کشیدم که صدا از پایین اومده و کسی منو ندیده که دارم کنجکاوی میکنم.
صدای خاله با داد اومد:
_ الان میام حاجی و اروم تر گفت:
_دیگه تکرار نمیکنما
و بعد به سمت در اتاق اومد...با صدای پاش مثله جت پریدم تو اتاقم...بعد دو تا نفس عمیق کشیدم و دوباره از در اتاق زدم بیرون.سر راه پله ریحانه رو دیدم که داره میره پایین با سرعت خودمو بهش رسوندم و گفتم :
_خاله اینا دارن میرن؟؟؟؟
ریحانه گفت:
_نه مامان نمیره ولی بابا میره
با هم از راه پله رفتیم پایین و وارد سالن شدیم.جفتمون رفتیم رو کاناپه نزدیک عمو ارش نشستیم.عمو ارش لباس پوشیده امادهنشسته بود رو کاناپه و روزنامه میخوند.
حمید هم جلو تلویزیون بود ولی داشت با گوشیش ور میرفت تا مارو دید گوشیش و گذاشت رو میز کناریش و با نگاه خیره شد به ریحانه.ریحانه هم دوباره رقص نورشو روشن کرد...
صدای پای خاله اومد برگشتم دیدم خاله لباس پوشیده امادست و یه چادر مشکی هم دستش بود.
_مامان دارین میرین؟
این علی عطا هم که مثه جن بو داده میمونه...
خاله چادر و رو سرش انداخت و گفت :
_اره
عمو ارش بسم الله گویان بلند شد و روبه علی عطا گفت:
_مامانتون بهم گفت که مشکل کجاست بعد به منو حمید نگاه کرد....
این یعنی اینکه دیگه با دست اشاره نمیکنم این دو تا مشکل هستن
_قرار شد شما ۴ تا اگه دوست دارید یا برید مرقد امام یا امامزاده صالح حالا تصمیم گیری با خودتونه فقط قبلش به من خبر بدید که کجا میخواید برید و بعد کتشو پوشید و از در رفت بیرون.
خاله مینو هم بعد از کلی نصیحت و سفارش به ریحانه و علی عطا خداحافظی کرد و از در رفت بیرون.
علی عطا گفت:
_بچه ها سریع حاضر شین بریم.
ریحانه سریع بلند شد وگفت:
_کجا؟؟؟
علی عطا با لبخند گفت:
_همونجا که حدس زدی
ریحانه با خوش حالی رفت سمت علی عطا و به گردنش اویزون شد و گفت:
_وای علی ممنونم
علی با اخم ریحانه رو از خودش جدا کرد و گفت:
_خیلی خوب با دختر خاله برید حاضر شید زودتر بریم
دختر خاله????????????
با ریحانه سریع حاضر شدیم و الانم که تو راه امامزاده هاشمیم.شیشه ماشین و کشیدم پایین.هوای سرد اینقدر بد میخورد تو گوش و صورتم که اخمام رفت تو هم.سنگینی نگاه علی رو رو خودم حس میکردم.ریحانه تو گوشاش هندزفری بود و چشماشو بسته بودم کمی خودمو کشیدم سمتش ببینمچی گوش میده که دیدم نرفته هم میتونم بشنوم صدای مداحی بود....خدایا اینا دیگه کین...به حمید نگاه کردم داشت با گوشیش ور میرفت.
اینم که همش چشمش به این گوشی لامصبشه.چادرمو از رو سرم در اوردم که شالمو درست کنم اما شدت باد اینقدر زیاد بود که موهام از زیر شال زد بیرون وشالم افتاد.اصلا نمیتونستم باد ومهار کنم اگه شیشه رو می بستم شالم می افتاد اگه نمی بستم باد خودمم میبرد.
با اعصابی خورد در حالی که صورتم از سیلی های باد در هم رفته بود دستمو از رو شال برداشتم و شیشه رو بالا کشیدم.باد تو صورتم میخورد.کش موهام باز شده بود و موهام تو صورتم پخش شده بود.شانس که نداشتم موهام اینقدر لخت بود که با کشم نمیتونستم جمعش کنم.حالا اصلا نمیتونستم بالا بر و پیداش کنم.با یه دست موهام زدم کنار و با اون یکی بالا برو گرفتم و شیشه رو دادم بالا.
اووووووووووووووووووووف همه موهام تو صورتم پخش شده بود .سرمو اوردم بالا که تو اینه خودمو نگاه کنم که دیدم دو تا چشم سبز درشت مخملی با تعجب و شگفتی دارن منو نگاه میکنن.
با دیدن چشماش دلم یه جوری شد.ولی اون تا نگاه منو دید سرشو انداخت پایین و به رانندگیش ادامه داد.انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.بی اعتناییش کفریم کرد واسه همین شرو کردم با حرص موهامو جمع کردن ولی مگه میشد هر چی جمع میکردم از یه طرف دیگه ولو میشد ومیزیخت رو صورتم.حمید با تعجب برگشت و منو نگاه کرد بعد انگار هیچی ندیده سرشو برگردوند.دم حمید و چیده بودم.به باابا گفته بودم که مدام به پرو پام میپیچه بابا هم با کمی مهارت خرج این شتر و ازم جدا کرد.
با حرص داشتم موهامو میبستم که دیدم ریحانه میگه:
_ اااا حنانه چرا اینجوری شدی؟؟؟؟؟؟
وقتی اخما دید گفت:
_خیلی خوب وایسا بابا کندیشون صاف بشین ببندمشون
صاف نشستم.موهامو گرفت و با ناخنش داخلش کشید و اروم دمه گوشم گفت:ـچرا چادر و از سرت برداشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میخواستم بهش بگم واسه چی ولی نشد چون دوباره چشمم خورد به دو تا چشم سبز که منو تو خودش گم کرد.وای خدا چه ارامشی داره نگاهش.من چرا اینجوری شدم
اصلا نمیتونستم چشمامو کنترل کنم.همینجوری زل زده بودم به چشماش که دیدم ماشینو گوشه جاده نگه داشت و سریع از ماشین رفت بیرون.حالا مگه چی شد که رفت بیرون.کاپوتو زد بالا.
_تموم شد بیا این شالم برات ببندم.
سرمو برگردوندم و اجازه دادم که ریحانه شال و رو سرمببنده.حمیدم پیاده شد تا ببینه اوضاع چه جوریه.
*******************
بعد دو ساعت رسیدیم.تو کل راه هممون ساکت بودیم وعلی عطا هم اخماش تو هم بود.جلو امامزاده خیلی شلوغ بود.من و ریحانه پیاده شدیم تا علی عطا جای پارک پیدا کنه.داشتیم میرفتیم تو پیاده روه که دیدم علی عطا با داد ریحانه رو صدا زد جفتمون با تعجب برگشتیم:
_گوشیتو اوردی؟؟؟؟
ریحانه سرشو به علامت نه تکان داد.
علی عطا از ماشین پیاده شد و گفت:
_حالا چکار کنیم؟؟؟؟
ریحانه با تعجب گفت:
_چی و چه کار کنیم؟
علی عطا گفت:
_چه جوری همو پیدا کنیم؟؟؟
ریحانه منو نگاه کردو گفت:
_تو گوشیتو اوردی؟؟؟؟
سرمو تکون دادم که یعنی نه.
نا امید شد و گفت:
_علی من mp4 اوردم.میخوای تو گوشیتو بده به ما.خودتونم از گوشی اقا حمید استفاده کنید.هان؟؟؟؟؟
علی عطا یکم با نارضایتی نگاهمون کرد و با ناراحتی گفت:
_باشه.هر کسی زنگ زد جوابشو ندیدا.برید و مواظب خودتونم باشید.باهاتون تماس گرفتم بیاین بیرون.
ریحانه سرشو به نشونه مثبت تکون داد.با هم راه افتادیم به سمت امامزاده.
ریحانه موقعی که تو خونه بودیم بهم گفت باید وضو بگیرم.منم موقع وضو گرفتن ریحانه پیشش وایستادم و هرکاری اون میکرد منم میکردم.بوی خوبی تو دماغم پیچید.بوی گلاب میومد.تمام سقف اینه کاری شده بود.همه خانوما چادر به سر در حال رفت و امد بودن.دلم لرزید.ریحانه منو برد سمت یه قسمت که تجمع زیادی شده بود.یه جا خالی پیدا کرد و گفت:بریم اونجا.از بین اون همه ادم رد شدیم و خیلی مهربون نشستیم.ریحانه گفت:
_حنانه من میخوام نماز بخونم.تو هم میخونی؟؟؟؟
سرمو کمی کج کردم و گفتم :
_اخه من که بلد نیستم....
با مهربونی نگاهم کرد وگفت:
_باشه پس بزار من بخونم بعد نمازم بهت یاد میدم.
در کیفشو باز کرد و مهرشو در اورد و شروع کرد به نماز خوندن.نگاهمو به خانومایی دوختم که تو چارچوب یه در که به یه قسمت دیگه متصل میشد همدیگرو هل میدادن.دوست داشتم بدونم اون جا چه خبره که همدیگه رو دارن خفه میکنن .جون به جونم کنن کنجکاوم!!!!!!!!!!
از جام بلند شدم و بدون اینکه به ریحانه خبر بدم کجا میرم به سمت خانوما رفتم.یه عده از خانوما که انگار داشتن میرفتن جنگ.۵ قدم نرسیده به در چادرشونو رو سرشون محکم میکردن و میرفتن تو دل جمعیت.نمیدونم چی شد که یکی منو هل داد و منم قاطی جمعیت شدم.همه هلم میدادند به یه قسمت که مثل یه خونه بود.تمام حفاظ بود و از داخلش نور سبز بیرون میزد.همه اونایی که جلو اون خونه بودند میله ها رو سفت چسبیده بودند.داشتم توشون له میشدم نمیدونستم چه خبره.همه گریه میکردند.چند نفرم تا رسیدن جلو و دستشون و دور میله ها حلقه کردند و به حلقه ها بوسه میزدند.مثل مو ج دریا میرفتم اینور و اونور.چادرم از سرم داشت کنده میشد.دستمو که بین هیکل چند تا خانوم فربه گیر کرده بود کشیدم بیرونو چادرمو چسبیدم.نمیدونم چرا ولی گریه ام گرفته بود.دلم میخواست برگردم پیش ریحانه .ولی از یه طرفی هم یه نیرویی منو میرسوند به اون خونهه .اینقدر هولم دادن که چسبیدم به خونهه.دستامو بی اراده مثل بقیه دور میله ها حلقه کردم و بوسیدمشون و پیشونیمو چسبوندم به میله.ارامش گرفتم.نگاهم بارونی شد ناخوداگاه اسم علی عطا اومد رو زبونم.با ناله از خدا طلبش کردم.نمیدونم چرا از جام کنده نمیشدم.داشتم گریه میکردم و تو خونه هرو نگاه میکردم که نگاهم با نگاهی تلاقی کرد.چشمای سبزش دنیای ارامش بهم تزریق شد نگاهش سمت من بود.از چشماش بارون اشک میومد.دلم طاقت نمیاورد اشکاشو ببینم.نگاشو ازم جدا کرد میخواستم بیشتر نگاهش کنم و بهش بگم نرو بیا اینقدر اینجا وایستیم تا نفس اخر و بکشیم ولی از جام کنده شدم و بی اراده از اون جمعیت اومدم بیرون......اشکام میومد پایین.با بی حالی رفتم سمت ریحانه داشت دنبالم میگشت.تا منو دید گفت:
_حنانه....کجا بودی دختر؟؟؟؟؟دلم هزار سو رفت.فکر کردم رفتی مهری٬کتابی چیزی بیاری مسیرو گم کردی میخواستم بیام دنبالت......بعد انگار متوجه اشکام شده باشه گفت:
_حنانه جان چرا گریه میکنی؟؟؟
اشکامو پاک کردم و همونجور که مینشستم با دستم خونهرو نشونش دام و گفتم:
_اونجا بودم........نمیدونم دست خودم نبود وقتی رفتم اونجا دلم هوس گریه کرد.
دستی به صورتم کشید و گفت:
_دورت بگردم تو خیلی دلت پاکه.....کسی که دفعه اول میاد تو یه زیارتگاه یعنی که اون معصوم طلبیدتش.تازه وقتی طرف اشکشم در اد دیگه خیلی مهمونه ویژه ای هست واسه اون معصوم.امیدوارم هر چی که اون موقع ازش خواستی بهت داده باشه.لبخند زدم.یعنی خدا علی عطا رو ماله من میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رو به ریحانه گفتم:
_میخوام نماز بخونم.
لبخندش عمیق تر شد وگفت:
_وضو که داری؟؟؟؟؟؟
با لبخند گفتم:
_اره
لبخندشو کمی فرو داد و گفت:
_کاری نکردی؟؟؟؟
با تعجب بهش زل زدم که ببینم چی میگه که دیدم اول به شیکمش اشاره میکنه و بعدم دماغشو میگیره.بلند زدم زیر خنده....
اما خندمو یه دفعه قورت دادم چون تمام خانوما که کنارمون بودند چنان با غضب نگاهم کردم که داشتم سکته میکردم.....
سرمو از خجالت انداختم پایین.تازه فهمیدم مم خجالتم بلدم.نگاهم افتاد به ریحانه سرشو انداخته بود پایین و یواشکی میخندید....یه نیشگون از بازوش گرفتم که با کمی اخم و کمی لبخند سرشو اورد بالا و دستشو گذاشت رو بازوش کمی جای که ازش نیشگون گرفتم و ماساژ داد و گفت:
_واااااای.................دستت قلم نشه دختر چه زوری هم داری پوست دستم و قلفتی کندی و بعد جدی شد و در مورد نماز خوندن باهام صحبت کرد و بهم گفت حواسم نباید پرت شه.منم مو به مو حرفاشو گوش میکردم
منم که خدای شیطنت.همش سر و گوشم میجنبید.نماز و که خوندم پریدم بغلش و گفتم:
علی عطا؟؟؟؟حرف زدن با من؟؟؟؟؟؟امکان نداره...
_الو صدامو میشنوی؟؟؟؟
نمیخواستم صدام بلرزه....من با خودم عهد کرده بودم....
_بله بله میشنوم....
_میگم میخوام ببینمت؟؟؟؟
_الان نمیشه.
_چرا؟؟؟
_چون ریحانه نیست.اگه میخواین تلفنی بگید
صدای نفساش می اومد......
_الو.............الو
_ترو خدا قسمت میدم منو اونجوری نگاه نکن....التماست میکنم
وا.بسم الله این چی میگه؟؟
_ببخشید.منظورتو نمیفهمم
_حنانه من طاقت نگاه های ترو ندارم...میفهمی؟؟؟؟؟
وا مگه من چه جوری نگاش کردم؟؟؟؟؟؟؟
_حالت خوبه؟؟؟؟
_نه اصلا....دارم دیوونه میشم....
وبعد تلفن قطع کرد...با اعصابی داغون و قلبی پر از هیجان به صفحه گوشی خیره شدم...
_وای خدا جون من له شدم......تو چطور رفتی دم ضریح؟؟؟؟؟؟؟
صدای ریحانه منو به خودم اورد..
_نمیدونم....فقط یه دفعه دیدم وسط جمعیت دارم له میشم و میرم سمت چی بود اسمش اها ضرح
خندید و گفت:
_ضرح نه ضریح
کلمه ضریح و تکرار کردم.ریحانه به گوشی اشاره کرد و گفت:
_کسی زنگ زد؟؟؟؟؟؟
با یاداوری علی عطا اخمام تو هم رفت....
_اره
_خب؟
_خب
با تعجب نگام کرد و گفت:
_خب کی بود؟؟
_علی عطا
_چی میگفت؟؟؟؟؟؟؟؟
_هیچی نگفت فقط با داد ازم پرسید که ما کجاییم و چرا گوشی و جواب نمیدیم.
_تو چی گفتی؟
_ریحانه جان به خدا چیزی بهم نگفتیم فقط گفت بیاین بیرون که منم گفتم ریحانه تو شلوغیه منم نمیتونم برم دنبالش...همین
اره جون عمم....من یکی که داشتم راست میگفتم
_خیلی خب نگفت کجا؟؟؟؟؟؟؟؟
_نه
_نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟
_حالا که شده.....اینقدر عصبی بود که اصلا نشد ازش بپرسم
گوشی و رو ازم گرفت و شماره باهاش گرفت
_ الو
........
_چیه علی چرا داد میزنی؟؟؟؟؟؟؟
...............
_خیلی خب اومدیم.....
...........
_باشه باشه دم بازارچش وای میستیم
.......
_اومدیم
بعد استین منو کشید و گفت:
_پاشو که سگ پاچشو گرفته
اره دیگه.....به من داشت میگفت سگ
سریع کفشامونو پوشیدیمو رفتیم سمت بازارچه.از دور قامت بلند علی عطا و حمید نمایان شد.جفتشون مثله این گانگسترا نگامون میکردند.ولی الحق نگزریم داداش من تیکه ای بود واسه خودش.فقط نمیدونم این وسط من قیافم به کی رفته بود؟؟؟؟همونجور که من و ریحانه دنبالشون میرفتیم داشتم به چهرم فکر میکردم.چشمام سبز تیره بود.درست همرنگ چشمای علی عطا.ابروهام هم قیطونی و تمیز شده.بینی نه چندان زیبا با لب معمولی.موهام هم که مشکی بود و تمام لخت به حدی که اصلا کش یا گیره روش نمیموند.موژه هام فر بود ولی معمولی.کلا خودم از قیافم راضی نبودم.
به ماشین رسیدیم.هممون سوار شدیم.شکمم صدا میداد.طبق معمول گشنم شده بود.ریحانه تا دید من سرم رو به شکممه زد خیلی محسوس خندید و گفت:
_علی جان٬من گشنمه.شما ها هم یقین دارم گشنتونه میشه بریم یه جا شام بخوریم و بعد برگردیم خونه؟؟؟؟؟؟
علی عطا لبخند کمرنگی زد و گفت:
_اره منم گشنمه.بعد به حمید نگاه کرد و گفت:
_تو چطور؟
حمید هم دندوناشو نشون داد و گفت:
_میتوننم یه گاو و تیکه تیکه کنم.
ریحانه و علی عطا خیلی ملایم خندیدن.علی عطا یه دفعه جدی شد و بدون نگاه به من گفت:
_شما چطور دختر خاله؟؟؟
مرده شور این سوادتو ببرن که هنوز منو جمع میبندی.با حرص گفتم:
_نه زیاد پســــــــــر خاله
پسر خاله رو کشیدم.بابا من بدم میومد یکی بهم بگه دختر خاله.این همه مامان و بابام ابتکار به خرج دادن اسم واسم گذاشتن اونوقت این اختاپوس به من میگه دختر خاله...
ریحانه با تعجب زل زد به من.علی عطا یکم جلوتر دم یه رستوران نگه داشت.همه با هم پیاده شدیم.جای قشنگی بود.یه تخت ۴ نفره رو انتخاب کردیم و رفتیم سمتش.
قبل از این که بشینیم من گفتم:
_ با اجازه من میرم دستامو بشورم.
همه سرشونو تکون دادن که یعنی بفرمایید.من نمیدونم اینا لال بودن من کر بودم که اینا میترسیدن ناراحت شم و با اشاره حرف میزدن؟؟؟
خدا عالمه...
سمت دستشویی رفتم و دستامو شستم.کمی با شالم ور رفتم تا حالت بهتری رو سرم بگیره که دیدم صدای علی عطا میاد:
_باشه برو من منتظرم
همزمان با این حرفش ریحانه اومد تو دستشویی.چادرش سرش نبود.گفتم:
_چادرت کو؟
در حالی که داشت پاچه های شلوارشو بالا میزد گفت:
_دست علی.
از دستشویی اومدم بیرون که دیدم علی در حالی که دستاش تو دو تا جیبشه چادر ریحانم رو دستش انداخته پشتش به دستشویی و داره یه جا رو دید میزنه
سرمو انداختم پایین و خواستم برم سمت تخت که با صداش وایستادم:
_چرا؟؟؟؟؟؟
با تعجب برگشتم سمتش:
_چی چرا؟؟؟
دستشو کشید به ته ریشش و گفت:
_منو پسر خاله صدا کردی؟؟؟؟؟؟؟
این دیگه چه پررو بود
_به همون دلیل که شما منو دختر خاله صدا کردید.
کلافه یه قدم اومد سمتم و گفت:
_ من مجبورم اینو میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی تو.....
وسط حرفش پریدمو گفتم:
_شما چرا مجبوری؟؟؟؟؟؟لابد چون ....
نزاشت حرفمو بزنمو گفت:
_استغفر الله
و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:
_اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اااااااااه.........این ریحانه هم مثل قاشق نشسته میمونه.اگه شد ۱۰ دقیقه منو علی عطا با هم حرف بزنیم و یه خرمگس از بغلمون رد نشه
چادرشو گرفت و کمی ما رو مشکوک نگاه کرد و گفت:
_اره.مگه قرار بود نیام بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایشاالله همون تو خواب ابدیتو میدیدی.لبخندی زدمو گفتم:
_بچه ها حمید تنهاست من میرم پیشش.
و بعد سرعت قدم هامو زیاد کردم و خودمو رسوندم به حمید که سرش تو گوشیش بود.جدیدا خیلی مشکوک میزد.کنجکاویم گل کرد.من باید سراز کارش در می اوردم.نشستم بغلش وبا یه لحن مهربون گفتم:
_حمید؟؟؟
در حالی که سرش و تا ته تو گوشیش برده بود گفت:
_هووووم
بیشتر صدامو مهربون کردم و گفتم:
_حمید ؟؟؟؟؟؟؟
هنوز سرش تو گوشیش بود.دوباره گفت:
_هوووووووم نه اینجوری نمیشد.واسه همین گفتم:
_حمید جونم؟؟
یعنی انگار برق ۲۲۰ ولت بهش وصل کردم.سرشو اورد بالا و با تعجب رو به من گفت:
_با من بودی؟؟؟؟؟؟؟؟
یه لبخند یه وری بهش زدم و گفتم:
_مگه چند تا حمید جون اینجا هست که داداش من باشه؟؟؟
ریحانه و علی عطا هم اومدن نشستن رو تخت.میدونستم تو دلش داره بهم میگه خر خودتی.واسه اینکه تو دلش بیشتربهم فحش نده گفتم:
_گوشیتو بهم میدی؟؟؟؟حوصلم سر رفته میخوام باهاش بازی کنم.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_نه خیر شارژش کمه.
به ریحانه و علی عطا نگاه کردم.ریحانه داشت ما دو تا رو نگاه میکرد.علی عطا هم لبه تخت نشسته بود و سرش پایین بود و ۵ دقیقه ۵ دقیقه اه میکشید.به گمونم داشت سنگ فرشای کثیف باغ و نگاه میکرد.نگامو دوباره برگردوندم سمت حمید و گفتم:
_ ترو خدا؟؟؟؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_بشین الان غذارو میارن.
کاش میشد میتونستم بزنمش.بعد چند لحظه گارسون اومد و غذای مارو گذاشت رو تخت.مال علی عطا و ریحانه کباب کوبیده بود وحمیدم کباب برگ جلوش بود. واسه من هم جوجه بود.خیلی گشنم بود ولی چون به علی عطا گفته بودم گشنم نیست و کم گشنمه فقط چند تا لقمه خوردم که مسخره اش نشم.
از اونورم میدیدم که حمید هی ریحانه رو نگاه میکنه ریحانه هم تغیررنگ میده.به علی عطا نگاه کردم.دیدم سرش پایینه و داره اروم اروم لقمه شو میجوه.دلم میخواست منو اونم مثله این دوتاشیطنت کنیم ولی تا اون نخواد منم نمیتونم که بخوام.یعنی میشه ولی من نمیخوام برم جلو. بالاخره شامم خوردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم.تو راه برگشت ریحانه که از خستگی بیهوش شد.حمیدم شروع کرد با علی عطا در مورد شرکت علی عطا و عمو ارش صحبت کردن.منم گوش میدادم.
_کارتون باید مشکل باشه نه؟؟؟هی حق اینو بگیر حق اونو بده...حرص اینو بخور دنبال کار این باش دنبال کار اون باش...
علی عطا لبخند کوتاهی زد و گفت:
_نه به این شدت ولی خب بالاخره سختیایه خودشو داره.اینکه عادل باشی و بتونی واسه کمک کردن به یک نفر تمام تلاشتو کنی تا طرف به حقش برسه...
_اره حنانه هم رشتش حقوقه ولی هیچ علاقه ای به سر کا رفتن نداره.بعد زد زیر خنده و گفت:
_راستش و بخوای میخواست درسشو ادامه بده تا قاضی بشه.یعنی اونور که میشد....
علی لبخند کمرنگی زد وگفت:
_ااا چه خوب.ایشاالله موفق باشید دختر خاله.
اینقدر از این دختر خاله گفتنش لجم گرفت که دندونامو بهم ساییدمو گفتم:
_ممنونتونم پسر خالـــــــــه
فکش منقبض شد و سرعتش بیشتر کرد.بالاخره مسیره ۴ ساعترو با سرعت تند علی عطا ۲ ساعته طی کردیم و رسیدیم خونه.تا ماشین نگه داشت ریحانه رو بیدار کردم وبا هم وارد خونه شدیم.اینقدر خسته بودم که سریع رفتم تو اتاقم و رو تختم با لباسام ولو شدم و خوابیدم.
گشنگی داشت بهم فشار می اورد.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.با بی حالی بلند شدم . خیلی اروم از اتاق زدم بیرون ولی دوباره برگشتم تو اتاق.حمید خواب بود و دهنشم باز مونده بود .فکر کنم داشت خواب عجیبی میدید که اینجوری متعجب شده بود دو و سه بار صداش کردم ولی جواب نداد وقتی مطمئن شدم خوابه گوشیشو برداشتم و اروم از اتاق زدم بیرون.به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت 2:20 بامداد بود.از پله ها پاورچین پاورچین رفتم پایین و رفتم تو اشپزخونه.روی گاز هیچ غذایی نبود.گوشی رو گذاشتم تو مانتوم و در یخچال و سفت چسبیدم که صدایی ازش نیاد.تو یخچال دو تا قابلمه بود.اگه یکی سر میرسید و میدید فکر میکرد دیوونه شدم نصفه شبی با اون لباسا تو اون وضعیت مثله قحطی زده ها.هنوز لباسای بیرونم تنم بود.تا کمر هم رفته بودم تو یخچال.در قابلمه بالایی رو برداشتم برنج سفید بود.خوشم نمیومد.دومی رو که برداشتم بو اسپاگتی رفت تو دماغم.وای خدا چه عطری...از تو یخچال اروم اوردمش بیرون.از کارای خودم خندم گرفته بود.بدون اینکه بریزم تو ظرف با خودم بردمش تو حیاط.اخه میترسیدم کسی بیاد.سریع دویدم سمت باغ.اخرای زمستون بود و هوا هم سوز داشت.بی توجه به سرما و زمستون رفتم وسط های باغ.بازم خدا عمو ارش و خیر بده که هر شب چراغای باغ و روشن میکرد.وسط باغ که رسیدم رفتم ما بین درختا و و یه جای خوب انتخاب کردم و قابلمه رو گذاشتم زمین.مانتومو زدم بالا و نشستم.در قابلمه رو برداشتم و خواستم بخورم که یادم افتاد قاشق نیاوردم.به خاطر حافظه قوی که داشتم کلی به خودم امیدوارم شدم.دو دل بودم برم بیارم نرم بیارم که دیدم هر چقدرم گشنه باشم دیگه چندش که نیستم با دستام بخورم یا مثل این چینی ها دو تا تکه چوب پیدا میکردم و مثل این فیلماشون اسپاگتی رو میخوردم.خندم گرفت.نصفه شبی تو اون وضعیت چه استدلال و منطقی هم می اوردم.بلند شدم مانتومودرست کردم و با قدم هابلند طوریکه صدای برخورد پام با سنگ ها شنیده نشه به سمت خونه رفتم.یه قاشق و با احتیاط از جا قاشقی خاله که انواع و اقسام مدل های قاشق چنگال توش بود برداشتم و رفتم تو باغ نزدیک به همونجایی که رفته بودم داشتم دنبال قابلمه تو تاریکی میگشتم که دیدم یه نفر رو زمین سجده کرده.از دور که معلوم نبود کیه ولی قد و قامتش نشون میداد که علی عطاست.خیلی اهسته از لای درختا مثل فیلما رفتم نزدیکش.تعجب کردم با یه رکابی زپرتی نشسته بود رو زمین تو این سرما رفتم پشتش پشت یه درخت تا ببینم چی میگه:
_خدایا منو ببخش خدایا توبه توبه
واسه چی؟مگه چه کارکرده بود که اینجوری ازش طلب بخشش میکرد؟بی لباس تو این سرما اومده نشسته از خدا چی میخواد؟؟؟
صدای گریه شو میشنیدم
_عفوا عفوا عفوا خدایا من بهش نگاه کردم.نگاه
وا....خب خدا چشمو داده واسه نگاه کردن.این که طلب بخشش نمیخواد....
_خدایا من بهش نگاه کردم...ولی نه نگاه معمولی...
علی به کی نگاه کرده بود که حالا بابتش از خدا معذرت میخواست؟؟؟؟؟؟
_خدایا...نگاه من گناه الود نبود.....عاشقانه بود.....خدایا میدونم گناه کردم...خدایا میدونم.....منو ببخش...خدایا سخته...نمیتونم نگاهمو ازش بگیرم....کمکم کن
خدایا...این کیو میگه؟؟؟؟؟؟؟؟احساس کردم حالش زیاد خوب نیست.داشت میلرزید.
_خدایا منو ببخش....یا صبرشو بهم بده یا کمکم کن از این برزخ بیرون بیام.خدا جون امتحان سختیه......خداااااا
همونطور که رو زمین سجده کرده بود کم کم بی حال شد و افتاد.اولش با ناباوری نگاهش کردم.نمیخواستم منو ببینه.رفتم جلو.دیدم داره هذیون میگه دستمو گذاشتم رو پیشونیش...تعجب کردم...ای خدا تو این سرما این چرا اینقدر داغه؟؟؟خوب منم بودم لخت میشدم با این تب...سرشو اوردم بالا گذاشتم رو پام.....تو تاریکی دیدم که صورتش خیس اشکه...با مهربونی نگاهش کردم.من طاقت اشک های عشقم رو نداشتم. با دستم اشکاشو پس زدم و اروم صداش زدم:
علی....علی عطا صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟
ناله میکرد....
علی ا...قا.....
میترسیدم صداش کنم.....
علی عطا میشنوی چی میگم؟؟؟؟؟
دیدم دیگه صدایی ازش نمیاد...ترسیدم....بیا خوب شد نصفه شبی اومدی کوفت بخوری کوفتت شد.سرشو گذاشتم زمین و بلند شدم.اگه خودم و علی تا صبح تو این سرم میموندیم یخ که میزدیم هیچ شعبه دوم الاسکارو هم تو خونه خاله اینا برپا میکردیم.واسه همین تصمیم گرفتم برم سراغ خود داداشم..با این فکر مانتومو در اوردم انداختم روش تا سرما نخوره.خودم یه استین بلند یقه اسکی تنم بود.با سرعت نور در ثانیه دویدم سمت خونه.از پله ها اروم و تند رفتم بالا و وارد اتاق شدم.حمید با دهنی بازتر از قبل خوابیده بود.رفتم بغلشو سعی کردم با ارامش صداش کنم:
حمید جان؟داداش؟؟؟؟؟؟؟حمیدی داداشم...
نخیر بلند بشو نیست که نیس نمیتونستم داد بزنم واسه همین ریشه های شالمو کردم تو دماغش تو گوشش ولی بیدار نشد فقط غلط زد....حالا همیشه با یه صدا از خواب میپریدا...معلوم نیست تو خواب داره کدوم ادمیو دید میزد
دیدم اینجوری که علی عطا تو باغ بمونه تلف میشه...واسه همین دوباره از پله ها سرازیر شدم و دویدم سمت باغ....تاریک بود..همینجوری شانسکی رفتم سمت باغ و دیدم که یکم جلوتر باید میرفتم.نشستم بغلشو بازم صداش زدم.
_عل...ی عطا صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟
جواب نمیداد.مجبور بودم...کار دیگه ای نمیشد کرد.ناخداگاه گفتم بسم الله و دستامو دور کمرش حلقه کردمو رو زمین کشیدمش ولی از بس سنگین بود افتادم زمین.نمیدونستم باید چه کار کنم...
یه فکری به مخم زد اره خودشه.مانتومو پهن کردم بالاسر علی عطا و کشوندمش رو مانتوم چون سنگین بود حدس زدم که بشه...
استینای مانتومو گرفتم و کشیدم.اما یه صدا باعث شد استینا رو ول کنم و هر هر بخندم.صدای پاره شدن دو تا استینام اینقدر خنده دار بود که کلی خندیدم.بالاخره با هزار بدبختی تا یه جاهایی کشوندمش.نصف شب مارو باش....مثلا اومدیم شام کوفت کنیم...ولی از یه طرف غصم گرفت که علی عطا اینجوری شده بود.شاید به قول مادر جون یه حکمتی داشت.
از رو پله ها نمیتونستم بکشونمش.میترسیدم کمرش درد بگیره یا خدایی نکرده طوریش بشه.یکم کلمو خاروندم که دیدم هیچ راهی نیست و من هم مجبورم.با هزار بدبختی از کمرش دستامو قلاب کردم دورش تا سرشو نخاعش به جایی نخوره.هرم نفساش به گردنم میخورد.داغ شدم.واسه اینکه بیشتر از این بهم نزدیک نشیم با تمام قوا کشوندمش تو خونه.دیگه تموم شده بود...ولی نمیدونستم ببرمش کجا؟مسلما نمیتونستم از 24 تا پله ببرمش بالا.چون نه زورش بود نه مانتوم چیزی ازش مونده بود.واسه همین کشوندمش تو سالن پشتی.رفتم از تو اتاقش بالش و پتوشو اوردم.قبل از این که از اتاق خارج شم از تو کمد لباساش یه لباس استین بلند طوسی رنگ که دکمه دار بود و راحت تنش میرفت و برداشتم.به ساعت نگاه کردم.3 بود.1 ساعت دیگه همه واسه نماز صبح بیدار میشدن.سریع تر رفتم پایین و رخت خواب و واسش پهن کردم.با احتیاط بلندش کردمو لباسشو تنش کردمو کشوندمش رو رخت خواب.هنوز داشت تو تب میسوخت.گریه ام در اومد.دوست نداشتم تو این وضع ببینمش.سریع یه دستمال نم دار و برداشتمو بردم رو سرش گذاشتم.اینقدراین کارو کردم که دیدم ساعت 15 دقیقه به 4 بود.خدا رو شکر تبش پایین اومده بود.سریع قبل از رسیدن کسی مانتومو برداشتم و یه طی هم رو پارکتا کشیدم تا جایی کثیف نشده باشه.خسته و هلاک رفتم تو دستشویی.صورتمو با اب سرد شستم.شکمم صدا میداد.خوبگشنم بود....واااای یاد قابلمه افتادم...سریع وضو گرفتم و از دستشویی زدم بیرون....تا من خارج شدم اذان و گفتن....وای حالا چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سریع دویدم تو باغ و تو تاریکی قابلمرو پیدا کردم اما تا خواستم برش دارم پام رفت رو یه چیزی و صدای خورد شدنشو شنیدم.باتعجب زیر پامو نگاه کردم.از چیزی که میدیدم نزدیک بود سنگ کوپ شم.
باورم نمیشد.گوشی حمید و که تقریبا میشه گفت چیزی از LCD نمونده بود و برداشتم.حالا چه کار کنم؟؟؟چه جوابی بهش بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گوشی رو برداشتمو با قابلمه دویدم سمت خونه.یکم سر و گوش جنبوندم دیدم کسی تو سالن و اشپزخونه نیست.خیالم راحت شد و قابلمه رو گذاشتم تو یخچالو درشو بستم.سرمو به در یخچال تکیه داده بودمو داشتم به گوشی حمید فکر میکردم که صدای خاله منو از جا پروند:
_حنانه؟خاله نصفه شبی تو اشپزخونه چه کار میکنی؟؟؟؟
به خدا اگه یه سوسک میدیدم اینقدر نمیترسیدم با صدای ملتهب گفتم:
_س.سسلام...وای خاله ترسیدم
_سلام.ببخشید.جواب سوالمو ندادی خاله؟؟؟؟؟
_اومده بودم اب بخورم خاله جون.
با تعجب نگاهم کرد انگار که دروغ میگم.منم برو خودم نیاوردمو گفتم:
_خاله جونم؟؟میشه یه سجاده با مهر بهم بدین
تعجبش بیشتر شد.با صدای متعجب گفت:
_چادر و سجاده؟!؟!؟!؟!؟واسه چی؟؟؟؟؟
واسه خنده
_خب معلومه خاله جونم واسه نماز خوندن دیگه
_مگه تو نماز بلدی؟؟؟؟
_اره.دیروز ریحانه یه چیزایی یادم داد.ولی خوب الانم از شما یاد میگیرم.مگه اشکالی داره؟؟؟؟؟؟
_نه نه اتفاقا خیلی هم خوبه.
باهم از اشپز خونه اومدیم بیرون.نگاهم به علی افتاد.خدارو شکر نفس میکشید.من سلامتی علی عطا رو اول از خدا بعدم از شکمم داشتم.
فصل چهارم........
با صدای داد حمید گوشامو گرفتم.با خشم اومد جلو و سه تا پشت هم زد زیر گوشم.
اشکام از رو گونه هام سر خوردن..باورم نمیشد حمید منو زده باشه
_دفعه اخرت باشه.وقتی دارم باهات حرف میزنم سرتو مثله کبک نکن تو برف احمق و بعد از اتاق خارج شد
از صبح تا حالا در به در دنبال گوشیش بود.....اخر سر دلم نیومد بهش نگم.با پشیمونی بهش گفتم که من برش داشتم.داشت بهم فحش میداد که منم گوشامو گرفتم تا نشنوم...که اونم نامردی نکرد و 3 تا پشت هم زد تو گوشم....پست فطرت....
من نمیدونم از کی تاحالا فحش های بد شده حرف زدن...همونطور که گریه میکردم رفتم لب پنجره.صدای علی عطا و ریحانه میومد که داشتن با هم شوخی میکردند....خوش به حالشون اینا هم خواهر و برادرن ما هم خواهر و برادریم.به علی عطا نگاه کردم خدارو شکر علی عطا بهتر شده بود.سر ناهار سوپ خورد.تو کل مدتی که پایین تو سالن بودم یه بارم نگاهش نکردم...خودش اینو ازم خواسته بود.نماز ظهرم با ریحانه خوندم.به نظر من نماز خیلی ارامش بخشه ولی نمیدونم چرا از بین نماز های به قول ریحانه یومیه نماز مغرب و بیشتر دوست دارم.نماز ظهرم چون رکعت هاش زیاده باعث میشد چند جارو اشتباه بخونم.ولی خب ریحانهکمکم میکرد.رو تختم نشستمو هندزفری رو تو گوشم فرو کردم و به اهنگ rihana گوش دادم:
داشتم با گریه به اهنگ گوش میدادم که یکدفعه در باز شد و ریحانه اومد تو.هندز فری رو از تو گوشم در اوردم و گفتم:
_بهت یاد ندادن در بزنی؟؟؟
_من در زدم تو نشنیدی!!!!!!!
_اره داشتم اهنگ ریحانا رو گوش میکردم.
_و همراهش گریه هم میکردی نه؟؟؟؟؟و به اشکام اشاره کرد.سرمو به نشونه اره تکون دادم
بادستش اشکامو پاک کرد و گفت:
_ حال داری بریم چند جا خرید؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدمو گفتم:
_زیاد.منو تو دیگه؟؟؟؟؟
_نه علی عطا هم میاد
با تعجب پرسیدم:
_ مگه حالش خوبه؟؟؟؟
_مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ تواز کجا میدونی؟
داشتم سوتی میدادم واسه همین گفتم:
_از اونجایی که ما همه زرشک پلو خوردیم و اون فقط سوپ
انگار خیالش راحت شد چون یه لبخند زد و گفت:
_اره.خودش گفت که بریم.بعد در حالی که رقص نورشو زده بود تو برق گفت:
_حنانه به اقا حمیدم بگو اگه ....دوست داشتن بیان....
زدم زیر خنده و گفتم:
_شما خواهر برادر کلا حالتون بده...بابا به خدا من و حمید اول شخص مفردیم نه سوم شخص جمع
ریحانه هم زد زیر خنده.و بعد در حالی که مثل لبو شده بود گفت:
_زودتر حاضر شو که دیر نشه
دستمو دو طرفه رونهای پام گذاشتمو کمی خم شدم و گفتم:
_الساعه مادموازل
لبخند دیگه ای زد و در حالی که با دستش مخ من و نشون میداد گفت:
_تعطیله نه؟؟؟اشکال نداره از خدا میخوام شفات بده واز در رفت بیرون
لبخندی زدم و به سرعت نور حاضر شدم.
یه مانتو خردلی با شال سفید سرم کردم.و چادر و انداختم رو سرم.و سریع از اتاق زدم بیرون.تو راه پله ها حمید و دیدم و پرسیدم:
_نمیای؟
جوابمو ندا د و رفت از پله ها بالا.شونه هامو بالا انداختم.من باید ناراحت باشم ۳ تا زده تو گوشم اونوقت این قهر میکنه.تو سالن وایستادم دیدم که ریحانه نیست فریاد زدم:
_ریحانه من اماده تو باغ وایمیستم تا تو بیای.
رفتم تو باغ و اروم اروم به سمت ماشین حرکت کردم.
هنوز کامل نرسیده بودم به ماشین که یکی گفت:
_تو دیشب تو باغ بودی مگه نه؟؟
برگشتم سمتش.سعی داشتم خیلی عادی صحبت کنم تا صدام نلرزه.
_سلام
تسبیحشو دور مچ دستش انداخت و نگاهشو دوخت به جلو کفشام و گفت:
_سلام.....جواب منو بده.دیشب تو باغ بودی؟؟؟؟؟؟؟خدایا این چی میخواد بدونه.همینطور که داشتم با بندینکایی که رو چادر عربیم بود ور میرفتم گفتم:
_بله بودم.
صداش حرصی شد وگفت:
_اونوقت واسه چی؟؟؟؟؟؟
لجم و داشت در می اورد.واسه باند پیچی. خوب بدبخت من اگه نبودم که تو الان اینجا نمیتونستی مثله برگ چغندر قد علم کنی و این بچه سوالارو ازم بپرسی.
_با شما بودم.جواب منو بده
خب اگه میگفتم که ابروی خودم میبردم ولی دروغم نمیتونستم بگم.ناخنامو تا ته کردم کف دستم تا چیزی بهش نگم
_اومده بودم یه چیزی بخورم
عصبی شد.دو قدم رفت سمت ماشین.دستشو به ته ریشش کشید وبا صدایی که حرص توش معلوم بود زیر لبی گفت:_لا اله الله اله.....
بعد تن صداشو اورد بالا و با حرص در حالی که هنوز چشماش به جلو پاهام بود داد زد و گفت:
_منو خر فرض کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لابد اومده بودی درختای خشک باغ و بخوری؟؟هان؟؟؟؟؟
دیگه داشت اون روی سگ منو بیدار میکرد تا هر چی بلدم و بلد نیستم و بگم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_فکر نمیکنم به شما مربوط باشه.
انگار اتیشش زدن اومد جلوم وایستاد.ترسیدم و یه قدم رفتم عقب.میخواست نگاهم کنه ولی با خودش کلنجار میرفت و سرش پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد و زیر لبی گفت:
_لعنت خدا بر دل سیاه شیطون
و رفت سوار ماشین شد
من نمیدونم این چرا تا کم میاورد شیطون بدبخت و فحش میداد.از دستش کلافه شده بودم و وایستادم تا ریحانه بیاد.بالاخره بعد ۱۰ دقیقه معطلی تشریفشو اورد.یه شال بادنجونی سرش کرده بود که خیلی قشنگش کرده بود.قبل از اینکه سوار ماشین شه کمی رنگ به رنگ شد و گفت:
_راستی حنانه.....
کمی سرشو انداخت پایین و گفت:
_اقا حمید نمییان؟
لبخند کوتاهی زدمو گفتم:
_نه.بهش گفتم چیزی نگفت.
سرشو اورد بالا و گفت:
_باشه بریم.
با اعصابی خط خطی رو صندلی عقب نشستم و ریحانه هم جلو.تو کل راه ریحانه شیطنت میکرد و علی عطا هم میخندید.منم واسه اینکه تابلو نباشه که عصبیم لبخند ژکوند میزدم.علی عطا جلوی یه پاساژ خیلی بزرگ نگه داشت و گفت:
_همینجا وایستید من برم ماشینو پارک کنم و بیام.
ریحانه هم گفت:
_چشم داداشی
و بعد جفتمون پیاده شدیم
بعد چند دقیقه اومدو گفت:
_خب بریم.
ریحانه دستشو کشید وگفت:
_کجا؟؟؟؟؟؟اول باید قول بدی هر چی خواستم بخری و نه نو هم نداریم.
علی عطا دست ریحانه رو کشید وگفت:
_چشم ابجی خانوم.بیا زودتر بریم تا حسین نبسته
بااین حرفش سه تایی حرکت کردیم.سوار پله برقی شدیمو رفتیم طبقه دوم.از رو پله ها کنار رفتیمو وارد یه مغازه ته سالن شدیم که انواع و اقسام مانتو داشت.یه پسر جوون هم سن وسال علی عطا داشت پشت میز با تلفن صحبت میکرد وسرش پایین بود.علی عطا خیلی بلند بالا سلام کرد:
_سلام و علیکم برادر حسین گل گلاب
پسرجوون که اسمشم حسین بود سرشو اورد بالا و با دیدن علی عطا لبخند پهنی زد و با یه خداحافظی عجولانه تلفن قطع کرد.قیافش اشنا بود.یکم به مخم فشار اوردم....اها یادم اومد همون پسرس که تو محرم پشت لباسش با گل نوشته بود یا حسین و از مردم با چایی پذیرایی میکرد_به به سلام ببین کی اینجاست....میگفتی مرغی جوجه ای چیزی سر میبریدیم
و بعد به علی عطا خیلی مردونه دست داد.
_کم پیدا شدی حسین.سایت سنگین شده؟
حسین اخم کرد و گفت:
_اره.درگیر کارای شمیمم.هرروز بیشتر از قبل قلبش درد میگیره.
بعد انگار مارو تازه دیده باشه سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.خوب هستید؟؟؟؟ترو خدا ببخشید اصلا یادم نبود شماها هم اینجا هستید.
منو ریحانه هم سلام کردیم.بعد ریحانه رو به علی گفت:
_تا شما با حسین اقا مشغولین منو حنانه هم میریم مانتوها رو میبینیم.
علی عطا هم لبخندی زد و گفت:
_برین ولی تروخدا منو ورشکستم نکنی!!!!!!!!!!!!!!
ریحانه دست منو کشید و رفت دم گوش علی عطا و گفت:
_چــــــــــــــــــــشم اقا داداش.
چشمشو خیلی غلیظ گفت که علی عطا به خنده افتاد
با هم رفتیم ته مغازه و شروع کردیم به دید زدن مانتوها.یه دختره هم تو مغازه بود ومدام از جنسا تعریف میکرد.همونطور که ریحانه در حال انتخاب کردن بود گفتم:
_ریحانه این خوشگله؟؟؟؟
برگشت منو نگاه کرد و گفت:
_ اره خیلی برو بپوش.
گفتم:
_وایسا چند تا دیگه هم انتخاب کنم میرم میپوشمش.
سرشو تکون داد که یعنی باشه.دوباره شروع کردم به انتخاب کردن مانتو ها.بالاخره سه تارو برداشتم ورفتم تو اتاق پرو.اولی یه مانتو ی مشکی رنگ بود که خیلی معمولی بود ولی تن خورش فوق العاده بود.خوشم اومد ولی یکم بدن نما بود و منم که نمیتونستم جایی بپوشمش.دومی یه مانتو ابی زنگاری بود که از پشت مدل زیپ دار بود ولی با دکمه از جلو باز و بسته میشد.از اینم خوشم نیومد.اخرین مانتو همونی بود که ریحانه گفت بپوشم.یه مانتو یشمی بود که بلند تا روی زانو بود و پایینش حالت پیلی دار بود و پشتشم کلاه داشت.جوری که به عنوان شالم میشد ازش استفاده کرد.به نظرم این از همشون قشنگ تر بود.در اتاق پرو و باز کردم و ریحانه رو صدا زدم ولی کسی نبود.دختر فروشنده هرو دیدم که داره میره سمت میز حسین.حسینم سرش با یه مرد گرم بود و داشت در مورد چیزی صحبت میکرد.اومدم بیرون از اتاق پرو ببینم ریحانه کجاست که صداش غافلگیرم کرد:
_خیلی بهت میاد همینو بردار
با بهت برگشتم عقب.علی عطا در حالی که صورتش قرمز شده بود و سرش پایین بود پشتم وایستاده بود.جواب دادم:
_واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انگار داشت به زور نفس میکشید.یه نفس عمیق کشید و گفت:
_ار...ره مبارکت باشه.
وبعد از جلو چشمام رفت.
از فروشگاه اومدیم بیرون.همون مانتو رو به اضافه یه جین مشکی براق برداشتم ولی حسین پولشوازم نگرفت و گفت که بعدا با علی عطا حساب میکنه ولی من اینقدر گفتم که بالاخره نصف قیمت پولشو باهامون حساب کرد.ریحانه هم یه مانتو طوسی ساده با یه مانتو مشکی مجلسی و یه شلوار کتون کرم خرید.از اون مغازه اومده بودیم بیرون.ریحانه بر خلاف افکارم که خیلی منزوی و گوشه گیر بود برعکس بود یعنی اگه تو موقعیت زمانی که هیچ مردی پیشش نبودن جز داداش و باباش جلو کسی شیطنت میکرد و بلند میخندید.ولی در عوض وقتی یه مرد غریبه تو جمع حضور داشت چنان گارد میگرفت که باورت نمیشد این همون ریحانه شلوغ باشه.داشتم دنبالشون میرفتم.ریحانه دست علی عطا رو میکشید و میبرد جلو ویترین بوتیک ها و ازش در مورد لباسا نظر میخواست.اگه علی عطا لبخند میزد یعنی خوبه اگه نمیزدم دوباره جلو ویترین یه بوتیک دیگه بودیم.اخر سر خود ریحانه گفت:
_علی این اخرین مغازس دیگه خسته شدم ولی تروخدا چشماتو بازکن ببین کدوم خوبه بخرم در غیر این صورت دوباره باید منو ببری بیرون تا چیزی که میخوام و بخرم.علی عطا دستی به ته ریشش کشید وگفت:
_برو تو ببینم چی میتونه نظر منو جذب کنه؟؟؟؟؟؟
سه تایی وارد بوتیک شدیم و شروع کردیم به دید زدن.از دست انتخابای ریحانه کلافه شدم.یا همشون یقه بسته بود یه گشاد و پیرزنی.نمیدونم شایدم من اینجوری میدیدم.شاید چون من باز و تنگ و چسبون دوست داشتم لباسای گل و گشاد پوشیده ی انتخابی ریحانه واسم اینقدر بیریخت بود.ولی در هر صورت من خوشم نمیومد واسه همین از اونا دور شدم و رفتم سمت دیگه ی بوتیک.با دستم لباسارو لمس میکردم.یه لباس کله غازی توجهمو به خودش جلب کرد.طرحش خیلی جالب بود.با خط فارسی و رنگ نقره ای شعر روش نوشته بود.برش داشتم.میدونستم بدون پرو هم بهم میخوره.داشتم با لباس میرفتم سمت صندوق که نگاهم به یه لباس خیلی جالب افتاد.ست دختر و پسر بود.خیلی خوشگل بود.همون طرحی که دخترونه بود و علامت دختر روش بود یکی دیگه مثله همون واسه پسر بود با علامت پسر.دوست داشتم بخرمش.رفتم جلو صندوق و لباسارو حساب کردم که دیدم علی عطا و ریحانه هم دارن با چند تا لباس میان سمتمون.
_خسته نباشی ریحانه جان!!!چی خریدی؟؟؟؟
علی عطا گفت:
_تا شماها دارین با هم حرف میزنین این لباسا رو بده به من حسابشون کنم.
ریحانه لباسا رو داد به علی عطا و دست منو گرفت و کشوند یه گوشه که سر راه نباشیم
_تو بگو چی خریدی؟
_من...یه لباس خیلی خوشگل با یه ست دختر و پسر تو چی خریدی؟؟؟؟؟؟؟؟
_منم چند تا دست لباس تک یا با شلوارشو خریدم.وای حنانه دارم از خستگی تلف میشم
_من بدتر از تو تازه من دیشبم نتونستم بخوابم و تا اذان بیدار بودم.
_خوب بریم.
سرمو برگردوندم با دیدن علی عطا که داره با دلخوری نگاهم میکنه سرمو انداختم پایین و با ریحانه از پاساژ اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.تو راه ریحانه از بس خسته شده بود بیهوش شد و منم سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
یعنی میشه علی عطا یه روز مال من شه.منم این لباس و بهش هدیه بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی میشه منو اون با هم خوشبخت شیم؟؟؟اصلا بهم میرسیم؟؟؟؟یعنی اینقدر که من دوسش دارم اونم دوسم داره؟؟؟؟
صدای اهنگ بی کلام تو ماشین پیچید.چشمامو باز کردم .گفت:ببخشید بیدارت کردم؟؟؟؟
سرمو برگردوندم سمت خیابونو گفتم:
_نه بیدار بودم داشتم فکر میکردم.
_به چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیره بهش نگاه کردمو گفتم:
_به تو
نگاهش و اورد بالا اما قبل از اینکه به من نگاه کنه دوباره چشماشو به خیابون دوخت....
_چه فکری در مورد من میکنی؟؟؟؟؟؟
با حرص گفتم:
_اسمش فکره اگه قرار بود شما هم بدونی که دیگه اسمش فکر نبود
دور یه میدون دور زد و گفت:
_اره خب حرفت قبول ولی این فکر در مورد منه.میخوام بدونم چه فکری؟؟؟؟؟؟
سرمو به شیشه فشار دادم و چشمامو بستم و گفتم:
_به اینکه چرا اینقدر مجهولی.چرا خود درگیری با خودت داری؟؟؟
صدای پوزخندش و شنیدم.
_اونوقت چطور به این نتیجه رسیدی؟؟؟
چشمامو باز کردم.سعی کردم نگاهش نکنم:
_از اونجا که رفتارت دوگانه است.از اونجایی که نمیدونی چی میخوای.به این میگن خود درگیری.بهت پیشنهاد میکنم خودتو به یه دکتر معتبر نشون بدی.
دستاشو رو فرمون مشت کرد و گفت:
_چی باعث شدی فکر کنی من خود درگیرم؟؟؟؟؟
از صندلیم کنده شدم و سرمو بردم جلو گفتم:
_یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟؟فکر نمیکنی باید دست از این رفتار اقا منشانت برداری؟بست نیس اینقدر تو کار من دخالت کردی؟؟؟؟؟
_اما من تا ندونم دیشب تو تو باغ چه کا میکردی دست بردار نیستم.
با حرص دستامو مشت کردمو گفتم:
_گشنم بود.اومدم غذا کوفت کنم که دیدم یکی داره گریه میکنه.دیدم از حال رفتی کشوندمت تو خونه.تموم شد بیست سوالیتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه تای ابروش رفت بالا و گفت:اونوقت منو چجوری بردی تو خونه؟؟؟؟
دستمو گذاشتم رو پیشونیمو گفتم:
_نترسین بغلتون نکردم مانتومو پهن کردم زیرتون و با مانتوم کشوندمتون تو خونه.
ماشین جلوی در نگه داشت.در حالی که پیاده میشدم رو به علی عطا با اخم گفتم:
_من جای شما بودم به جای سوال و جواب سعی میکردم خودمو به دکتر نشون بدم.
و بعد در و خیلی محکم بستم.طوریکه فکر کنم ریحانه از خواب پرید.با اعصابی داغون وارد خونه شدمو از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اتاقم انداختم.
فصل پنجم...........
اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت.دلم میخواست جیغ بزنم ولی حمید بد عنق کنارم خواب به خواب رفته بود .بالشمو کردم تو دهنم و یه جیغ خفه زدم.دلم خواست برم تو باغ و خوشحالیم و با اسمون سهیم شم.واسه همین مانتومو پوشیدمو و یه شال ابی سرم کردم و از پله ها خیلی اروم پایین رفتم.نمیدونم چرا بی خوابی مدام میومد سراغم.امشبم که داشتم تو ایمیلام میگشتم که دیدم بابا ایمیل واسم داد که واسه عید ایرانن.شاید کمتر از یک هفته دیگه.میخواستم جیغ بزنم از خوشحالی نصفه شبی انرژیم افزایش پیدا کرده بود.از راه پله اومدم تو سالن و نگاه کردم دیدم کسی نیست.واسه همین دو تا دستام و کردم تو جیب مو به جیبام فشار اوردمو با دستام مانتومو دور خودم پیچیدم و از در بیرون رفتم.هوا خیلی سرد نبود ولی بی سوزم نبود.یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم تا برم وسط باغ.دلم هوس دویدن کرده بود.تا وسط باغ یک نفس دویدم.بعد یکدفعه وایستادم.صدای خوندن میاومد.حدس میزدم علی عطا هم تو باغ باشه.در واقع یکی دیگه از دلایلی که اومدم تو باغ واسه خاطر علی بود.بعد بحث پریروز دیگه جلو هم افتابی نشدیم.خیلی به وجودش نیاز داشتم.کمی به طرف صدا نزدیک شدم و به یه درخت تکیه دادم.نشستم تا صداشو گوش بدم.صداش واسم ارامشی بود که خودم نمیدونستم.همیشه تصورم از عشق یه چیز دیگه بود.ولی هیچ وقت فکر نمیکردم عاشق کسی بشم که گاهی اینقدر رو اعصابمه که دلم میخواد سرشو بکوبم تو دیوار.من نمیدونستم علی هم منو دوست داره یا نه ولی از خودم مطمئن بودم.من اینو وقتی فهمیدم که با ناباوری فهمیدم دارم گریه میکنم واسه نداشتن علاقه علی به خودم گریه میکنم.صداش پر از بغض بود.همچنان قران و با صوت میخوند که دلم ضعف رفت.دلم میخواست برم پیشش و از ته دل زار بزنم ولی توانشو نداشتم.
خسته بودم دلم میخواست با وجود علی زندگی کنم.همش خودمو لعنت میکردم که چرا به این سفر اومدم.لعنت به من.بغضش شکست.صدای هق هقشو میشنیدم.با صدای دلم همراه شدمو منم اروم اروم زدم زیر گریه.صداش نصفه نصفه می اومد.همونطور که گریه میکرد تیکه تیکه با بغض قران و هم میخوند.اشکام میومد.نمیتونستم خودمو کنترل کنم.میخواستم بلند شم و برم پیشش بهش بگم گریه نکنه.اشکام تند و بی وقفه گونمو خیس میکردن.پاهامو تو خودم جمع کردم و سعی کردم ساکت باشم.گلو درد گرفته بودم.بغض داشت خفه ام میکرد.نمیتونستم دووم بیارم.گلوم مثل یه گردو باد کرده بود و داشت بهم فشار میاورد.صداش هنوزم میومد.انگشت اشارم و گاز گرفتم تا صدای گریم بلند نشه.واقعا حس بدی بود.همینجوری داشتم گریه میکردمو دستمو فشار میدادم که دیدم صداش یه دفعه قطع شد.همونجور که داشتم با صدای خیلی ارومی ناله میکردم و اشک میریختم برگشتم ببینم چرا ساکت شده که دیدم رفته تو سجده و شونه هاش داره میلرزه.وای خدا جون الان که خفه شم.مدام اب دهنمو قورت میدادم تا بغضم از بین بره ولی بدتر میشد.صدای خیلی ارومش میومد که میگفت:
_چرا خدا جون چرا......
خدا چرا جوابشو بهش نمیدی که اینقدر داغون نباشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرم علی خیلی لطیف و حساس بود.نمیدونم شایدم من اینجوری حس میکردم.همینجوری نگاهم بهش بود که دیدم سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد.نمیدونم شاید من اشتباه میدیدم.اما تا نگاهش و رو خودم ثابت دیدم بلند شدم و با دو خودم و رسوندم به خونه و از پله ها بالا رفتم و اروم وارد اتاقم شدم.دیدم نمیتونم خودمو کنترل کنم واسه همین رفتم تو حمام و و با لباس زیر اب خنک وایستادم.من چه خوش حال بودم.من میخواستم خوشحالیم و با اسمون تقسیم کنم ولی حالا دارم از گریه ی کسی که عاشقانه دوسش داشتم گریه میکردم.صدای اب اجازه داد صدای بغضمو بشکونم و گریه کنم.حالم بد بود.دلم میخواست میتونستم تو حموم میموندم.از زیر اب اومدم بیرون و با لباس های خیس رو تختم دراز کشیدم.هنوزم اشکام در حال ریزش بود.هندز فری رو برداشتمو و یه اهنگ بی کلام گذاشتم.اشکام انگار تازه راه پیدا کرده بودن.سرمو تو بالش فرو کردمو از ته دل زار میزدم.سرمو از رو بالش بلند کردمو ساعت رو میز و نگاه کردم دیدم ساعت ۳ یعنی ۱ ساعت دیگهاذان میگفتن.بلند شدم رفتم وضو گرفتم و با همون لباسا نشستم پای سجاده ای که خاله داده بود واسه خودم تا باهاش نماز بخونم.سجاده رو باز کردم و سجده کردم و تو دلم شروع کردم به درد و دل کردن:
_خدا کمکم کن.نزار از دستش بدم.مارو بهم برسون.من میخوام اون مال من باشه ولی میخوام اون هدیه تو به من باشه......
میخوام که نگاهش و صداش متعلق به من باشه....
بلند شدمو چادر و سرم کردم شروع کردم به نماز خوندن.هر چی بلد بودم میخوندم.فقط دوست داشتم منم ارامش بگیرم...نمیدونم خدا قبول میکرد یا نه ولی من فقط میخواستم به التماسش بیافتم و ازش علی رو بخوام........
تا بعد نماز صبح بیدار بودم و از خدا علی عطا رو خواستم تا اینکه سر سجاده خوابم برد.
_حنا پاشو......پاشو حنانه....
صبح با تکون ها ی دست حمید که به کمرم میخورد بیدار شدم.چشمام میسوخت.دستمو گذاشتم رو چشمام وچشمامو ریز کردم و با صدایی که واسه خودم اشنا نبود گفتم:
_ساعت چنده؟؟؟؟نمیشه یکم بیشتر بخوابم؟؟؟؟؟؟
_نه پاشو ببینم.باید بریم دنبال خونه.پاشو دیگه خرس تنبل
تو جام نیم خیز شدم.تمام تنم درد میکرد.چشمام کم کوچیک بود حالا فکر کنم دیگه الان اندازه نخود شده.لباسام هنوز نم داشت و چادرم از رو سرم در اومده بود.
_چی؟؟؟؟؟خونه؟؟؟واسه کی؟؟؟؟
خنده ای کرد و گفت:
_واسه خودمون
_واسه خودمون؟؟؟؟؟؟
_حالا تو پاشو خودت میفهمیو بعدش رفت سمت کمد
تنم درد میکرد گفتم:
_حمید نمیتونم.تمام تنم درد میکنه.
_خودتو لوس نکن...پاشو دیر میشه_باور کن نمیتونم.
حمید بدو اومد سمتم و دستشو گذاشت رو پیشونیم:
_ای وای تو چی شدی یه دفعه؟؟؟تبت تخم مرغ و ابپز که هیچی میسوزونه.بعد سریع دستشو انداخت دور کمرمو منو از رو زمین بلند کرد و از پله ها سرازیر شد به سمت پایین.موهام رو هوا تاب میخورد.حمید یکم استرس داشت.میدونستم واسه چی استرس داره.بی حال بودم.اصلا حس و رمقی واسه تکون دادن خودم نمیکردم.گوشام نمیشنید.فقط دیدم که یکی موهامو کشید و من دیگه هیچی نفهمیدم.
**************
چشمامو باز کردم.تار میدیدم...چند بار بستمو باز کردم تا دیدم که تو اتاق نا اشنا هستم.سرمو چرخوندم که دیدم ریحانه کنار تخت وایستاده و داره نماز میخونه.به سرمم نگاه کردم .سرمم در حال تموم شدن بود.
به تخت بغل نگاه کردم یه زن جوون که ساعدش رو چشماش بود و روش خوابیده بود.
_خوبی؟؟؟
به سمتش برگشتم و با لبخند گفتم:
_اره بابا پشه لگدم زده بود.چند ساعته بیمارستانم؟؟؟؟؟
در حال جمع کردن سجادش گفت:
_ساعت؟؟؟یک روز و۲۰ ساعت بیهوش بودی خانوم خانوما
_شوخی میکنی؟؟؟
_نه باور کن...
اومد بغلم وایستاد و گفت:
_همه نگرانت شدیم.
با لودگی پرسیدم:
_همه یعنی کیا؟؟
خندید و گفت:
_من,مامان,بابا و بعد یکم رنگ و وارنگ شد و گفت:
_اقا حمید
پس یعنی فقط اونی که من به خاطرش اینجوری شدم نگران نبود....
میدونستم اون منو دوست نداره.حتی به عنوان یه دختر خاله.اشک تو چشمام حلقه شد.ریحانه دیدشونو گفت:
_چی شد پس؟چرا گریه میکنی؟؟با لبخندی ساختگی گفتم:_هیچی
بعد دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:
_اگه یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با لبخند معصومی گفت:
_چرا که نه.
به چشمان قهوه ایش نگاه کردم.نه ریحانه و نه حمید چشماشون رنگ مال منو علی عطا نبود.در واقع چشمای منو علی عطا شبیه هیچ کس نبود.
_تو حمید و دوست داری؟؟؟؟؟؟
چشماش برق زد.خواست جواب بده که گفتم:
_نمیخواد بگی,چشمات لوت دادن!!!
خنده ی ملیحی کرد و گفت:
_حنانه بین خودمون میمونه؟؟؟
با داد گفتم:
_معلومه دیووونه.وای خیلی خوش حالم.
صدای تخت بغلی رفت هوا:
_ای خانوم چه خبرته زهره ام ترکید.سه متر از جا پریدم.مگه تو خونتونی؟ای خدا اون از اون ملاقات کنندتون اینم از خودتون.
تو کل زمانی که داشت واسه خودش حرف میزد من و ریحانه کلی خندیدیم البته با صدای اروم.بعد تموم شدن حرفاش ریحانه گفت:
_شرمنده خانوم.ببخشید.
و بعد پیشونیمو بوسید و گفت:
_بهتره یکم دیگه استراحت کنی.چون صبح مرخص میشی خانومی.
و بعد از اتاق خارج شد و اروم در رو بست تا بغل دستیم بیدار نشه.اما تا از در رفت بیرون پرنده ی خیالم پر کشید سمت علی عطا.چرا ریحانه چیزی ازش نگفت.چرا نگفت علی هم نگرانم بوده؟؟؟؟؟؟؟
میدونستم هیچ وقت نمیفهمم که علی اومده یا نه واسه همین دلمو زدم به دریا و گفتم:
_خانوم.....خانوم بیدارین؟؟؟_ای خدا اخه اتاق قحط بود من و امروز اوردن اینجا.....
بعد رو ارنجش تکیه زد و گفت:
_چیه خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟چیه؟؟؟درد داری؟؟؟؟؟
لبخندی زدم و منم مثل اون رو ساعدم خودمو نگه داشتم و گفتم:
_من حنانه ام.
اخماشو کرد تو هم و گفت:
_خب منو سننه.خدا ترو واسه ننه بابات حفظ کنه.بقیش؟
یکم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم ولی بیخیال پرسیدم:
_گفتی اونی که اومده بود ملاقاتم مرد یا زن؟؟؟؟؟
خودشو انداخت رو تخت و گفت:
_مرد
با هیجان پرسیدم:
_راست میگی؟
_کاسه تو بیار ماست بگیر
از حرفش چیزی نفهمیدم واسه همین گفتم:
_ازت خواهش میکنم بهم بگو واسم مهمه.
_اره بابا مردبود
_خوب چه شکلی بود؟؟؟میشه یکم توصیفش کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کنم اگه حسشو داشت میومد خفه ام میکرد.
_دختر تو منو گیر اوردی؟؟میخوای یه کاغذ بدی واست بکشمش؟؟اینجوری راحت تر نیس؟؟؟؟؟
لبمو جمع کردمو گفتم:
_برگه ندارم اگه خودت داری ممنون میشم بکشیش...
نمیدونم چی شد که رو تختش نشست و گفت:
_تو داری الان منو مسخره میکنی گیس بریده؟؟؟؟؟؟
با چشمای از حدقه در اومده گفتم:
_نه باور کن....ببخشید من نمیدونستم حرف بدی زدم.ولی ترو خدا بهم بگو.باور کن واسم حیاطیه.
سرشو خاروند و دوباره خوابید و گفت:
_قدش بلند بود و موهاشم مشکی.
با خودم فکر کردم ببینم با این دو تا توصیف چیزی میفهمم یا نه ولی چیزی دستگیرم نشد یاد رنگ چشماش افتادم گفتم:
_چشم.............. چشماش چه رنگی بود؟؟؟؟
با کلافگی یه غلط زد و پشتشو بهم کرد و گفت :
_مشکی
انگار منو از بلندی پرتم کرده باشن پایین.میدونستم....پتو رو کشیدم رو سرمو به این فکر میکردم که عاشقی چه قدر سخته
در حمام و باز کردم.خم شدم و سرمو اوردم بیرون و گفتم:_چی میگی نمیشنوم.
در حالی که داشت جارو برقی رو میاورد زیر تختم گفت:
_هیچی بابا میگم زود بیا بیرون که بریم دنبال خونه.
و بعد خم شد و سرشو کرد زیر تختم و دفتر خاطراتمو برداشت و گفت:
_این چیه؟؟
در حالی که سرمو میبردم تو حمام در و بستم و داد زدم:
_ما بهش میگیم دفتر خاطرات دختر شرقی!!!!!!!!!
تازه امروز از بیمارستان مرخص شدم.نمیخواستم برم حمام ولی تمام تنم کوفته بود.حمید و خاله دنبال کارام تو بیمارستان بودم.تو راه برگشت از بیمارستان به خونه حمید گفت که مامان و بابا میخوان واسه همیشه بیان ایران.کاراشون درست شده.پول هم واسمون فرستادن تا من و حمید دنبال یه خونه عالی و دنج,مناسب سلیقه خانواده پیدا کنیم.از این بابت خیلی خوش حال شدم.
نزدیک عید نوروزایرانی بودیم و عمو ارش مدام از شرکت فرار میکرد و میومد خونه و گل تو باغچه میکاشت.البته سه تا باغبون هم همراهیش میکردند.همه جا بوی گل میداد.
لباسامو پوشیدمو از حمام زدم بیرون.ریحانه رو دیدم که با لب تابش تو اتاقم نشسته و داره رو موسش تند تند کلیک میکنه.رفتم جلو اینه و کمی کرم زدم به دستو صورتم.همینجور که داشتم از تو اینه دیدش میزدم گفتم:_تو داری چکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخندی زد و بدون اینکه سرشو برگردونه گفت:
_هیچی داشتم اهنگ های گوشیتو چک میکردم ببینم چی داری چی نداری....
بعد لبخندش زیاد تر شد و ادامه داد:
_بعد دیدم هیچ کدومشون ارزش گوش دادن ندارن واسه همین همشونو پاک کردم.
دست از ماساژ صورتم برداشتم وبا تعجب زل زدم بهش و گفتم:
_چی کار کردی؟؟؟؟
نگاهم کرد و خیلی عادی گفت:
_اینا بدرد تو نمیخورد.واقعا تخیلی تر از اینا نداشتی گوش بدی؟؟؟؟؟؟
با ناراحتی خودمو رو تخت انداختم و گفتم:
_اخه چرا؟؟؟؟حالا من بدون اهنگ چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
بلند شد و رفت سمت میز توالت و بورسم و برداشت و اومد پشتم.همونطور که داشت حوله دور سرمو باز میکرد گفت:
_مجبور نیستی اونا رو گوش کنی.خودم واست میریزم تا به جای اون اهنگا لااقل ایرانیشو گوش کنی کمی کیف کنی...
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:
_ریحانه تو هم اهنگ گوش میدی؟؟؟
سرمو برگردوند و دوباره موهامو شونه کرد و گفت:
_اره ولی سنتی و بیشترم مداحیدوباره سرمو برگردوندم و گفتم:
_راستش من زیاد از مداحی خوشم نمیاد...اخه یه جورایی واسم سخته.من منظور خواننده رو نمیتونم درک کنم
سرمو برگردوند و گفت:
_دختر اینقدر تکون نخوربعد دوباره برس و بین موهام کشید و ادامه داد
_قبول دارم حرفتو تو اطلاعات کمی داری و حرف ها و روضه هارو نمیتونی اون طور که بقیه میفهمن درک کنی.من بهت قول میدم واست اهنگ جور کنم.فقط چه سبکی دوست داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره خواستم برگردم که گردنمو گرفت وگفت:
_برنگردی هم صداتو میشنوم.
با صدا خندیدم و گفتم:
_من غمگین دوست دارم
برس و از رو موهام برداشت و گفت:
_چرا؟؟؟؟
خودمم نمیدونستم چرا...من...حنانه شاد و سر حال تغیرعادت داده باشم واز اهنگ های سنگین و تند خارجی دست بکشم وملایم ترین و پر سوزترینشو برا اروم شدنم انتخاب کنم.
_جواب منو ندادی؟؟؟؟
_نمیدونم ولی با سبک غمگین دردامو فراموش میکنم.با تعجب گفت:
_مگه توهم مشکلی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند محزونی زدم و از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت پنجره.یه اهی کشیدم و گفتم:
_اره.اونم از نوع بی درمونش
با لبخند خم شد رو لب تاپش و با موس چند بار کلیک کرد و گفت:
_این رو گوش کن تا من برم پایین و بیام.اهنگ با یک ریتم خیلی ملایم شروع شد.لب پنجره بودمو گوش میکردم.ریحانه هم از اتاق رفت بیرون.
_خودمون رنگش میکنیم.....جدا با کی فکر کردی اینو گفتی؟؟؟به من معرفیش کن برم یکم باهاش حرف بزنم
خواست از اتاق بره بیرون که ریحانه گفت:
_اقا حمید؟؟؟؟؟؟؟
_بله
_حنانه راست میگه.این خونه ارزششو داره که خریداری بشه.از طرفی میتونین یه کاری کنین....کمی منو نگاه کرد و گفت:
_میتونین نقاشی نکنین و از کاغذ دیواری های با کیفیت استفاده کنین.هم شیک و قشنگ تره.هم طرح بندی های مختلف داره و شما هم میتونین هر قسمت خونه روبه یه سبکی در بیارین.اما طبقه بالا رو منم با حنانه موافقم.خودمونم میتونیم رنگش کنیم.البته ببخشیدا من دخالت کردم.ولی خب دلم میخواست هم نطرم و بدونین هم این خونه که معماری خیلی خوبی رو داراست از دست ندید
حمید یکم ریحانه رو بر و بر نگاه کرد و گفت:
_نه اتفاقا نظرتون عالی بود.من تا حالا از این بعد بهش نگاه نکرده بودم.بعد سمت من برگشت و گفت:
_خوب حالا که جفتتون نظر دادید من هیچ کمکی نمیکنم و شما دو تا خانوما لطف میکنید و سالن بالا به اضافه 4 تا اتاق خوابا رنگ میکنین.
دلم میخواست میتونستم تا میخوره بزنمش.با حرص گفتم
_اونوقت شما چه کار میکنی؟
_من؟؟مگه قراره منم کاری کنم؟؟
_اوه نه ببخشید حواسم نبود شما خسته میشی.
ریحانه وسط دعوای بحث من و حمید پرید و گفت:
_حالا وقت واسه جر و بحث زیاده.لطفا بیاین بریم و با بنگاهیه صحبت کنیم.
_باشه بریم.
********************
_خب حالا وسایل و کی بگیریم؟؟؟؟
حمید درحالی که دنده رو جابه جا میکرد گفت:
_نمیدونم بهتره با خاله مشورت کنید.من هم با عمو ارش کارای قولنامه وسند رو انجام میدم.
ریحانه گفت:
_خب الحمد الله همه چی جور شد
برگشتم سمتشو گفتم:
_اره.این سرعت تو انجام این مسئله رو همش مدیون خاله و عمو ارش و تو هستیم
خندید و گفت:
_بیچاره علی عطا.نبود که این وسط ثواب کنه
با اسم علی عطا حالم دوباره منقلب شد و اشک تو چشمام حلقه زد.چقدر دوست داشتم میدونستم کجاست؟حالش خوبه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟داره چکار میکنه؟؟؟؟؟؟به کی فکر میکنه......
_حنانه .....حنانه میشنوی؟؟؟؟؟
سرمو برگردوندم سمت ریحانه و گفتم:
_ببخشید نشنیدم چی گفتی
اخم کرد و گفت:
_چرا؟؟؟؟
_اخه داشتم به رنگ اتاقا فکر میکردم.
اخماش باز شد و گفت:
_خب به نظرت چه رنگی کنیم خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟
_نمیدونم....راستش تو خونه خودمون اتاق مامان و بابا سفید و سفید طرح دار بود
_خب
_حمید هم سفید و لیمویی بود.اتاق مادر ج.نم سفید و سبز کم رنگ
_اتاق تو چی؟؟؟؟
_اتاق منم که هر رنگی که تو فکر کنی بود.
_وا یعنی چی؟؟؟؟
حمید با پوزخند گفت:
_ریحانه خانوم خواهر من عاشق رنگین کمونه واسه همین کل اتاقشو کرده بود رنگین کمون....شماها هم یه اصطلاح خیلی قشنگ دارین ....چی بود؟؟؟؟؟؟
کمی چشماشو ریز کرد و گفت:
_اها اها یادم اومد...شنبه یکشنبه
و بعد غش غش زد زیر خنده.در حالی که فوق العاده این حرفش دلخورم کرده بود گفتم:
_هه هه هه کجاش خنده داشت که تو تونستی تا این درجه نیشتو باز کنی؟؟؟؟
بیشتر نیششو باز کرد و گفت:
_تو کلا ادم دلقکی هستی و من هم دلقک هارو دوس دارم و بعد بیشتر خندید.
ریحانه گفت:
_ولی به نظر من این خیلی هم خوبه که تنوع رنگ هارو دوست داره....
نیش حمید جمع شد.در واقع لال شد.دلم میخواست میپریدم بغل ریحانه و هفت هشتا ماچش میکردم که حال این کروکدیل و گرفته بود.دیگه تا خود خونه هیچ حرفی نزدیم.
فصل هفتم..........
_خسته نباشی
در حالی که عرقمو با استین یه لباس پاره پوره که سفید بود پاک میکردم با اون یکی دستم لیوان شربتو از رو سینی که ریحانه گرفته بود بر میداشتم گفتم:
_چی چیو خسته نباشی....دارم از خستگی میمیرم....
با صدای خسته گفت:
_هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه حنانه خانوم.
شربتو مزه مزه کردمو گفتم:
_این یعنی چی؟؟؟
غلتک رو برداشت کرد تو سطل رنگ و گفت:
_خب کسی که زورمون نکرده بود.....خودمون خواستیم که لعنت بر خودمون باد
یه قولوپ خوردمو گفتم:
_اونو که نفهمیدم.ولی این یکی و بگو بفهمم
رو پله های نردبون وایستاد و منو نگاه کرد و گفت:
_چه جوری بگم تا تو متوجه شی؟؟؟؟؟
_مگه باید جور خاصی بگی تا متوجه شم؟؟؟؟تو خودت چجوری فهمیدی به منم همونجوری بگو....
_یعنی یه اشتباهی کردیم تقصیره خودمونه.از ماست که بر ماست
شربتو تا ته سر کشیدمو گفتم:
_اینم نفهمیدم واسم توضیح م.....
با خشم نگاهم کرد...منم حرفمو خوردم و گفتم
_خوب به من چه تو واضح حرف نمیزنی؟؟؟؟؟؟؟
_واضح حرف میزنم ولی چون تو از ضرب المثلای ما چیزی نمیدونی درکش واست سخته
غلتکمو زدم به دیوار و گفتم_سخت نیس طاقت فرساس...نمیدونم چطوری تو یادت میمونه اولی رو نگفته دومی رو میاری به زبونت
_خب ما عادت کردیم واز بچگی مامانو بابامون تو خونه گفتن.مدرسه و معلما....اصلا همه اینا رو بیخیال ما ایرانی هستیم و ضرب المثل قسمتی از هویت قدیم ماس که نشون دهنده اینه که قبل تر از ما چقدر با تجربه بودن و این حرفا رو واسه ما یادگاری گذاشتن.بهتر شد اینجاش؟؟
سرمو برگردوندمو به قسمتی که میگه نگاه کنم که صدای یاالله عمو ارش اومد و بعدشم اومد تو اتاق
_سلام بابا
غلتک و انداختم رو زمین و گفتم:
_بالاخره این اتاقم تموم شد
و بعد کف اتاق پهن شدم رو زمین.
_اره خدا رو شکر.باور کن دیگه دارم از خستگی تلف میشم.
پاهامو تو خودم جمع کردم و گفتم:
_راستی ریحانه...
غلتکارو برداشت و برد گذاشت تو ظرف تینر و گفت:
_هوم
لبخند زدم و گفتم:
_اون سرویس تخت خواب مشکیه واسه اتاقم خوب بود یا سفیده؟؟
نگاهم کرد و گفت:
_نمیدونم.این بسته به سلیقه ی تو هستش....
_حالا تو هم بگو
با من من گفت
_خب راستش هیج کدوم...
با تعجب گفتم:
_هیچ کدوم؟؟؟؟؟پس من کدوم و بخرم؟؟؟
_بیخیال...حنانه نظر من و بیخیال شو گلم هر جور خودت صلاح میدونی
با بی حوصلگی موهای همیشه لختمو زدم بغل گوشم و گفتم
_نه بابا بگو دوست دارم نظر تو رو هم بدونم
زل زد تو چشمام و گفت
_خب راستش اتاقت با یه ست سبز رنگ خیلی قشنگ میشه...میدونی هم رنگ خوب و قشنگیه و هم واسه همه ی سن ها مناسبه هم به دیوارای اتاقت خیلی میاد!!!!!
دیدم زیاد بد هم نمیگه
_اخه اونجا که سرویس اتاق خواب سبز نداشت همش اسپرت یا عروسکی بودش.....
روپوششو در اورد و انداخت رو پله ی نردبونو گفت:
_من میرم دست و روم و بشورم تو هم بیا بشور که زودتر بریم خونه مامان گفت زود حاضر شیم یکی میاد دنبالمون
_کی؟؟؟؟
از در اتاق رفت بیرون و گفت:
_نمیدونم فقط گفت حاضر باشیم.
بلند شدم با دستای رنگیم کش موهامو باز کردم.موهام خیلی پر پشت و لخت بود به قول مادر جون کود شیمیایی پاش دادن که اینقدر ماشالله مو داشتم!!!
سوت زنان از اتاق رفتم بیرونو خودم و رسوندم
به راه پله ها از پله ها رفتم پایین.در و دیوار تازه کاغذ دیواری شده رو از نظرم گذروندم.به نظرم خیلی قشنگ شده بود.هر قسمت یه رنگی شده بود که سبک گرافیکی فوق العاده ای داشت که خیره کننده شده بود و از اون در و دیوارای کثیف سابق خبری نبود.رفتم تو دستشویی و مایع دستشویی رو تقریبا رو دستام خالی کردم.با سوت داشتم یکی از اهنگای انریکو رو میخوندم.دستامو سفت میشستم تا اثار رنگ از روش ببرم.
صدای اف اف بلند شد.با خودم گفتم الان ریحانه میره باز میکنه دیگه.وبعد دوباره زدم زیر اواز.دوباره صدای زنگ اومد.بازم برو خودم نیووردم و به کارم ادامه دادم که دیدم دستشو گذاشت رو زنگ و همینجوری نگه داشت دستامو همینطور شسته نشسته با لباسم خشک کردم و گوشی رو برداشتم و بدون جواب درو زدم.میدونستم که اومدن دنبالمون.عمو ارش که نبود رفتم مسلما حمید بود دستگیره در و باز کردم...علی عطا هم که.....لال شدم.جفتمون زل زدیم بهم.نه من تکون میخوردم نه اون...ثابت و صامت سر جامون وایستاده بودیم.تو چشماش برق اشک بود.تو نگاهش مهربونی بود.نگاهش مثل یه سحر من و جادو کرد....مسخ شده همونجور همو نگاه میکردیم.به لباش نگاه کردم.میلرزید.صورتش غمگین بود.ته ریشش مثل همیشه دلمو هوایی کرد.دستاش رو دو طرف رونای پاش انداخت.اخر سر سکوتمونو شکست و گفت:
_اگه همینجور نگام کنی عاشقم میشی
کاش میتونستم همونجور نگاش کنم تا اخر عمر تا میفهمید دیووونشم تا میفهمید من لازم به نگاه نداشتم و عاشقش شده بودم ولی تا اون نمیخواست منم نمیخواستم واسه همین پلک زدم.
با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
_سلام
با صدای شل و ول گفتم:
_سلام
_نمیزاری بیام تو؟؟؟
سرمو انداختم پایین که موهام دورم ریخت....اصلا حواسم نبود که هیچی سرم نیست.ناخوداگاه دستام رفت سمت موهامو سعی کردم مخفیشون کنم.نگاهم به چشماش افتاد.نگاهش پر از ستاره بود.پر از برق پر از تحسین...شایدم چون من عاشقش بودم اینطور تصور میکردم.
دستشو اورد جلو و موهامو لمس کرد.قلبم داشت پرواز میکرد.احساس میکردم دارم خواب میبینم.
_حنانه چرا جلو در وایستادی؟؟؟؟
اخم های علی عطا رفت تو هم.بهم اشاره کرد که چیزی نگم.بعد از جلو در رفت کنارو رفت تو حیاط
_حنانه با توام؟؟؟؟چرا دستاتو رو سرت گذاشتی؟؟؟
متعجب از رفتار علی عطا رو به ریحانه گفتم:
_هیچی زنگ خونه رو زدن در و باز کردم.اومدم جلو در دیدم کسی نیس
خندید و گفت:
_پس چرا دستاتو بردی بالا سرت؟؟؟؟
دستامو اوردم پایین و گفتم:
_دستام به خاطر رنگ زدن در و دیوار درد میکنه.
_باشه بیا بشین یکم ماساژشون بدم.
با استرس رفتم کف زمین رو روزنامه نشستم.رفت پشتم نشست و شروع کرد به ماساژدادن کتف و سرشونم.چشمامو بستم
خدایا باورم نمیشه... علی عطا موهامو لمس کرده باشه؟؟؟؟خدایا این رفته سفر چرا عوض شده برگشته؟؟خدایا یعنی من باور کنم خواب ندیدم.پس چرا رفت؟؟؟صدای زنگ که اومد چشمامو باز کردم و به ایفون نگاه کردم
_خب چرا نشستی برو جواب بده دیگه
انگار فیلم ترسناک دیده باشم بلند شدم و رفتم سمت ایفون.گوشی رو برداشتم و گفتم:
_بله؟؟
_سلام حنانه خانوم.لطفا زودتر بیاین پایین دیر شده
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_بله چشم الان با ریحانه میایم دم در
_پس بیزحمت یکم سریعتر
_چشم
و بعد گوشی رو سر جاش گراشتم و به ریحانه بی معطلی گفتم:
_پاشو داداشت اومده دنبالمون
با تعجب پرسید:
_علی عطا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از پله ها داشتم میرفتم بالا تا لباسامو بپوشم همونجوری گفتم:
مگه من چندتا پسر خاله دارم؟؟؟؟؟؟
و بعد تو دلم گفتم:وچند تا علی عطا هس که عشق من باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
سریع لباسامونو پوشیدیمو از در خونه رفتیم بیرون.ریحانه تا علی عطا از ماشین پیاده شد گفت:
_سلام علی جان؟؟؟؟؟خوبی؟؟؟؟؟؟سفر خوش گذشت؟؟؟؟؟؟
_سلام بر یکدونه خواهر گل و عزیزم.تو خوب باشی منم خوبم.سفر هم بد نبود جای همه خالی بود و به من نگاه کرد و بعدم سوار ماشین شد.ریحانه جلو و منم عقب نشستم.
چشمامو گذاشتم رو همو به رفتار علی عطا فکرر کردم.علی عطا رو تا الان مغرور و غد بود.اونقدر که پیش قدم هم نشده بود.از طرفی حساس و شکندده بود.مثل همین اشکاش و گریه های شبانش.و از طرفی دیگه مرموز بود...من نمیتونستم تو هیچ لحظه ای رفتاراشو پیش بینی کنم.نمیتونستم بفهمم که اخلاقاش چطوریه؟؟؟دیوونه است یا بی عقل؟؟؟؟؟؟مجنون یا دیوونه؟؟؟؟؟؟عاشق یا مریض؟؟؟؟؟
_حنانه چقدر ساکتی؟؟؟؟؟
نا خوداگاه نگاهم به اینه افتاد.علی بهم زل زده بود و منتظر جواب بود
_همینجوری اخه حرفی واسه گفتن ندارم
علی عطا گفت:
_اخ اخ دیدی چی شد؟؟؟
بعد زل زد به من و گفت:
_راستی ترو خدا ببخشید حنانه خانوم.بابت خرید خونه و رنگ و خرید وسایل و برگشت خاله و عمو تبریک میگم.
با خنده گفتم:
_خواهش میکنم اگه تبریک دیگه ای مونده تعارف نکنید و بهم بگیدا
لبخند زد و دستشو کشید به ته ریششو گفت:
_تبریک دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟اها...خب پس بزارین در عوض اون تبریکایی که من از همه دیر تر بهتون گفتم این تبریک و اول از همه من بگم
زل زدم تو چشمای جنگلیش.ریحانه به دهن علی عطا خیره شدهبود تا ببینه تبریک بعدی واسه چیه.علی عطا اروم ولی جذاب گفت:
_بابت استخدامتون تو شرکت تبریک میگم
چی؟؟من؟؟؟؟؟؟منو استخدام؟؟؟؟؟
ریحانه سوال منو پرسید:
_حنانه؟؟؟مگه حنانه دنبال کار بودش؟؟
بعد برگشت سمت من و گفت:
اره حنانه؟؟؟؟تو دنبال کار بودی؟؟؟
دیدم اگه چیزی نگم خیلی ضایعست واسه همین گفتم:
_خب اره....بعد از تو اینه زل زدم به چشمای علی عطا و ادامه دادم:
_دنبال کار بودم ولی خب کاری پیدا نمیکردم.....
علی عطا ادامه داد:
_تو اونشب تو ماشین خوابت برد
_کدوم شب؟؟؟
_همون شبی که رفته بودیم امامزاده هاشم....
_اها اها خب خب یادم اومد
_اره دیگه اونشب حمید بهم گفت که حنانه خانوم رشته تحصیلیش چیه و دنبال کار میگرده
حمید؟؟؟؟اونشب حمید اصلا همچین چیزی و نگفت....پس علی عطا چی میگه؟؟؟؟
_منم دیدم تو دفتر بهتره که وکیل خانوم هم باشه....
از اینه زل زد بهم و گفت:
_منم با بابا مشورت کردم و دیدم کی از دختر خاله و یه اشنا واسه همکاری بهتر....
ریحانه با خوشحالی دستم و گرفت و گفت:
وای خیلی خوشحالم عزیزم....تبریک میگم بهت
دستشو فشار دادم و با لبخند زوری گفتم:
_ممنونم عزیزم
اصلا نمیدونم چه خبر بود....من کی درخواست کار کرده بودم که خبر نداشتم؟؟؟اصلا من نمیدونستم که علی عطا دنبال یک وکیل میگرده.... این رفته سفر سرش به جایی نخورده؟؟؟؟؟
سنگینی نگاهش رو رو خودم حس میکردم.نمیتونستم دووم بیارم.اخر سر مغلوب نگاهش شدم و چشمامو تو چشماش دوختم.وای که چه چشمایی داشت خدا جون........اصلا سبز بود....تمام نگاهش جنگل بود.....جنگلی پر از جذابیت....واسش انگار سخت بود بهم نگاه کنه....واسه همین سرشو انداخت پایین و حواسشو به رانندگیش داد.
چشمامو مثل همیشه واسه تجزیه کردن اتفاقات بستم و رفتم تو فکر.نمیدونم داره چی میشه...ولی یه حس جدید دارم....فکر میکنم که مربوط به داستان استخدام امروزم بود...سرم درد میکرد...نمیتونستم سر از کار علی عطا در بیارم....هر جوری میخواستم فکر کنم به بن بست میرسیدم...دلیل مخفی کاریش و دروغ گفتنشو به ریحانه و بقیه چیه؟؟؟؟چرا؟؟؟؟مخم داشت سوت میکشید...به محض اینکه ماشین تو باغ وایستاد اول به اینه نگاه کردم تا از چشمای علی عطا بخونم....ولی فقط سبز جنگل تو نگاهش دیدم و مهربونی...از ماشین پیاده شدم و رفتم تو خونه بلند سلام کردم.
وای ماشاءالله تبارک الله و احسن الخالقین....چه ناز شدی خاله
خودمو دوباره تو اینه دیدم.با خاله و ریحانه سوار ماشین شده بودیم و اومده بودیم واسه امشب که عید بود خرید.عید نوروز بامداد بود. هواپیمای مامان و بابا و مادر جون ساعت 8 شب رو زمین ایران مینشست.دوباره به لباس تنم نگاه کردم.یه کت و دامن مغز پسته ای که فیکس تنم بود.خرید ریحانه هم یه کت و شلوار شاتوتی رنگ بود که خیلی زیباش کرده بود.در حدی که بهش گفتم باور کن اگه پسر بودم اجازه نمیدادم مال کسی بشی و بزور میومدم زن خودم میکردمت و ریحانه خیلی اروم و ملیح زد زیر خنده و گفت:
_دیووونه ای به خدا دختر
از بوتیک اومدیم بیرون.خرید لباسای امروز به بهانه عیدی بود که خاله مینو از طرف خودش به من و ریحانه داده بود.
تو مسیر برگشت به خونه خاله مدام ماشین و نگه میداشت و میرفت خرید.تو دو سه تا از خریداش من و ریحانه هم میرفتیم کمکش.اول رفتیم گل فروشی و سبزه و ماهی و گل رز و مریم و یاس خریدیم و یه گلدون بزرگ سنبل هم خریدیدم.خاله میگفت هر سال اولین روز عید میرن سر خاک اقا جون و این گلدون رو هم واسه اقا جون میبرن.مغازه های بعدی هم صرف خرید وسایل دیگه سفره هفت سین شد و شیرینی و میوه هم خریده شد.خاله واسه خونه ما هم میوه گرفته بود.البته ما وقتی داشتیم وسایل های خونه رو که تازه و نوع خریداری شده بودن و میچیدیم هم سفره هفت سین و چیندیم و هم همه جور خوراکی برای خونه خریدیم. فقط میوه مونده بود که اونم خریداری کردیم.یه هفته شده بود که علی عطا بعد همون روز که به من تبریک گفت دوباره غیبش زد.فقط خدا میدونه که چقدر اعصابم بهم ریخته بودش.نمیدونستم کجاست......دلم باهاش بود ولی خب خاله اینا ازش خبری نداشتن چه برسه به من.هر شب به بهانه بوی عطرش خودمو بیدار نگه میداشتم و تحمل میکردم همه بخوابن.وقتی ساعت 2 میشد و سکوت تموم خونه رو پز میکرد میرفتم تو اتاق علی عطا و رو تختش مینشستم و همه اش بو میکشیدم.مثل سگ نگهبانی شده بودم که مدام بو میکشیدم تا صاحبم بیاد...تا بوی اشنای من بیاد.خاله ماشین و نگه داشت و گفت:
_بچه ها بی زحمت این وسایلارم ببرید داخل.ممنونتون میشم.
_چشم خاله
لبخند زد و گفت:
_چشمت بی بلا حنانه جان.
با ریحانه کمک کردیم و بیشتر کیسه ها رو برداشتیم و راه خونه رو طی کردیم.دلم میخواست از ریحانه یه سوال بپرسم ولی شک داشتم که بپرسم یا نه...نمیدونستم چه فکری میکنه ...واسه همین بیخیالش شدم و گذاشتم واسه یه وقت بهتر.داخل خونه خاله اینا شدیم و همه وسایل هارو گذاشتیم رو اپن و رفتیم رو کاناپه ها ولو شدیم.خاله هم 10دقیقه بعد ما در حالی که دستش پر بود اومد داخل و تا من و ریحانه رو دید گفت:
_خوبه خوبه....مگه چی کار کردین اینجوری ولو شدین هان؟؟؟؟؟حالا خوبه با ماشین بودین و خودم نصف خریدارو انجام دادم
بعد چادرشو در اورد و انداخت رو صندلی های پشت اپن و رفت تو اشپزخونه گفت:
_پاشید پاشید که خیلی کار داریم....زود باشید دخترا....
بلند شدم و گفتم:
_خاله پس ناهار امروز با من و ریحانه.موافقین؟؟؟؟؟
خاله یکم فکر کرد و گفت:
_فکر نکنم از پسش بر بیاید؟؟؟؟میاید؟؟
اخم باریکی کرده بود که ابرو های پهن خوشگلش رفته بود تو هم.ریحانه هم مثل من اومد تو اشپزخونه و گفت:
_دستت درد نکنه مامان یعنی به من و حنانه نمیاد یه غذا درست کنیم؟؟؟
خاله ماهی تابه ای رو که دستش بود و گذاشت رو اپن گفت:
_خب مشکل منم همینه.....شما فقط میتونین یه غذا درست کنین.نمی تونین از مهمونای امشب با چند تا غذا پذیرایی کنید....
در حالی که شالمو از روی سرم برمیداشتم تا مدل عروسکی ببندم رو به خاله گفتم:
_خاله جون شما هنو دست پخت منو نخوردین....من همه جور غذا بلدم درست کنم...حالا درسته غذای شما پختش با مال ما زمین تا اسمون فرق میکنه ولی اگه بهم طرز پختش و یاد بدید مطمئن باشید خوب درست میکنم.حالا غذای امروز چیه؟؟؟؟؟
خاله خیره نگاهم کرد و گفت:
_ماهی
_خب پس چه خوب من تو طبخ ماهی استادم....ولی فقط همین؟؟؟؟؟؟
_نه ماهی که خیلی کمه.......نمیدونم...راستش دقیق یادم نیست ولی یک سوال....حنانه جان مامانت هنوزم قیمه دوست داره؟؟؟؟
سرمو با تایید چند بار تکون دادم و گفتم:
_اره.اتفاقا چون هم غذای مورد علاقه باباس هم مامان گاهی روزا تو ماه میرفتیم رستوران ایرانیا و با هم میخوردیم.اتفاقا من طرز درست کردنشو تا یه حدی بلدم.....
خاله سرشو تکون داد و گفت:
_خب اینکه خیلی خوبه...
در حالی که از پله ها میرفت بالا گفت:
_برنج سفید و سبزی پلو رو هم رییحانه درست کنه....
دویدم سمت راه پله و کفتم:
_خاله؟؟؟؟؟؟؟
برگشت و گفت:
_جانم؟؟؟؟؟
من خودم از پس همه چی بر میام ریحانه رو بفرستید دنبال یه کار دیگه..
لبخندی زد و گفت:
_باشه....
و بعد داد زد:
_ریحانه؟؟؟؟
ریحانه دوید و اومد تو راه پله و گفت:
_بله مامان؟؟؟
_ریحانه جان غذا ها با حنانه.شما بیزحمت خریدا رو جابه جا کن و یه گرد گیری کن....من میرم حمام و زودی میام.
_باشه مامان
هر کدوممون دنبال کار خودمون بودیم.ماهی های که خاله خریده بود و به صورت فوق العاده زیبایی به سیخ کشیدم و داخل تنور گذاشتم.بعد ماهی ها پناه بردم به مواد غدایی ها.....خورشت قیمه رو هم اماده کردم تا سر یه ساعت معین اماده شه.
کمی فکر کردم دیدم برا ناهار چیزی نداریم.در یخچال و باز کردم و به داخل نگاه کردم.چیز به درد بخوری به جز قارچ و کاهو و هویج و خیار نبود.در فریزر هم باز کردم و چند تیکه مرغ برداشتم .کرفس و تشخیص دادم وهمرو برداشتم تا خوراک اماده کنم.۱ ساعتی هم وقت درست کردن غذا کردم این غذا ی مورد علاقه حمید بود که شاید تو هفته دو بار میخوردیم.میدونستم بعضی از مواد غذایی رو نداره ولی میدونستم خاله اینا خوششون میاد.دستامو شستم و بعدش از پله ها رفتم بالا و به ساعت نگاه کردم.تقریبا 1 ساعت دیگه وقت ناهار بود.به سرعت وارد حمام شدم و رفتم زیر اب سرد!!!!!!!!
وقتی از حمام در اومدم سریع نرم کننده رو به بدنم زدم و یه دست لباس اسپرت سفید ومشکی پوشیدم که روش مارک بزرگ نایک خودنمایی میکرد.حمید دنبال کارای خونه بود و عمو ارش هم که همه اش دنبال کارای دفترش بود.میخواست اخر سالی به کاراش سر و سامون بده.و علی عطا هم که معلوم نبود کجاست....با یاداواری اسمش اشک تو چشمام دوباره حلقه زد.بعد بستن شال رو سرم که کمی از موهام بیرون زده بود ازش از اینه دل کندم و از اتاق رفتم بیرون.تو راه پله ها ریحانه نشسته بود
_چرا اینجا نشستی؟؟؟؟
سرشو برگردوند سمت منو گفت:
_هیچی همینجوری...
_مطمئنی؟؟؟؟؟؟
سرشو چند بار تکون داد و گفت:
_حنانه تو که در مورد علاقه من به داداشت چیزی نگفتی؟؟؟؟؟؟؟
چشمامو گرد کردمو گفتم:
_نه.چطور مگه؟؟؟؟؟؟؟؟شک داری؟
_نه همینطوری پرسیدم.
از بغلش رد شدم و رفتم تو اشپز خونه یه سر به قابلمه ها زدم و تو دلم خوشحال شدم که حداقل ابروم نرفت تا خاله بدش بیاد و پیش خودش بگه که من چه بی عرضه ای بودم.
_به به چه بوی خوبی میاد اینجا...از خونه بغلیه یا از خونه خودمونه؟؟؟؟
لبخند زدم و رو به خاله گفتم:
_نمیدونم والا خاله جون....شما دوست داری از کجا باشه؟؟؟؟؟
_معلومه از خونه خودمون نه از همسایه
_خب شما درست حدس زدین خاله خانوم جوون
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_دستت در نکنه دختر گلم
_خواهش میکنم انجام وظیفست!!!!!!!!!!
_خب حالا واسه ناهار چی بخوریم؟؟؟؟؟
با لبخند گفتم:
_فکر اونجاشم کردم
و بعد در ماهی تابه رو برداشتم و گفتم:
_بفرمایید
منم وایستادم و به دستش نگاه کردم و گفتم:
_مطمئنی خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
_اه هیچی نشده فقط دستمو گزید...
نمیدونم چرا اینقدر خاکبرسر گریه او شده بودم.اشکم در اومد.ناخوداگاه از دهنم در رفت و گفتم:
_پس بزار دستتو ببینم مطمئن شم؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم میخواست خودمو خفه کنم......داشتم میمردم...از اینکه اخر سر نتونستم و خودمو لو داده بودم....کمی به من نگاه کرد وبعد دستشو بهم نشون داد به دستش خیره شدم.چند جای دستش پشت سر هم قرمز شده بود سرمو اوردم بالا بهش نگاه کردم دیدم زل زده به من و تو چشماش هم نم اشکه....دلم ضعف رفت واسه چشماش....رو پاهام بلند شدم و با انگشتم اشکاشو پاک کردم....صاف و صامت منو نگاه کرد و اشک ریخت....اشکام رو صورتم میریخت.....دوباره رگبار شروع شد....بارون رو سر و رومون میریخت.......سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ببخشید نمیخواستم....
دستشو گذاشت رو دهنم و گفت:
_هیس هیچی نگو........
بعد دستشو کرد داخل بارونیشو یه جعبه کوچیک در اورد....گرفت روبروم و گفت:
_این واسه تو حنانه
چشمام از تعجب گرد شد...نمیدونستم خوابم یا تو رویا هستم؟؟؟؟ نمیدونستم دروغ یا نه ؟؟؟؟نمیدونستم علی عطا عوض شده یا نه ؟؟؟؟نمیدونشتم خدا صدامو شنیده یا نه ؟؟؟؟نمیدونستم معجزه شده یا نه؟؟؟؟ ولی فقط یه چیز و میدونستم اینکه چشمام گردنبندی رو مقابل خودش میدید که روش اسم یا حسین بزرگ نوشته شده بود.....و زنجیر تو دستای علی عطا بود.....صداشو شنیدم که گفت:
_این چند روز کربلا بودم....هیچکس نمیدونست.......اونجا فقط به یاد تو بودم.....حنانه عشق منو میپذیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داشتم سکته میکردم....بغضم ترکید و زدم زیر گریه.....من خوابم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟باورم نمیشه....یا امام حسین تو چه نیرویی داری.....یا حسین تو چقدر بزرگی....اون پیش تو بوده و به من فکر مکیرده ؟؟؟؟؟
علی عطا گفت:
_حنانه قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونستم چکار کنم فقط چند بار سرمو بالا و پایین بردم که شنیدم گفت:
_الهی شکرت....اقا من نوکرتم...ممنونم از این که حنانه راضی بود...
علی عطا روی زمین نشست و سجده کرد و گفت:
_خدایا ممنونتم...خدایا شکرت...الحمدالله...یه عالمه حرف زد که من کلا هیچی نفهمیدم
با تعجب بهش زل زدم....منم مثل علی روی زمین نشستم و سجده کردم و گفتم:
_خدایا شکرت...
و بعد زدم زیر گریه.....اشکام روی زمین میریخت باورم نمیشد....اصلا.....علی و ابراز عشق به من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟باور نکردنی بود....از رو زمین سرمو بلند کردم که دیدم علی هنوز هم تو سجده است....منتظر موندم تا سجده اش تموم شد...برگشت منو نگاه کرد و گفت:
_ بیا اینجا...
بلند شدم رفتم جلوش نشستم سرشو انداخت پایین و گفت:
_حنانه
بابا گفت:
اومدم.
از در ورودی رفتم بیرون.چه هوای خنکی...چه بوی بارون و خاک نم خورده ای..... دمپایی هامو پام کردم وبه سمت ماشین حرکت کردم.....از دور قامت علی عطا رو دیدم که داره با تمام تلاش یه خانوم فوق العاده چاق و بلند میکنه تا بزارتش رو ویلچر.....بمیرم براش فکر کنم کمرش شکست. رفتم جلو و گفتم: سلام. خاله و ریحانه جوابمو دادن علی عطا هم اروم جوابمو داد و خانومه که فکر کنم عزیز خانوم اسمش بود و گذاشت رو ویلچر. عزیز جون: سلام بروی ماهت خانوم.....مینو جون معرفی نمیکنی خانومی؟؟؟ خاله در حالی که اخرین کیسه رو از ماشین در میاورد و در صندوق عقب ماشین و میبست گفت: چرا که نه عزیز خانوم این خانوم خوشگل دختر مینا حنانه هستشش ریحانه گفت: حنانه جان اینا رو میاری؟؟؟ سرمو تکون دادمو یکی از ساک ها رو برداشتم و راه افتادم به سمت خونه. صدای چرخ های ویلچر روی سنگ ها صدای قشنگی بود که باعث شده بود حس کنم مردی که عاشقشم اونو حرکت میده.با این فکر به زنجیری نگاه کردم که تو گردنم بود.از وجودش دور گردنم غرق لذت شدم و ملیح لبخند زدم. ***************************************** خانوما اقایون بفرمایید شام حاضره با صدای من صدای همهمه صحبت ها خوابید و همه تعارف کنان بلند شدند و به سمت میز ناهارخوری حرکت کردند..... برگشتم تو اشپز خونه و گفتم: خاله؟؟؟؟؟؟؟؟ داشت دوغ میریخت تو پارچ که سرشو برگردوند و بهم نگاه کردو گفت: جان خاله؟؟؟؟؟؟ لیوانا رو برداشتم و گفتم: خدا کنه از دستپخت من خوششون بیاد؟؟؟؟ ووای نگو حنانه من که عاشق غذای ظهر شدم....به نظر من واسه یه دختر به سن و سال تو این دستپخت عالیه لبخند زدم و گفتم: ممنونم و از اشپزخونه رفتم بیرون و لیوانا رو گذاشتم رو میز و گفتم: چیزی نیاز ندارید؟؟؟؟؟؟ بابا گفت: نه دخترم بیا بشین همه چی هست حمید گفت: نه اول برو دستمال کاغذی رو بیار بعد بیا بشین.... اخ که چه قدر دوست داشتم جوابشو بدم ولی خب بیخیال شدم و رفتم دستمال کاغذی رو اوردم و گذاشتم رو میز و کنار مامان و حمید نشستم.علی عطا و ریحانه هم کنار مادر جون روبروی ما نشسته بودند.کفگیرو برداشتم که نگاهم به مامان افتاد.مامان داشت خیلی وسواسی غذا میریخت تو ظرفش که به من گفت: حنانه کفگیر و از برنج پر کردم و گفتم: هوم چنگالشو زد تو سالادشو گفت: یه چیز بپرسم اره بپرس یه قاشق گذاشت تو دهنش و گفت: هووووووووووم خیلی وشمزه شده...افرین..خودت درست کردی دیگه؟؟مینو کمکت نکرد؟؟؟؟؟ یه قاشق گذاشتم تو دهنم و گفتم: جدی؟؟؟؟؟نه خاله مینو کمکم نکرد.خودم درست کردم......خب حالا سوالتو بپرس که گشنگیم یادم رفت و کنجکاوم کردی.... یکم مکث کرد و گفت: این حمید پدر سوخته دلش پیش این ریحانه گیر کرده؟؟؟؟؟؟؟؟ لقممو جوویدم و تو دلم گفتم بیچاره مامان و بابا که خبر ندارن هر 4 تای ما عاشق هم شدیم..... اهی کشیدم و در حالی که لیوانمو از دوغ پر میکردم گفتم: حالا بخور بعد برات میگم مینا خانوم جونم خاله گفت: مادر و دختر چی میگین به هم بلند بگین ماهم فیض ببریم... مامان خندید و گفت:
هیچی مینو جان داشتیم ار تقلب صحبت میکردیم.....
خاله خندید و گفت:
مینا تو که میدونی من اصلا اهل تقلب نبودم و نیستم.... مامان دوغ شو سر کشید و گفت: اره یادمه سر اون امتحان عربی چه اشکی از من در اوردی .... خاله یکم چشماشو تنگ کرد و بعد یکدفعه قرمز شد و اروم زد زیر خنده...مامان منم خندش گرفت و گفت: خیلی بدجنسی بابا با دهن پر گفت: مینا خانوم این و برا من تعریف نکردی بگو تا منم مثل تو اینقدر خوشگل بخندم.... حمید سرشو برد پایین و گفت: دوباره شروع شد اروم زدم به پاش و گفتم: چی دوباره شروع شد؟؟؟؟؟؟ یکم نگاهم کرد و گفت: حرفای عاشقانه این دو تا کفتر و میگم....دوباره شروع شد که مامان بگه و بابا قربون صدقه خنده های مامان شه و از خنده بیهوده و مسخره اش نوشیدنیشو بریزه رو شلوارشو مامان هم بگه اوه عزیزم چی شد و بعد هم که خودت میدونی من و تو باید بریم تو اتاقامون....... از خنده داشتم منفجر میشدم....یه دستمال برداشتم و گرفتم جلو دهنم و گفتم: وای حمید خدا نکشتت مردم از خنده..... حمید سرشو با تاسف تکون داد و گفت: تو هم مثل اونا خلی و به هر چیز الکی میخندی...... و بعد گفت: ایدیت بیخیال به حمید به مامان نگاه کردم که داشت با لحن بامزه ای خاطرشو تعریف میکرد... وای رضا نمیدونی...امتحان های میان ترم ثلث اول بود امتحان عربی داشتیم من تو این درس میلنگیدم اما مینو از بر بودش....شب قبلش من و مینو تو اتاق خوابمون بودیم.مینو درس میخوند و من هم رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم با ناخن هام ور میرفتم که مکعب شکل در بیارمشون.نمیدونم چه کرمی داشتم که سر این جور امتحانا کلا از درس خوندن خودمو کنار میکشیدم مخصوصا درسی مثل عربی که جون به جونم میکردن 10 بالاترین نمره ام بود...خدایی درسم خوب بود ولی خب هم بازیگوش بودمهم از این درس بیزار بودم........کل سال و نمیخوندم و شب امتحانی بودم...ولی اونشب اصلا حس خوندن درس مسخره ای مثل عربی و نداشتم...اصلا نمیدونستم چرا باید عربی بخونیم در حالی که نمره ادبیاتم نمره اش رو 15 مونده بود.....دیدم نمیتونم درس بخونم به مینو گفتم بلند تر بخونه و تکرار کنه تا شاید حس درس خوندنم بیدار شه و درس بخونه.... خلاصه مینو هم هر چی که خودش میخوند و تو کتابش مهم زده بود و بلند بلند تکرار میکرد تا مثلا من هم بفهمم....اما نمیدونم چی شد که خوابم برد و حسم به جای بیداری خوابید.. انگار که مینو داشت واسم داستان میگفت تا من بخوابم.... یکم دوغ خورد و ادامه داد: اره رضا جون چشمامو که باز کردم دیدم ساعت 7 صبحه...اول فکر کردم چشمام اشتباه میبینه ولی بعد که چشمامو مالوندم مطمئن شدم که واقعیته و منم درس نخوندم...حالا امتحان و کی داشتیم زنگ اخر... خوشحال و شاد و خندان از اینکه دو زنگ فرصت داریم و زنگ اول هم ورزش داریم لباسامو پوشیدمو و رفتم بیرون که دیدم مینو اماده دم درچادر به سر وایستاده و کتابش تو دستشه داره عربی میخونه..... با حرص گفتم: اینقدر که تو درس میخونی معلمه نمیخونه که به ما عین ادمیراد درس یاد بده..... و بعد رفتم جلو در و کتونی های قرمز رنگمو پوشیدمو منتظر سرویس بودییم تا که بالاخره بعد 5 دقیقه اومد.خلاصه رفتیم سوار سرویس شدیم رفتیم تو مدرسه.....مینو رفت پیش دوستای خودشو منم رفتم پیش امانتا... امانتا رو یادت که میاد؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا سرشو تکون داد و گفت اره خانومی همون دختر تپله ی اون که دم بوفه وای میستاد و هر کی که ساندویچ میخرید از سانویچش گاز میزد و تو هم واسه رو کم کنی قبل از اینکه بزاری اون بهش گاز بزنه گاز اولو میزنی...اونم چون دهنی دوست نداشته دیگه از ساندویچت گاز نمیزنه مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ علی عطا و عمو ارش داشتن میخندیدن ولی ریحانه سرخ شده بود..خاله مینو هم در حالی که داشت به عزیز میرسید لبخندی زدد و سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: مینا پشت سر اون بنده خدا صحبت نکن...بنده خدا زمین گیر شده.... مامان با دستمال دهنشو گاک کرد و رو به من گفت: دستت درد نکنه حنانه عالی بود بعد مامان همه از من تشکر کردن ولی بیشتر از همه از تشکر علی عطا و مادر جون خوشم اومد که گفت: حنانه خانوم ممنون ایشاالله بیایم خونتون شام عروس شدنتونو بخوریم بابا گفت: علی جان راستش تا جایی که من یادمه دخترا بعد از خواستگاری دیگه اشپز خونه رو نمیشناسن.....میشناسن ارش جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عمو ارش لبخندی زد و گفت: نمیشناسن پیرمرد...تو بشقاب دومتو بکش مادر جون گفت:
حنانه این ماهی که درست کردی خیلی خوشمزه بود...باور کن یه لحظه فکر کردم رستوران خاله ایمیلی هستم
مامان گفت:
اره حنانه مادر جون راست میگه ماهیت خیلی خوشمزه بودریحانه گفت:ای بابا خاله مینا داشتین خاطره تونو تعریف میکردینا...مامانم خندید و گفت:اره خلاصه امانتا که ارمنی بود گوشه دیوار دم بوفه وایستاده بود تا منو دید گفت:مینا پول داری؟؟؟؟؟پوفی کردم وگفتم ای کارد به اون شیکمت بخوره بزار برسی یه نفسی تازه کنی بعد از من پول بگیر بابا...سرشو انداخت پایین و گفت:ای بابا چرا همه همین فکر و میکنن....بخدا پول نمیخوام که برم چیزی بگیرم بخورم...پس میخوای چکار؟؟؟؟؟؟؟میخوام واسه تقلبچی؟؟؟؟بابا میخوام رو پول چند تا از سوال های عربی و بنویسم تا یادم نره...باشه و دستمو کردم تو جیبم و یه 100 در اوردم و گفتم:بیااز من گرفت و گفت:تو درس خوندی؟؟؟؟؟نه ولی میخونمخسته نباشی دیگه کی؟؟؟؟؟؟؟دوتا زنگ داریم تا زنگ عربیزد تو سرم و گفت:خاک بر سرت واسه همین الان اینجا عین ماست وایستادی؟؟؟؟؟؟؟؟دختر خوب مگه نشنیدی اونروز گفت به خاطر غیبت خانوم فلانی امتحان افتاده زنگ اول؟؟؟؟؟؟
دو دستی زدم تو سر خودم و از امانتا جدا شدم و خواستم برم سمت مینو که زنگ و زدن...... داشتم قبضه روح میشدم که هیچی نخوندم وقرار بود صفر بشم.....یاد این افتادم که من و مینو تو یه کلاس پشت هم میشینیم...خیالم راحت شد ولی دوباره وقتی یاد این که مینو اصلا تقلب کردن و رسوندن بلد نیست دوباره استرس به جونم انداخت....قبل از اینکه برم تو کلاس کتاب عربی و برداشتمو گذاشتم تو لباسم و به سرعت نور رفتم تو کلاسی که باید امتحان میدادم.هنوز مراقب نیومده بود...مینو هم نشسته بود سر جاش..من میز جلوی مینو میشستم....سریع کتابو از تو لباسم و در اوردم و گذاشتم تو جامیز مینو و گفتم:میدونی که یه لغت هم نخوندم....اینو میزاری تو جامیزت هر وقت بهت گفتم بهم میدیش....خب چرا تو جامیز خودت نمیزاری؟؟؟؟؟؟؟چون که جامیز من تو چشمه معلمه دقیقا از طرفی به من مشکوکن ولی به تو نیستن.مراقب اومد و دیگه باید برمیگشتم....اتفاقا مراقبه هم معلم خل وضعی بود و میشد سرشو کلاه بزاریم....یکم جلوی کلاس بود ولی بعد رفت ته کلاس منم که برگم سفید و خالی سریع به مینو علامت دادم که کتاب و بهم بده...اولش نمیفهمید ده بار سرمو خاروندم...دو بار برگشتم واسش شکلک در اوردم یه بار ئاشو که گذاشته بود لبه میز له کردم نفهمید که نفهمید...مراقبه داشت برمیگشت....دیدم که اخرین شانسه اروم گفتم:مینو به خدا اگه کتاب و ندی خفت میکنم....اینجاش که رسید مامانم بلند زد زیر خنده....من و ریحانه وسایلا رو جمع کرده بودیم و داشتیم از تو اشپرخونه به حرفای مامانم گوش میکردیم...نمیتونستم قیافه کسی رو ببینم خنده مامان تموم شد و گفت:وای رضا نمیدونی من تا اینو گفتم دیدم داره از تو جامیز مینو صداهای وحشتناکی میاد مراقبه نزدیکمون بود که یکدفعه دیدم مینو کتاب و تو دستش گرفته و اورده رو شونم و میگه:بیا اینم کتابت....اینقدر حواسم و پرت نکن دارم امتحان میدم...صدای شلیک خنده کل سالن و گرفت....عمو ارش که تا به حال صدای بلند خندشو نشنیده بودم همچین قهقهه میزد که دوساعت داشتم فکر میکردم این صدای کیه...صدای خنده علی عطا و بابا و مادر جون و حمید میومد..به کنارم نگاه کردم که دیدم حنانه به کابینت تکیه داده و داره میخنده...منم به جمع اونا پیوستم و زدم زیر خنده...*********************************حنانه ببین من خوب شدم؟؟؟؟؟؟؟نگاهش کردم و گفتم:وای چقدر عنابی بهت میادلبخندی زد و گفت:دست خاله درد نکنه چی برام سوغات اورده.....به خودم تو اینه نگاه کردم.یه پیراهن ابی اسمونی که مادر جون برام اورده بود تنم کرده بودم و منتظر ریحانه بودم تا لباسشو عوض کنه تا برا سال تحویل بریم دور سفره جمع شیم....به گردنبندم خیره شدم...خیلی پر ابهت بود.....با دستم لمسش کردم و دوباره مثل قبل ناخوداگاه بوسیدمش...
خب بریم من حاضرم
به ریحانه نگاه کردم و گفتم:
اوه مای گاد چه کردی....میخوای داداش منو سکته بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا اینو گفتم سرشو انداخت پایین و قرمز شد بعد سرخابی شد بعد بنفش شد....... خندیدمو دستشو کشیدم و گفتم: خدایا باز این رقص نورشو زد به برق.... ***************************** سر سفره نشسته بودم و داشتم به بقیه غکر میکردم. عزیز جون که یه کتاب گنده دستش بود و ریحانه هم همراه خاله داشتن تو پذیرایی نماز میخوندن...حمید داشت تو اتاقش چرت میزد.بابا حموم بود و مامان و مادر جون هم مثل من به تلویزیون نگاه میکردند و گاهی باهم حرف میزدند..عمو ارش هم داشت قران میخوند این وسط نمیدونستم علی عطا کجاست و خودمم بیکار بودم.دلم بهم میگفت که علی عطا زیر همون درخت همیشگی رو چمن های باغچه که تازه کاشته شده بود نشسته و داره دعا میخونه...از این فکر خوشحال شدم و رفتم تو باغ...اروم اروم به سمت درخت همیشگیمون راه افتادم....با دستام کمی پیراهنم بالا کشیدم تا پایین لباسم رو سنگها کشیده نشه.... از دور علی عطا رو دیدم که به درخت تکیه داده و به اسمون نگاه میکنه...رفتم سمتش و گفتم: اجازه هست تو خلوتت بیام؟؟؟؟؟؟؟ با تعجب برگشت سمت منو گفت: تویی؟؟؟؟؟ کنارش وایستادم و گفتم: اووووهوم...حالا اجازه میدی بشینم؟؟؟؟؟؟؟ یکم نگاهم کرد و گفت: ناراحت میشی بگم نه؟؟؟؟ با بهت نگاهش کردم و گفتم: ناراحت نمیشم ولی چرا؟؟؟؟؟؟؟ فکشو سفت کرد و گفت: به خاطره فاصله ها....... و بعد خوند اگه فاصله افتاده اگه من با خودم سردم تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم نمیدونم ولی فکر میکنم تو بدونی منظورم چیه؟؟ با گیجی نگاهش کردم و گفتم:ولی من واقعا منظورتو نمیفهمم_حنانه نمیخوای بگی که این فاصله ها رو نمیبینی؟؟؟؟؟بهش زل زدم و گفتم:چرا میبینمشون ولی تا چند لحظه پیش فکر میکردم کسی پیدا شده که میتونم روش حساب کنم و این فاصله هارو کم کنم.....اما حالا...دستشو به ریشش کشید و گفت:اما حالا چی؟؟؟؟؟؟تو چشماش خیره شدم و گفتم:اما حالا فکر میکنم که اشتباه کردم......بر شیطون لعنت...حنانه به خدا اون جوری که تو فکر میکنی نیست...ولی الان اینجا...خانواده هامون....فاصله بینمون زیاده....تو نمیتونی کاری کنی.باید بزاری من اولین قدمو بردارم و بتونم سد و بشکونم تا تو هم بیای سمت من......اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:تا کی؟؟؟؟؟زل زد بهم و گفت:چی تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟نگاهمو به چشمای مهربونش دوختم و گفتم:تا کی منتظر باشم تا تو این سد و بشکونی؟؟؟؟؟دستشو رو پاش گذاشت و گفت:خودمم نمیدونم.....اشکم از رو گونم سر خورد و گفتم:پس من منتظرت میمونم تا تو بیای و بهم بگی که میتونم باهات تو مسیر سرنوشت قدم بزنم.....بلند شد و ایستاد و یک شاخه گل از تو گلای باغچه کند و باهاش اشکم پاک کذد و گفت:هیچ وقت اشک نریز...بزار باور کنم که دختر محکمی مثل توقراره روزی همقدم و هم مسیر و همسرم بشه......سرمو تکون دادم و گفتم:باشه....قول میدم...تو هم قول بده که این سد و میشکونی و .......من و تو ....شاخه گلو به صورتم کشید و با نوازش گفت: قول میدم..... حالا برو تو خونه تا متوجع غیبتمون نشدن.... چشمامو بستم و گفتم: خدایا هیچی ازت نمیخوام فقط عیدی امسالم از طرف تو به من سلامتی و تندرستی و یه قلب عاشق باشه.....امین. صدای توپ در اومد که ترکید ومجری تلویزیون گفت: اغاز سال نو مبارکباد. چشمامو باز کردم و به دو تا چشم سبز نگاهم گره زدم و تو دلم گفتم:عیدت مبارک عشقم. همه به هم تبریک گفتیم و بعد از روبوسی و دادن عیدی مامان و بابا اعلام کردن که میریم خونه خودمون.خاله اینا کلی اصرار کردن که یه شب بیشتر بیشتر بمونیم ولی مامان و بابا نپذیرفتن و من و حمید چون از قبل چمدونامونو برده بودیم فقط کیفامونو برداشتیم....منتظر شدم حمید از اتاق بره بیرون تا رفت دفترچه خاطرات علی رو از تو کیفم در اوردم و داخلش نوشتم: اگردرياي دل آبي ست،تويي فانوس زيبايش اگرآينه يك دنياست تويي معناي دنيايش اگرهرگزنمي خوابند دوچشم سرخ ونمناكم اگردرفكرچشمانت شكسته قلب غمناكم ولي يادم نخواهد رفت كه يادتو هنوز اينجاست ميان سايه روشن ها دل شيدايم پيداست اگريك آسمان دل را به قصد عشق بردارم ميان عشق وزيبايي تورامن دوست ميدارم به يادت تا سحرگاهان نگاهم سرخ وبارانيست تو تا از دور برگردي به هجران تو زندانيست اشکم و از گونه هام پاک کردم ودفتر و برداشتم از اتاق اومدم بیرون.باورم نمیشد که دارم از خونه ای میرم که یکماه توش زندگی کردم و قلبم و توش جا گذاشتم....باورم نمیشد ایتقدر تند و اتشین عاشق مردی از جنس جنگل بشم......باورم نمیشد که دیگه نمیتونستم به این خونه راحت نفوذ کنم و شبها بدون عزر لباس علی بخوابم.وارد اتاق علی شدم و بدون اینکه چراغ روشن کنم در کمدشو باز کردم و یکی از لباساشو برداشتم گذاشتم تو کیفم و دفتر خاطراتشو رو تختش گذاشتم و از در رفتم بیرون.مامان اینا به اژانس زنگ زده بودند.مادر جون هم خونه خاله میموند.تو پذیرایی نشسته بودیم و همه داشتن صحبت میکردند که عمو ارش گفت: توجه توجه.... همه به دهنش نگاه کردیم که ببینیم چی شده که جای عمو بابای من ادامه داد: منو ارش تصمیم گرفتیم واسه عید با خانواده محترم بریم شمال ویلای ارش جون ولی یک هفته مهمون من.چطوره؟؟؟؟؟ مامانم با خوشحالی کف زد و گفت: پرفکت....براوووو براووو ایده ی خوبیه من که موافقم شدید... ریحانه و مادر جونو خاله هم اعلام رضایت کردند. حمید هم گفت: خیلی خوبه ولی همه اش یک هفته؟؟؟؟؟؟ بابا گفت: پسر جان چته...بزار حالا ما بریم....حالا ببینیم چی میشه...بعد تصمیم میگیریم یه هفته باشیم یا یک ماه و بعد زد زیر خنده علی عطا هم گفت: من تابع جمع هستم و بعد به من نگاه کرد....فقط من نظر نداده بودم که بابا گفت: خب حنانه بابا تو چی میگی؟؟؟؟؟؟ با خنده گفتم: یه جوری میگید چی میگم انگار که الان بگم نه من نمیام میگید نمیریم.... بابا جدی شد و گفت: چی فکر کردی....به جون خودت که برام عزیزی اگه همین الان بگی نریم میگم چشم...مگه بیکارم پولمو واسه شیکم این ارش بریزم تو جوق اب....هه هنو منو نشناختی.... مامان یکدفعه گفت: رضااااااااااااا بابام هم با لحن خیلی بامزه ای گفت: جون رضا؟؟؟ دوقلو بزا. هویج بخور بعد غذا.میری بیرون کلاه بزار.اینجا نزار اونجا بزار صدای خنده جمع بلند شد...مامانم بیشتر از همه میخندید..... صدای زنگ خنده رو از لب همه دور کرد و همه بلند شدیم ...چون به غیر اژانس کسی این موقع شب زنگ خونه مردمو نمیزد.... بابام رو به عمو ارش گفت:فردا باهات هماهنگ میکنم.ولی در هر صورت سفر سر جاشه... خاله رو بوسیدم و گفتم: خاله جون تو این یه ماه اگه دختر بدی بودم منو ببخشید... خاله هم پیشونیمو بوسید و گفت: این چه حرفیه تو خیلی هم گلی خانومی... ریحانه رو هم بوسیدم و گفتم: خیلی خانوم و مهربونی.....از خواهر برام کمتر نیستی که بیشتری... منو بوسید و گفت: تو عزیز منی..با اینکه جای دوری نیستین و فردا پس فردا همو میبینیم ولی خدایی از همین الان دلم واست تنگ شد.... لبخندی زدم و از عزیز خانوم و عمو ارش هم خداحافطی کردم و رسیدم به علی عطا....کسی حواسش به ما دو تا نبود فقط زیر لب گفتم: یادت نره قول دادی من منتطرت میمونم تا تو بیای و منو با خودت ببری تو مسیر عشق...خداحافظ....داشت گریم میگرفت سریع مسیر باغ و تا دم در طی کردم و سواار ماشین شدم تا مامان و بابا بیان.حمید دم در وایستاده بود....راننده یه مرد جوان بود که اهنگ دستش رو فرمون بود و به در خونه خاله اینا نگاه میکرد..خواننده با سوز میخوند چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره تقصیره اون نیست نگو تقدیر نگو قسمت قصه ی بی وفایی از خدا به دوره خدا به دوره مامان اینا هم اومدند سوار ماشین شدند...علی عطا تا دم در اومد...تو شب هم چشمای سبزشو میدیدم......و به این تیکه شعر فکر کردم که خواننده از دل من خوند و گفت چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره ماشین حرکت کرد و اشکای من از رو گونه هام سر میخورد......به اسمون نگاه کردم و گفتم:کاشکی تو هم یه ستاره بودی تا هروقت دلم برات تنگ میشد به اسمون نگاه میکردم و تورو میدیدم...... فصل نهم _حنانه بابا قربونت بشه یه سوال... در حالی که نفس نفس میزد و روی مبل میشست به من نگاه کرد و گفت:_راستشو میگی... کوسن مبل رو تو بغلم فشار دادم و تو خواب بیداری سرمو تکون دادم و گفتم: _اره اره میگم...صدای مامان اومد:_ای بابا حنانه پاشو مامانی پاشو که الان خاله ات اینا میان و ما هنو اماده نیستیم....لای چشمامو به زور باز کردم و گفتم:_بزار بخوابم اومدن به بابا بگو کولم کنه.... صدای بابام بلند شد: _ تورو خدا تعارف نکنیا...اتفاقا میخواستم اینو ازت بپرسم حنانه جان تو اون چمدونت چی گذاشته بودی که از کت و کول افتادم....مامان خندید و گفت:_رضا جون حالا خر بیار و باقالی بار کن......میخواد تو کولش هم کنی....صدای جیغ مامان خواب از سرم پروند.._وای رضا ولم کن...منو بزار زمین به خدا کمر تو که میشکنه هیچ من هم میوفتم میشکنم..._نترس خانوم من که نمی افتم....تازشم..._لباشو غنچه کرد و گفت:_تو که طرف نیستی بشکنی....و بعد جفتشون زدن زیر خنده...دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:_وای از دست شما دو تا.بابا مینا خانوم به خدا من خوابم و قلبم هم هنوز امادگی جیغای بنفش شمارو نداره......صدای حمید اومد که گفت:_خب من اومدم.._با خواب الودگی نگاهش کردم...لباس قرمز پوشیده بود با یه شلوار مشکی.....چه داداشی داشتم و خودم نمیدونستم.....جیگرشو_تو که هنو عین خرس خوابیدی....پاشو دختر الان خاله اینا میان.چشمامو دوباره بستم و گفتم: _من خوابم میاد دیشب و نتونستم بخوابم...هر وقت خاله اینا اومدن منو صدا کنید. بعد از اون شب که اومدیم خونه اروم قرار ندارم...تو این دو روز شبها تا صبح بیدرم و صبحها تا شب میخوابم....مدام به اونی فکر میکنم که نمیدونم به من فکر میکرد یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟به کسی که واسم دنیایی ارزش داشت ولی نمیدونستم من هم براش ارزش دارم یا نه.... مامان و باب از خونه بینهایت خوششون اومد...ولی من بی حس و حال بودم....نمیدونم ولی از وقتی که بوی عطر تنش و نمیتونستم به مشام بکشم روانی شده بودم با اینکه یکی از لباساشو اورده بودم ولی راضیم نمیکرد....پر توقع شده بودم....با یک لباس که کم بو هم بود راضی نمیشدم...دلم میخواست برم تو کمد لباساش بست بشینم و مثل شبایی که همه تو خواب بودن و من هم تنها با یاد اون گریه میکردم بر میگشتم... حمید هم کاری با کسی نداشت....جدیدا یه دوست جدید پیدا کرده بود... قرار شمال واسه امروز که دوشنبه بود ریخته شده بود و تا جمعه هم ادامه داشت.شب قبلش نتونستم خوب بخوابم....دفتر خاطراتمو برداشته بودم و تمام صفحه هاشو از دلتنگیهام و خاطراتم سیاه کردم.... صدای زنگ در اومد...مامانم گفت:_فکر کنم اومدن_حمید:من رفتم دم در وسایل ها رو بزارم تو ماشین اقا ارش.مامان دوباره گفت:_منم برم مانتوم رو بپوشم..و بعد صدای دمپایی هاش که رو پله ها تلق تلوق میشد اومدمنم که کلا حال نداشتم بلند شم واسه همین همونجور که رو کاناپه خوابیده بودم خودمو به خواب زدم... احساس کردم دستی دور کمرم و پام حلقه شد و منو بغل کرد.بابا اروم سرمو بوسید و گفت: قربونت برم که حتی وقتی خودتو به خواب میزنی جیگر منی.... بدون اینکه چشمامو باز کنم لبخند زدم و گفتم: تو بیشتر رضا جون اما نه تو خواب...بلکه همیشه... از پله ها پایین رفت و از تو حیاط رد شد...خونه ما بر عکس خونه عمو ارش اینا حیاط کوچیکی داشت ولی فضای خونه ما مثل خونه خاله اینا بود. سلام ارش جون چطوری مرد؟؟؟عیدت مبارک و بعد هر هر زد زیر خنده سلام اقا رضا....عید که گذشت مرد بگو تعطیلات به خیر... بابا زد زیر خخنده و گفت: باشه بابا همونی که تو میگی... چشمام بسته بود نمیدونستم کی به کیه... خب من این دخملمو کجا بزارم؟؟؟؟؟؟؟؟ صدای خنده حمید و شنیدم که گفت: بابا 50 قدم اونطرفتر سطل زباله اونجاست. و بعد زد زیر خنده.تو خواب حرصی شده بودم.دلم میخواست خفه اش کنم پسره ی بیشعور.....خودشو جای من میزنه احمق...داشتم تو دلم خود خوری میکردم که صدای علی عطا اومد که گفت: سلام اقا رضا.. سلام علی جون .خوبی؟؟؟ ممنونم.علی جون جوونا با تو میان دیگه؟؟؟ علی بعد مکث بلندی گفت: بله....فکر میکنم قراره همینجوری بشینیم. بابا منو تو دستاش جا به جا کرد و بعد هم شروع کرد به راه افتادن.بعد چند لحظه احساس کردم منو روی صندلی گذاشت و سرمو بوسیدو در ماشین و باز گذاشت و رفت. خواهر زن....سلام مادر جون.ریحانه خانوم سلام صدای مامانم اومد که بعد سلام با همه گفت: رضا بیا اینو بزار طاقچه عقب ماشین بچه ها گشنشون شد ور دارن بخورن....فقط بذار تو افتاب یکم کاکائوش ابکی شه بیشتر بهشون مزه بده. عمو ارش گفت: اقا رضا میای اینجا یک دقیقه.چشم.علی جان اینو بگیر.بزار رو طاقچه عقب ماشینت.بعد چند لحظه احساس کردم بوی علی عطا کل ماشین و فرا گرفته....با خوشحالی بوی عطر تنشو به مشام کشیدم چشمامو باز کردم.روم یه سایه افتاده بود.کمی چشمامو ریز کردم که دیدم علی عطا بالا سرم روم خم شده و داره یه جعبه رو جاسازی میکنه.به صورتش زل زدم که ریششو مرتب زده بود. نور افتاب به چشمای سبزش که مثل جنگل بود تابیده شده بود و مردمک چشمشو بیشتر به رخ میکشید...انگار از سنگینی نگاهم متوجهم شد و بهم نگاه کرد.اما تا چشمامو باز دید و خودشو اینقدر نزدیک من دید اومد بره عقب که سرش خورد به طاق ماشین..صدای اخش با الهی بمیرم من در امیخته شد...پس سرشو چسبید و گفت:سلاماز سر جام بلند شدم و گفتم:سلام.....سرت خیلی درد گرفت؟؟؟؟؟؟با لبخند نگاهم کرد و گفت:دختر ترسیدم چه وضعه بیدار شدنه...ببخشید..خواهش میکنم و بعد رفت....از شیشه پشت بهش نگاه کردم.چون در صندوق عقب باز بود زیاد معلوم نبودش.به سختی نگاهش کردم.یه لباس طوسی تنگ و شلوار مشکی تنش بود و داشت چمدون منو بلند میکرد.صداش اومد که گفت:اقا رضا من و حمید چمدوناتونو جابه جا کردیم....بعد چمدون من و هم گذاشت عقب ماشین.اینو از تکون ماشین فهمیدم.دیگه چیزی ندارید؟؟؟؟بابا گفت:نه دستت درد نکنه چیز دیگه ای نمونده.همونجوری نشسته بودم و منتظر بودم که علی در صندوق رو ببنده تا از چهرش بفهمم سرش درد گرفته یا نه.تا در صندوق بست نور افتاد تو چشممو نتونستم خوب ببینمش.دستمو حائل چشمام کردم و نگاهش کردم.زل زده بود به منو داشت نگاهم میکرد.لبخند زدم و سرمو برگردوندم...من طاقت نداشتم زیر نگاهش بمونم.خیلی خب همه برین سوار ماشین ها شید.اولین توقف جاده پلور.ریحانه دست مادر جونو گرفته بود و به سمت ماشین می اورد.سریع پیاده شدم و من هم اون یکی دستشو گرفتم و گفتم:سلام مادر جون مادر جون بهم لبخند زد و گفت: سلام به روی مه نشستتریحانه هم با لبخند گفت:سلام خواب الو....و بعد ناخوداگاه خمیازه کشید.با لبخند گفتم:اره دیگه یکی من خواب الو ام یکی تو!!!!!!!!!!!!!!مادر جون گفت:حنانه مادر تو اونطرف بشین من میخوام وسط بشینم.سرمو تکون دادم و رفتم اونور نشستم و ریحانه هم سمت چپ مادر جون نشست.حمید هم اومد داخل ماشین نشست و گفت:مادر جون من چطوره؟؟؟؟؟؟؟مادر جون هم سری تکون داد و گفت:ادم هر چهار تا نوه اش پیشش باشه و ناراحت باشه؟؟؟؟؟لبخندی زدم و به روبروم خیره شدم.علی عطا داشت با یه دستمال شیشه جلو رو تمیز میکرد.بعد از کلی دستمال کشیدن اومد سوار ماشین شد و اروم گفت بسم الله االرحمن الرحیمو بعد ماشین و به حرکت در اورد.***********************نه اقا حمید علی عطا اینجوری نیست.پس ببخشید ریحانه خانوم علی عطا چجوریه؟؟؟؟؟مادر جون پا در میونی کرد و گفت:ای بابا حمید من که میدونم علی عطا هم اینجوری نیست...اخمامو کردم تو هم و اول از اینه یه نگاه به علی عطا که یه لبخند کج رو لبش بود کردمو وبعد رو به مادر جون گفتم:نه خیرم مادر جون علی عطا همونجوریه که حمید میگه...علی عطا گفت:ااااا من چه جوریم حنانه خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟شونه هامو بالا انداختم و دوباره از تو اینه به چشماش که گاهی منو نگاه میکرد و گاهی به جاده گفتم:همونجوری که حمید میگه....مادر جون گفت:عطا مادر تو جرزنی کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه مادر جون من و جرزنی به من میاد؟؟؟؟؟؟حمید گفت:اره اقا چرا نیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا بیاد؟؟؟؟؟؟چون وسط بازی بحث و منحرف کردی تا خودت نسوزی....ولی من کبابت میکنم....خب مگه تقصیره منه....من میخواستم اسم و بگم که بابا اومد سمت ماشین و من هم شروع کردم به بحث کردن سر اینکه نزدیک ویلا هستیم من برم سمت ویلا تا اونا هم برن واسه ناهار نوشابه و دوغ بخرن که یادشون رفته و این مورد و از قلم انداختن...حالا که جر زدی میبریمت کبابت میکنیم وتو ویلا هم میخوریمت تا مامانو بابات نیستناقا حمید خواهرش که هست.....شما هم مارو همراهی کنید ریحانه خانوم...ریحانه گفت:ولی خدایی بازی جالبی بودا....بیاین یه دور دیگه بازی کنیم به من که خیلی خوش گذشت...حمید خندید و گفت:نمیشه بازی کرد ریحانه خانوم چون اون موقع دیگه م علی عطا رو خوردیم و شما بدون یار هستید...اون وقت میبازید....داشت سوتی میداد پسره ی دیوونه...میدونستم میخواد چی بگه میخواست بگه اون وقت مجبور میشیم شما رو بخوریم...مادر جون هم انگار فهمید و بحث و عوض کرد و گفت:راست میگه یه دور دیگه بازی کیند من هم دوست دارم بیام تو بازیتون و بعد خندید و گفت: _حاج محمود کجایی که ببینی خانومت بچه شده میخواد با نوه هات هم بازی شه و بعد دوباره خندید. علی عطا سرعت ماشین و کم کرد و گفت: _حالا اندازه صد قدم دیگه به باغ میرسیم.شب بازی میکنیم مادر جون. و بعد یه فرعی که سر پایین بود و رفت داخل.صدای سنگ ها که زیر چرخ ماشین لیز میخوردن و با جون دل گوش کردم.... از همون موقع که سوار ماشین شدیم تا همین الان داشتیم میخندیدیم و بازی میکردیم.....مادر جون هم به عنوان بزرگتر جمع هم بهمون کمک میکرد تو بازی و بهمون میرسوند.از بین بازی های یه مرغ دارم و حب و بیست سوالی بیست سوالی رو بیشتراز همه دوست داشتم.....نوبت علی عطا و ریحانه بود ولی نتونستن حدس بزنن.10 ثانیه فرصت داشتن تا اخرین حدس و بزنن که علی عطا جوابو نداد و بازی رو خراب کرد....ماشین جلویه یه در بلند ویلایی قرمز رنگ نگه داشت. گفت: _خب دختر خانوما و اقا حمید پیاده شید که رسیدیم. گفتم: _مادر جون چی؟؟؟؟؟؟ داشت کمربندشو باز میکرد که نگاهشو بهم دوخت و گفت: _مادر جون چی یعنی چی؟؟؟؟ میدونستم که بالا سرم یه علامت سوال بزرگ سبز شده.....گفتم: _هیچی و از ماشین پیاده شدم. وای که چه هوای پاکی....چشمامو بستم و دستامو از دو طرف باز کردمو یه نفس عمیق کشیدم که صدای حمید ارامشمو بهم زد: _اوهو...باد نبرتت حنایی خندم گرفت ولی واسه اینکه پررو نشه گفتم: _نه منو باد نمیبره تو مواظب خودت باش...به قول بابا از تو سایه رد شو..... چشمامو باز کردم و رفتم از تو ماشین چمدون خودم بردارم که دیدم علی عطا داره میارتش.... _اا بدید به من سنگینه..... نگاهم کرد و گفت: _سنگینی که واقعا هم سنگینه...ولی خودم میارمش.شما هم برید با ریحانه داخل. نگاهمو دوختم به چشمای مهربونش و گفتم: _خیلی ممنونم.... و بعد با چشمم به دنبال ریحانه بودم و دوباره پرسیدم: _دریا خیلی از اینجا دوره؟؟؟؟؟؟ چمدونو بلند کرد و راه افتاد و گفت: _اره تقریبا.تا اونجا 25 دقیقه پیاده راهه و10 دقیقه با ماشین. سرمو انداختم پایین و رفتم تو ویلا....چه جای باحالی بود....ریحانه داشت چادرشو عوض میکرد.بهش گفتم: _ریحانه یکم اینجا رو به من نشون میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: _چند دقیقه است که رسیدی ها....باشه همون موقع حمید و علی عطا کنار مادر جون اومدند تو خونه و کمک کردن که مادر جون بره تو اتاقش.... _خب بریم دستمو گرفت و گفت _بریم چمدونا رو بزاریم تو اتاقا و از همونجا هم توضیح میدم... چمدون سنگینم و برداشتم و گفتم: _کجا بزارمش؟ _با من بیا بر خلاف تصورم که فکر میکردم ویلای شمال خاله اینا مثل خونه ویلایی خودمون تو لندنه ولی اصلا اینطور نبود....یه خونه ویلایی ساده که چهار تا اتاق گوشه هاشو پر کرده بود و یه اشپز خونه اپن داشت که سبک چوبی ساخته شده بود....ویه سالن خیلی بزرگ که با مبل تلویزیون میز ناهار خوری و یک وسیله بازی که نمیدونستم چی بود... _ریحانه؟؟؟؟؟ _هوم؟؟؟؟؟ _اون وسیله چیه؟؟ برگشت سمتمو گفت: _کدوم؟؟؟؟ _اون دیگه....همون که گوشه دیواره... _اها...اسمش فوتبال دستیه.....تا حالا از اینا ندیدی؟؟؟؟؟؟؟_راست میگی؟؟چرا دیدم ولی خیلی پیشرفتشو...اونی که من دیدم زمینش چمن داره و جای بازیکناش هم ادمکای بامزه ای هست...._خب فرقش با مال ما فقط تو زمین چمنه.._نه خیرم به غیر اون مال ما ادمکای بامزه و با حالی داره....ولی مال شما یه نوع ادمک پلاستیکی...صدای خاله و مامان که داشتن با علی عطا حرف میزدند اومد..._ریحانه؟؟؟؟؟نگاهم کرد و گفت:_جانم؟؟_این جا که چهار تا اتاق داره ....خب یکی واسه مامان و بابای تو و یکی هم برای مامان و بابای من...._خب؟؟؟؟؟؟؟؟_بعد منو تو هم با مادر جون و عزیز تو یه اتاق و علی و حمید هم تو یه اتاق؟؟؟؟؟؟؟؟لبخندی زد و گفت:_اره مگه اشکالی داره خانومی؟؟؟؟؟؟؟_نه.....من کی گفتم اشکال دارهولی واقعا خودم میدونستم اشکال داره....میتونستم بگم که تو این چند روز واقعا قرار بود دق کنم.....رفتم تو اتاق گوشه سالن که ریحانه گفته بود و روی تخت نشستم و به این فکر کردم که کاشکی یه روزی بشه من و علی با هم ازدواج کنیم و ریحانه هم با حمید.....اونوقت چقدر بهمون خوش میگذره.....*********************داشتم با ریحانه ظرفای ناهار رو میشستم که خاله اومد تو اشپزخونه و گفت:_بچه ها دستتون درد نکنه.من و مینا داریم میریم میخوابیم.مادر جونو عزیز هم داریم میبریم که برن بخوابن....باباهاتون هم که اینجا ولو شدن دارن تلویزیون میبینن. اوناهم کم کم خوابشون میبره..دیگه خودتون مواظب باشید...._چشم مامان...خاله از اشپزخونه رفت بیرون.... رومو کرم به ریحانه و گفتم:_ریحانه ما باید مواظب چی باشیم؟؟؟؟؟یکم نگاهم کرد و گفت:_مواظب اعمالمون..._اعمالمون؟؟؟مگه میخوایم چکار کنیم؟؟؟دستکش هارو از دستش در اورد و گفت:_یعنی الان همه خوابن ما هم شیطنت نکنیم...._یعنی چی؟؟؟_همونطور که پیشبند و از دورش باز میکرد گفت:_حنانه جان یکم فکر کن گلم....خانومی مامان گفت که همه خوابن.....شیر اب و بستم و گفتم:_خب؟؟؟؟؟_به جز....یکم فکر کردم و گفتم:_حمید و علی عطا....خب_خب گل من ما بیداریم و اونا....تا تهش بگیر و برو....خدایا چرا من نمیفهمیدم منظورش چیه...مگه تو روز روشن میشد کاری کرد....داشت از اشپزخونه میرفت بیرون که گفتم:_ولی ما که کاری نمیخوایم بکنیم..._حنانه عزیزم من کی گفتم ما قراره کاری کنیم....مامان تذکر داد که حواسمون باشه...نمیدونم چم شد ولی یکم بهم برخورد....توقع نداشتم که از این حرفا بشنوم....واسه همین یکم اخمام و کردم تو هم و گفتم:_باشه....و از اشپزخونه زدم بیرون.علی عطا و حمید داشتن فوتبال دستی بازی میکردند بی توجه به اونا رفتم تو باغ نشستم.....رو زمین نشستم و چشمامو بستم.....دلم میخواست یه دوش بگیرم...ولی حسشو نداشتم...اصلا نمیدونم چرا تو این یه ماه که اومدم ایران یه ادم دیگه شدم....تمام رفتار و کردار و اخلاقم عوض شده.....عاشق شدم....یه نفس عمیق کشیدم....واقعا من عاشق شدم ...دستمو روی پلاکی که گردنم بود کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و با خودم زمزمه کردم......چقدر سخته که تو تنهایی باید این مسیرو طی کنی و من فقط انتظار بکشم تا تو بیای.....صدای زنگ در ویلا باعث شد به خودم بیام. قبل از اینکه کسی از خواب بیدار شه رفتم در و باز کردم....وقتی در باز شد دختر چادری روبروم ددیم که به من زل زده بود..............
چه چشمای خوشگلی داشت...انگار تو چشماش اشک جمع شده بود.....چشماش مثل شب سیاه و براق بود...اینقدر براق که دلم میخواست تو براقی نگاهش قرار بگیرم....یه بینی قلمی باریک و یه لبانی کوچیک و زیبا.....چونه ظریف و استخوانی و گونه هایی قرمز و تراش خورده....
خانوم...
دستشو جلوم تکون داد و گفت:
خانوم حالتون خوبه؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
ببخشید داشتم به زیبایی شما فکر میکردم...در واقع انالیزتون میکردم....
لبخند محوی زد و گفت:
خب چطور بودم؟؟؟؟؟؟
عالی...شما خیلی زیبا هستی عزیزم....
ممنونم....شما هم کم زیبا نیستید...
مرسی
ببخشید...شرمنده اومده بودم بگم که به خانوم خطیری بگید که مادرم سلام رسوندن و گفتن که شب اگه اشکال نداره مزاحم میشن....
باشه چشمم...ولی بگم شما کی هستید؟؟؟
لپاش مثل ریحانه گلگون شد و گفت:
من شمیم هستم.
براووو چه اسم زیبایی...دست مامان و بابات درد نکنه برای انتخاب اسمت عزیزم.چشم خبر میدم ولی چه ساعتی؟؟؟
بعد اذان....با اجازه..
به سلامت...خداحافظ
خداحافظ...
در و بستم و رفتم تو فکر...چه اسم خوشگلی داشت...چقدر برازندش بود این اسم...به اسم خودم فکر کردم...حنانه؟؟؟
*******************************
رفتم داخل دیدم علی و حمید دارن خیلی هیجانی فوتبال دستی بازی میکنن....عمو ارش و بابای من هم گوشه ی سالن دراز کشیدن و روشون یه ملحفه انداخته شده....رفتم کنار علی و حمید نشستم و به بازیشون خیره شدم....جفتشون دیوونه بودن...حالا خوب بود بازی واقعی نبود...داشتن با چهار تا ادمک بازی میکردن...همچین دسته های فوتبال دستی رو تکون میدادن که با خودم گفتم الانه که به جای فوتبال با هم کشتی کج بگیرن....دیدم خیلی دارن داد و بیداد میکنن گفتم:
بچه ها اروم تر الان همه رو بیدار میکنین
حمید چشمش به بازی بود همونجوری گفت:
وای نمیدونی دختر چه کیفی میده این بازی...
کجاش کیف میده....چهار تا دسته رو به هوای دفاع اینور و اونور کردن که هیجان نمیشه....
علی عطا گفت:
درسته ولی کیف این بازی به اینه که خودتی و حریف و کسی هم قضاوت نمیکنه و تو هم میتونی با کمی قدرت طرف مقابلو.....اها
علی عطا خوشحال از زدن یه گل دیگه به حمید گفت:
اینجوری ببریش
حمید با اعتراض رو به من گفت:
اصلا تو اینجا چکار میکنی؟؟حواس من و پرت کردی....پاشو ببینم پاشو...
علی عطا خندید و گفت:
حمید جان از قدیم گفتن عروس بلد نیست برقصه میگه زمین کجه...اینم وصف حال تو....بابا به دختر خاله من چکار داری؟؟؟؟هان؟؟؟؟این بنده خدا که چیزی نگفت...
بله دیگه....منم اگر یک گل میزدم.از حواس پرتی طرف مقابل استفاده میکردم و کلی از طرف دختر خالم تشویق میشدم این بلبل زبونی هارو میکردم....
خوبه خوبه...من آنم که رستم بود پهلوان....
نتونستم خندمو مهار کنم و زدم زیر خنده...جفتشون بهم زل زدن.خندمو قورت دادم و گفتم:
ببخشید ولی این حرف علی عطا خیلی خنده دار بود...
علی عطا دستشو گذاشت رو دهنش و گفت:
خب ادامه بازی..
حمید هم گفت:
نچ من دیگه نمیام...تو جرزنی!!!!!!!!!!
امروز دوبار به من این حرفو زدی ها...حواستو جمع کن...
تو جرزنی میخوای بهت ثابت کنم؟؟؟؟
علی عطا خندید و گفت
اره خیلی مشتاقم ببینم میتونی بهم ثابت کنی یا نه!!!!!!!!!
حمید اول به من نگاه کرد و بعد رو به علی عطا گفت:
با حنانه بازی کن تا اونم به نتیجه ای که من رسیدم برسه....
من و علی عطا بهم نگاه کردیم...من با خوشحالی و علی عطا با بهت و تعجب....
من با کی بازی کنم؟؟؟؟؟
با حنانه....
و بعد از پشت فوتبال دستی بلند شد و گفت:
تا من میرم دستشویی و بر میگردم حق ندارین بازی و شروع کنید ها...گفته باشم
و بعد رفت سمت دستشویی
یکم تو سکوت همو نگاه کردیم تا اینکه گفت:
خب
خب
تو بلدی بازی کنی؟؟
زل زدم تو چشماشو گفتم:
اره چطور مگه؟؟؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
لااله الله اله..
چی شد؟؟
سرشو انداخت پایین ترو با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
چشماتچشمام چی؟؟؟؟؟؟چشمات خیلی زیبان حنانه خندم گرفت ولی به رویخودم نیاوردم و منتظر حمید شدم تا از دستشویی بیاد...میدونستم بازی با علی عطا پر از هیجان و انرژیه.....
خب اقا من اومدم شروع کنید
دستامو گذاشتم رو دسته ها و شروع کردم به بازی....تا چند دست علی عطا مدام من و میبرد...داشت لجم در میومد که اولین گل و زدم...اما همین یه دونه گل باعث شد کلی انرژی بگیرمو بتونم با علی عطا خودمو مساوی کنم....حمید گفت:
بچه ها هرکی این گل اخر رو بزنه برنده است و جایزه داره...منم دارم میرم بخوابم.....فعلا.
حمید رفت تو اتاق تا بخوابه.من و علی عطا در حال هیجان بازی بودیم که توپ به سمت پوشه زمین من رفت.هر کاری میکردم نتونستم توپ و در بیارم...علی عطا مدام دستشو میچرخوند تا بلکه پای ادمکش به توپ برسه..در حال تلاش بودم که توپ و ازگوشه بیارم بیرون که علی عطا یکدفعه جعبه فوتبال دستی و یکم اورد بالا و توپ رفت توی دروازه ی من...
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
ولی این گل و تو با جرزنی زدی....
یه لبخند محکم و اطمینان بخش زد و گفت:
تو هم مثل حمید 2 بار این حرفو زدی...یادت باشه...
با حرص از جام بلند شدم و گفتم:
حرفم که یادم میمونه هیچ....
یکم به چشمش زل زدم و ادامه دادم
قول و این جرزنی تو رو فراموش نمیکنم
و بعد رفتم سمت اشپزخونه...با اینکه میدونستم به نامردی برده ولی خوشحال بودم که با جرزنی منو شکست داده...یعنی واقعی نبودش....دلم یه نوشیدنی داغ میخواست...ولی نمیدونستم تو بند و بساط خاله مینو قهوه پیدا میشد یا نه...بیخیال قهوه شدم و به سمت کتری رفتم.داشتم واسه خودم چای میریختم کتری رو برداشتم که اب جوش بریزم که صداش اومد:
قهری؟؟؟
برگشتم و به نگاه سبزش چشم دوختم و گفتم:
نه مگه بچه ام؟؟؟؟؟؟
و بعد کتری و گذاشتم سر جاش و خواستم برم بیرون از اشپزخونه که اومد جلوم و یه نگاه بامزه بهم انداخت و گفت:
دستت درد نکنه
و بعد لیوان و از دستم گرفت.
همونجور که بهش نگاه میکردم گفتم
بفرمایید چای..
دم در اشپزخونه وایستاد و گفت:
فرماییدم..
یه لیوان دیگه برداشتم و همنجور که داشتم واسه خودم چای میریختم گفتم:
خب اگه چای میخواستی بهم میگفتی برات میریختم...
مزه اش به این بود که بهت نگم تو برام بریزی
علی عطا چرا دم در وایستادی؟؟؟؟؟
داشتم ابجوش میرختم تو لیوان که صدای خاله هولم کرد و ابجوش رو ریختم رو خودم
وای وای سوختم....
خاله و علی عطا جفتشون باهم گفتن
چی شد؟؟ و سمت من اومدند.علی عطا لیوان و کتری رو از دستم گرفت.ابجوش رو ریخته بودم رو انگشتای پام...نشستم رو زمین و دستم و گذاشتم رو انگشتای پام..خاله دوید و رفت از وسیله هاش خمیر دندون و اورد و گفت: خاله بیا بزن روش کمی خنک شی ... خمیر دندون و داد به من و بلند شد و گفت: من برم پماد سوختگی رو پیدا کنم الان میام..تو فعلا اون خمیر دندون و بزن... تا خاله رفت علی عطا گفت: الهی بمیرم...همه اش تقصیره من بود...در خمیر دندون و برداشتم و گفتم: خدا نکنه....تقصیره تو نبود....تا صدای خاله اومد هول کردم... خمیر دندون مالیدم به جای سوختگی که سوزش پام بیشتر شد....خمیر دندون انداختم کنار و گفتم: وای خدا جون میسوزه وایییی علی عطا خم شد و خمیر دندون و برداشت و گفت دستتو بردار تا من برات بزنم.. دستامو برداشتم و گذاشتم کنار پام.علی عطا شروع کردن به زدن خمیر دندون که از سوزش زیاد اخ م بلند شد و بازوشو چسبیدم....نگاهش به دستای من افتاد....دستاشو ول کردم و گفتم: ببخشید درد داشتم...ناخوداگاه بود. شنیدم زیر لب گفت: لااله الله اله دستشو پس زدم و گفتم: بسه نمیخوام دیگه بزنی.... دوباره دستشو اورد خمیر دندون بزنه که باز دستشو پس زدم و گفتم: گفتم که نمیخوام جاش میمونه.. اخم کردم و گفتم: به درک چرا اینجوری میکنی؟؟؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: حرفت منو سوزوند.... حرفم؟؟؟؟؟؟مگه من چی گفتم؟؟؟ خاله اومد تو اشپزخونه و گفت: خمیر دندون و زدی خاله؟؟؟ علی عطا از سر جاش بلند شد و گفت: اره.مامان پماد و پیدا نکردی؟؟؟؟؟؟؟ خاله ناراحت شد و گفت: نه مادر نمیدونم چرا این یه دونه رو نیاوردم...اصلا به عقلم نرسید پماد و وردارم بیارم.... پس من حنانه خانوم و میبرمش دکتر....یه وقت سوختگی پاش خطرناک نباشه.. بزار من برم لباس بپوشم بیام.. دلم میخواست با علی تنها باشم واسه همین یه دفعه گفت: خاله یه خانومی اومد دم در و گفت که شب با خانوادش میان خدمتتون...کارتون داشتن...شما بمونید که اگه اومدن باشید... خاله گفت: خانوم صولتی نبود؟ نمیدونم فامیلیشو نگفت فقط گفت که اسمش شمیم.. نمیدونم چی شد که خاله لبخند زد و گفت: جدی میگی؟؟؟؟باشه علی عطا تو حنانه رو ببر من خونه میمونم تا خانوم و اقای صولتی بیان... به علی عطا نگاه کردم که دیدم رنگش پریده و به دهن مامانش زل زده... خاله گفت: پس چرا نشستی حنانه جان بعد اومد دستمو گرفت و منو بلند کرد و گفت: برید زودتر بیاین که خانواده صولتی اومدند شما اینجا باشید.علی تو هم برو حاضر شو مادر و بعد بهم کمک کرد تا دم ماشین برم....کفشمو بهم داد و در عقب و باز کرد و گفت: خاله اینجا بشین و پاتو دراز کن....پاتو نزاری تو کفشا..چرک میکنه... چشم خاله وبعد پامو دراز کردم. خاله در ماشین و بست.علی عطا لباسشو عوض کرده بود.اومد سوار ماشین شد.خاله در باغ و برامون باز کرد و ماشین از باغ اومد بیرون...به پام نگاه کردم....قشنگ رو تمام انگشتام ابجوش ریخته بود...انگشتای پام همه قرمز شده بودند....
خیلی میسوزه؟؟؟؟
نگاهم از اینه به چشماش دوختم که داشت جاده رو نگاه میکرد...
کم نه....خمیر دندون خیلی خنکم کرد....
یکم سرعتشو کم کرد و گفت:
تو....
ادامه نداد و دستشو برد سمت دهنشو گفت:
تو چی گفتی؟؟؟
انگشت اشارمو بردم سمت سینه ام و گفتم:
من؟؟؟؟
اره
من چیزی نگفتم
سرشو با کلافگی اینور و اونور کرد و گفت:
الان و نمیگم.....
پس کی و میگی؟؟؟؟
تو به مامانم داشتی چی میگفتی؟؟؟؟در مورد خانواده صولتی؟؟؟؟
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
گفتم که شمیم اومد دم در خونه و گفت شب خانوادش میان ویلا..
فقط خانوادش؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونم...
بعد با حالتی مشکوک پرسیدم:
حالا واسه چی میپرسی؟؟؟؟
جلوی درمونگاه شبانه روزی نگه داشت و گفت:
همینجوری
واز ماشین پیاده شد.
در ماشین و باز کردم و خواستم پیاده شم که دیدم بدون کفش پامو کجا بزارم؟؟؟عصا هم نداشتم بهش تکیه بدم...
علی عطا یکم نگاهم کرد و گفت:
پس چرا پیاده نمیشی؟؟؟
نگاهش کردم و گفتم
الان میام...
ناخوداگاه دستمو کشیدم به زنجیر تو گردنم و به سختی از ماشین پیاده شدم...پامو رو بالا گرفته بودم...علی عطا قفل در و زد و داشت میرفت...اصلا حواسش بهم نبود..نمیدونم چی شد که یکدفعه ساکت شده بود و مدام فکر میکرد...یه قدم رفتم جلو ولی چون کفش پام نبود سختم بود لی لی برم...اخر سر علی رو صدا زدم..
علی عطا؟؟؟
متوجهم نشد...یه قدم دیگه لی لی رفتم و گفتم:
علی عطا؟؟
بازم متوجه نشد...بغضم گرفت....اصلا حواسش بهم نبود....همونجوری لی لی کنون خودم و رسوندم به در درمونگاه.علی عطا سرجاش پشت به من وایستاده بود و داشت فکر میکرد...
با صدایی که توش بغض بود گفتم:
چرا وایستادی برو تو دیگه..
با شنیدن صدام برگشت و نگاهم کرد..انگار تازه متوجه من شده بود..چشماشو گرد کرد و گفت:
تو تا اینجا چطوری اومدی؟؟؟
بغضم و قورت دادم و گفتم:
سلام خوبی؟؟؟؟
تعجبش بیشتر شد و گفت:
چرا سلام میکنی؟؟؟؟میگم تو تا اینجا چطوری اومدی؟؟؟؟
با عصبانیت گفتم:
یکی از اقایون داشت رد میشد منو بغل کرد و اوردم اینجا...
رگ گردنش زد بیرون...تو چشماش رگه های خون نمایان شد...
حنانه....حیف....که..
با داد گفتم
حیف چی؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟تو منو اوردی خبر مرگم درمونگاه ولی خودت داری جلو جلو میری معلوم نیس حواست کجاست....مدام صدات کردم بلکه کمکم کنی تا اینجا مثل این بچه ها تو خیابون لی لی نرم ولی خب تو معلوم نبود داری به چی فکر میکنی...حالا هم که حیف حیف راه انداختی...برو کنار میخوام برم داخل درمونگاه...با دستم زدمش کنار و خواستم برم تو که گوشه مانتومو کشید و گفت:
خیلی خب ببخشید..وایسا با هم بریم...
بیشتر عصبی شدم و گفتم:
با هم بریم؟؟؟؟؟میشه بپرسم چجوری؟؟؟؟؟؟لابد میخوای تا اونجا پاچه شلوارتو بگیرم و تو هم مدام بگی لااله الله اله اره؟؟؟
لباشو با دندوناش جوید و به صورت عصبی من نگاه کرد و گفت:خب تو به من بگو چکار کنم؟؟؟به نظر تو من راهی هم دارم؟؟؟؟؟سرمو انداختم پایین و همونطور که لی لی میرفتم سمت ایستگاه پرستارا گفتم:نه تنها راهی که داری اینکه این سد و برداری تا منم بتونم کنارت باشم....البته اگه بشه....کنارم اومد و گفت وایسا اینجا تا برم ویلچر بیارم..اینجا درمونگاهه...به نظرت ویلچر وجود داره؟؟؟نمیدونم میرم میپرسم تو همینجا وایسا تا بیام...بدون حرف کنار دیوار وایستادم و به قامت علی عطا نگاه کردم.نمیدونم چرا اینجوری میکرد...خب اگه خیلی ناراحت بود نگاهم نمیکرد..بهم اعتراف عاشقی نمیکرد...بهم زنجیر عشقو نمیبست..احساس یه عروسک و دارم....نمیدونم چه خبر شده...نمیدونم...فقط عشق و عاشقی رو میبینم که ولم نمیکنه..از دور دیدم که علی عطا داره با یه یه پرستار زن میاد سمتم...تا رسیدن بهم پرستاره دستمو گرفت و گفت:کمر منو سفت بگیر و اروم قدم بزن..مواظب باش پات با زمین برخورد نکنه...کاری و که گفت انجام دادم و اروم جوری که پام به زمین نخوره به سمت اتاقی که پرستاره منو برد رفتم.منو رو تخت نشوند و شروع کرد به معاینه پام رو به علی عطا گفت:خیلی کار خوبی کردی که خمیر دندون و به پات زدی..درسته که اسمش خمیر دندونه ولی به خاطر مواد خنک کننده ای که داره باعث شده که سوختگیت به تول تبدیل نشه...البته این روش و هیچ دکتری قبول نداره ولی خب واسه شما خیلی خوب جواب داده...حداقل باعث شده که پات عفونی نشه...پامو پانسمان کرد و دوبلاره ادامه داد:کارش تموم شد...فعلا حمام نره بزاره یکم سوختگیش کم تر شه...بعد بره اگه دیدین خیلی سوزش داره پماد و براش خیلی اروم بزنین...علی عطا سرش. تکون داد و گفت:باشه حتما.ممنونم لبخندی زد و رو به علی عطا گفت:خواهش میکنم. دفترچه بیمه که نداره؟؟؟؟؟نه خب پس من داروهاشو مینویسم تهیه اش کنین....و بعد تو کاغذی یه خورده نوشت و گفت:میتونین ببرینش...علی عطا باز هم تشکر کرد...پرستاره از اتاق رفت بیرون.سرم پایین بود خواستم از رو صندلی بلند شم که علی عطا گفت:یکم دیگه بشین بعد میریم....نه بریم از سر جام بلند شدم و خواستم برم بیرون که اومد جلوم وایستاد و و گفت:داشتم به حرفت فکر میکردم دیدم پر بیراهم نمیگیبا اخم نگاهش کردم و گفتم:چیو؟؟؟؟یه لبخند بامزه زد و گفت:برای اینکه عقب نمونی گوشه کت منو بگیر بیا...با حرص نگاهش کردم و گفتم:نه مزاحم شما نمیشم.مزاحم بدون نقطه ای....پامو از در اتاق گذاشتم بیرون و به سختی شروع کردم به راه رفتن.صداش کنار گوشم اومد که گفت:لجبازی نکن بیا گوشه کتم بگیر حداقل حواست پرت نشه و بتونی با دقت پاتو برداری...مگه چند قدم مونده...کتمو بگیر تا این چند قدم و پات عفونت نکنه..دلم هوای گریه کرده بود..خه چرا علی عطا با من اینجوری رفتار میکرد..جوری که فکر کنم باهام روراست نیست...اخه کتشو بگیرم شب نمیره بشورتش و بگه نامحرم بهش دست زده؟؟؟؟؟؟ مجبوری گوشه کتش رو گرفتم و باهاش هم قدم شدم.چند نفر داشتن از اونجا رد میشدن.....نگاهشون رو دست منو علی عطا بود...نگاهشون زشت بود....واسم مهم نبود که چجوری دارن نگاهمون میکنن واسه همین سرمو انداختم پایین.رسیدیم جلو در ماشین.علی عطا به جای در عقب در جلو رو باز کرد.منتظر شد من سوار شم.ت سوار شدم در و بست و اومد سوار شد. گفتم: تو ماشینت موزیک داری؟؟؟؟ یکم نگاهم کرد و گفت: فقط یه سی دی دارم که اونم واسه ریحانه است بقیه اش مداحیه...چطور؟؟؟؟؟ میشه همون سی دی ریحانه رو بزاری... سرشو تکون داد و به جلو خم شد و از تو داشبردش از بین چند تا سی دی یکی رو در اورد و گذاشت تو پخش ماشین.یکم صداشو تنظیم کرد و ماشین و روشن کرد به علی نگاه کردم یه دستش رو لبه ی شیشه بود و با دست دیگه اش فرمون و گرفته بود. برام هیچی حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر ارامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم نگه جفتمون به هم خیره شد....اونو نمیدونم ولی برای من از تمام دنیا همین که علی عطا کنارم نفس میکشید راضیم میکرد برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین ارامشه تو زیباترین ارزوی منی... ارزوی من فقط بودن تو در کنار منه....فقط کنارم نه اطرافم....علی عطا ....بغضم ترکید وسرمو برگردوندم به سمت خیابون اروم اروم طوری که اون نفهمه اشک ریختم... منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه اشکام با شدت روی گونم میومد و میریخت روی شالم...چه حس بدی بود اینکه فکر کنی کسی که دوسش داری فقط واسه اینکه داشته باشیش تو خیالت طراحی شده منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم من و میکشه یه وقتایی اینقدر حالم بده که میپرسم از هر کسی حالتو یه روزایی حس میکنم پشت من همه شهر میگرده دنبال تو به هم زل زدیم.اونم اشک میریخت...چشمای اونم خیس بود....لباش میلرزید...کاش میتونستم سرمو بزارم رو شونه هاش و از غصه هام براش بگم.....کاش منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه دیگه نمیتونستم دووم بیارم بلند زدم زیر گریه...اینقدر بلند که احساس کردم الان قلبم از تپش وای میسته....نفسم بالا نمیومد...علی عطا شیشه هارو بالا کشید تا صدای من بیرون نره...تمام تنم میلرزید......با گریه بلند داد زدم اهنگ و خفه کن... صدای اهنگ قطع شد....سرمو به صندلی تکیه دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم..گریه هام تبدیل به هق هق شده بود...علی ماشین و یه گوشه پارک کرد و از ماشین رفت بیرون... دستمو رو ابروهای اشفته ام کشیدم.دستمو گذاشتم رو فرمون...جایی که چند لحظه پیش دست محبوبم بود...با انگشتام جای دستاشو لمس کردم....خوش به حال فرمون ماشین.....صندلی ماشین و به حالت دراز کش در اوردم و چشمامو بستم....صدای در ماشین اومد و همراه اون بوی علی عطا...با جون و دل بوی تنش و به مشام کشیدم و داخل ریه هام فرستادمش.. حنا پاشو این ابمیوه رو بخور یکم اروم شی... چشمامو دوباره به هم فشار دادم و گفتم: باشه بزار یکم اروم شم میخورم. صدای روشن شدن ماشین اومد . نمیدونستم چرا گریه کردم به خاطر خودم به خاطر نداشتن علی عطا به خاطر اخلاق امروزش به خااطر حرفای خواننده به خاطر عشقم که میدونستم هیچ تلاشی براش نمیکنم تا همه ببیننش.. حنا پاشو بخور یکم حالت بهتر شه....پاشو چشمامو باز نکردم و گفتم: باشه صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشمامو باز کردم و به علی خیره شدم که ابمیوه رو ازش بگیرم که دیدم چشماش سرخ سرخه و داره اشک میریزه... با ناله گفتم الهی بمیرم الهی نباشم که اشکای تورو ببینم...علی تورو خدا اشک نریز ماشین و دوباره زد کنار خیابون . اشکاشو پاک کرد و گفت: حنا میدونم با خودت میگی این چه جور عشقی هست که هیچ ابراز علاقه ای توش وجود نداره...اما به خدایی که بالاسرمه...به همونی که میپرستمش و ازش ممنونم که تو رو همینجا نزدیک خودم دارم هر کاری بگی کردم تا مامان رضایت بده ما با هم ازدواج کنیم اما میگه نه...به خدا تمام زورم و زدم....بابا که همیشه موافق من بود حتی تو زمانی که شاید حق با من نبوده ولی اونم دست رد به سینه ام زد....فقط مادر جون و عزیز موندن....نمیدونم پیش اونا هم برم رضایت میدن یا نه....حنا به خدا نمیدونی دارم از دیدن اشکات دیوونه میشم....مرگ علی....دیگه گریه نکن تو به من قول دادی...نامرد نشو...نشو حنا.. مامان فکر ازدواج منو با یکی دیگه کرده...با دختر دوست خانوادگیمون با ناراحتی گفتم: تو خودت هم اون دختره رو دیدی؟؟؟؟؟؟پسندیدیش؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: پسند چیه حنا...من تا حالا یه بار هم باهاش حرف نزدم چجوری بپسنمش...فقط یه بار دیدمش دختره چادری هست..اما حنا باور کن از همون شب اول که اومدی خونمون توی اشپزخونه دیدمت از اینکه تو دختر خالم باشی یکم جا خوردم. باور نمیکنی حتی اگه بگم که من نمیدونستم شما دارین میاین ایران...من قرار بود برم سفر و مثلا امروز فردا برگردم ولی یه اتفاقی افتاد که من یک ماه زودتر برگشتم...من وکیل شرکتی شده بود که شرکت معتبری بود.جریان این سفر هم اینجوری بود که یه سفر کاری برای من به حساب میومد که موکل من میخواست بایه شرکت معروف امارات قرارداد ببنده من هم باید میرفتم تا قراردادش رو تنظیم کنم اما اون بنده خدا که وکالتش با من بود قرارداد و بهم زد...ازش که پرسیدم گفت شرکت قاچاق هست و میخواستن با قردادی که با من میبندن تو یه کامیون هایی که بار من توش هست مواد جاساز کنن...وقتی گفتم از کجا فهمیدی گفت که بیرون اتاق داشته میومده داخل که دیده دونفردارن باهم صحبت میکنن...بعدش هم به من گفت برگردم ایران.....مامان هیچ وقت نگفته بود که خواهرش اینقدر باهاش تفاوت اخلاقی داره. یعنی گفته بود خواهرش مثل خودش نیست ..واسم جالب بود که این دوقلو ها چجوری اینقدر به هم شبیهن اما اخلاقی دارن که زمین تا اسمون با هم فرق داره...من فکر میکردم مثلا حتی اگه اونا با هم خیلی فرق داشته باشن مثل ما هیئتی و این حرفا نباشن اما وقتی تورو دیدم خیلی واسم جالب شد که اینجوری باشن...موقعی که داشتی سرفه میکردی و من میزدم پشتت و تو میخندیدی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم ...واقعا همون شب از خدا شفاتو خواستم...اولین برخوردمون بود و تو خیلی دسته گل به اب دادی....موقعی که پارچ اب شکست...میخواستم یه چیزی بهت بگم از بس شیطونی....همون شب مامان اومد تو اتاقم و اتمام حجتشو کرد..که نباید خونه بمونم...نباید واسم سوال شده بود که چرا.....چرا حالا که شما بعد 25 سال اومدین ایران من باید میرفتم... مامان گفته بود تو شبای محرم برم هر جایی به جز خونه ولی تو خونه نمونم چون دختر نامحرم تو خونه است...مونده بودم این حرف مامان برای چی زده شده....درمورد منی که هیچ وقت به دنا محرم نگاه نکردم.....فقط....فقط نگاهم به تو افتاد....اونم تو اونشب که از پله ها افتادی پایین....نمیدونم چی شد...دست خودم نبود نمیتونستم نگاهم و از روت بردارم...بعد از اینکه تو دوباره افتادی دستمو زیر سرت گداشتم تا سرت به زمین نخوره و سریع سرت و گذاشتم رو زمین به دستام نگاه کردم که خون تو رو دستام بود....زخمت زیاد عمیق نبود یه خراش بود ولی ازش خون میومد..سریع رفتم ریحانه رو صدا زدم تا بیاد کمکت.....از هر چی میگذشتم از محرم نامحرمی نمیتونستم بگذرم....همون شب تو حیاط کلی نشستم و اشک ریختم و از خدا خواستم منو بببخشه...صبح زود از خونه زدم بیرون که چشم تو چشم هم نشیم...اونروز تو ماشین وقتی سرم داد زدی نمیخواستم بهت بی حرمتی کنم....نمیخواستم بهت بگم .... سرشو انداخت پایین و گفت: لااله الله اله به خدا نمیخواستم اینو بگم.... اونروز که رفتیم امامزاده.....شاید بهتره بگم همون روز عشق تو تو سینه اونقدر زیاد شد که به باورش رسیدم....وقتی حمید و ریحانه حواسشون به من و تو نبود تونستم نگاهت کنم...باور کن اون موقع دلم میخواست کور باشم تا اینقدر راحت گناه نکنم....تا اینقدر راحت به دختری که بهش علاقه داشتم نگاه نکنم....تو شیشه رو کشیدی پایین و باد ی که اومد تو باعث شد.... دستشو توی ته ریشش کشید و گفت: ای خدا منو ببخش....موهات دورت ریخته بود...نمیخواستم نگاه کنم ولی شیطون وادارم کرده بود...تو اون شرایط بیشتر از اینکه حواسم به موهات و خودت باشه به کلنجاری که با خودت میرفتی فکر میکردم که در تلاش بودی تا اون شیشه رو بکشی بالا....دلم میخواست ماشین و نگه دارم تا تو راحت تر از این عذاب راحت شی ولی ترسیدم همه بفهمن چه منظوری دارم....میدونی من اونروز از یاد خدا غفلت کردم...من نمیتونستم نگاه تورو روی خودم نبینم...من منتطر تو بودم تا نگاهم کنی...ولی تو لج کرده بودی و باهام قهر بودی....وقتی به خودت مسلط شدی نگاهت به من افتاد داشتم بال در میاوردم....از خودم تعجب میکردم...به خدا من نمیخواستم گناه کنم ولی تصویر تو واسه لحظه ای از من یادم دور نمیشد...یاد و خیالت از منی که تو تمام 27 سال عمرم فقط یاد خدا رو تو فکر و ذهنم داشتم دور نمیشد...جوری که داشتم با شیطون رفیق میشدم...داشتم خدا رو از یاد میبردم که تو هستش...سرشو محکم کوبوند رو فرمون و گفت: من احمق داشتم خالقم رو .......به وجود اورنده عشق و علاقه ام رو.......... خدای بالاسرم که وجود تو رو مدیونشش بودم..........خدایی که تمام هستیم بود............... خدایی که بهم این اجازه رو داده که حالا زنده باشم و نفس بکشم....داشتم... داشتم از یادش میبردم.....لعنت خدا بر من.....لعنت خدا بر من....لعنت به من که اشتم تمام این زندگی رو فراموش میکردم....لعنت به من که حالا ملکه عذاب خودم و خودت شدم...لعنت به من که با یک نگاه دل و ایمونم و باختم....لعنت... هق هق گریش فضای ماشین و پر کرد.... همونجوری که سرش رو فرمون بود گفت: از بین میله های ضریح چشمای بارونیت و میدیدم.....دلم فشرده شد...تو نمیدونستی اون امامزاده کیه چیه....اونجا چه خبره.....من میدونستم اما به جای اینکه به زیارت فکر کنم به تو فکر میکردم....وای بر من.....وای بر من سیه دل....وای بر من شیطون صفت....اینقدر داغون بودم که نمیدونستم چکار کنم....نمیدونستم چرا اینجوری شده بودم...سر همین تلفن و برداشتم و داد و بیداد کردم....اونم سر تویی که اصلا هیچ کار نکرده بودی....اینقدر بی حیا شده بودم که تو رو حنانه صدا میکردم....وای بر من.... منم گریه میکردم...اما اروم.....باورم نمیشد اینایی که میشنوم همه حرفای پسری باشه که من در موردش فکر میکردم که میخواد گناه نکنه....ولی اون حتی یه نگاه و به من گناه میدونست...... یه نفس عمیق کشید و گفت: وقتی دوباره سوار ماشین شدیم تو بی محل بودی به من...اونقدر که وقتی دلم واسه صدات تنگ شده بود و خواستم به حرفت بیارم جوابمو خیلی سرد دادی.منتظر بودم فقط واسه یه لحظه تنها شیم تا التماست کنم تا باهام حرف بزنی و نگاهتو از من نگیری....ولی.... به خدای بالاسرم تو تمام لحظه هایی که عاشقت شدم دو تا حس سرگردونم کرده بود...دو تا حس سخنگو.....اماره و لوامه.......یکیشون با کارایی که میکردم فحش و لعنتم میکرد...اون یکی تشویقم میکرد...اما خب از قدیم همین جوری بوده...هر کی تشویقت میکنه ادم خوبست هرکی میخواد تورو از سیاه چاه بکشتت بیرون میشه ادم بده....منم حرف ادم خوبه رو گوش میکردم....فقط به خاطر با تو بودن....فقط.... همون شب حس اولیم اینقدر عمیق شد اونقدر لهم کرد...اونقدر بهم ناسزا گفت که شیشه احساسم نسبت به خدا شکست و احساسم عریان شد و خودش و به من نشون داد...نشون داد که من ادم امانتداری نبودم....از احساسم نسبت به خدا محافظت نکردم..... لباسم و در اوردم تا از سرما ی هوا به سردی احساسم نسبت به خدا بر خودم بلرزم......استغاثه میکردم تا منو ببخشه...اینقدر درگیرش شده بودم که احساس کردم جونی تو بدنم نیست...فقط همینقدر فهمیدم که وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو پذیرایی خونه ام و راحت تو یه جای گرم و نرم خوابیدم....از ریحانه پرسیدم که من تو پذیرایی چکار میکنم که از حرفم جا خورد و بالاخره اون هم از دوستداشتنم نسبت به تو شک داشتولی دیگه مطمئن شد.....چون روز قبلش هم مامان قبل رفتن به مهمونی معارفه کلی باهام اتمام حجت کرده بود....که به تو نگاه نکنم......که به تو فکر نکنم.....که به تو احساسی از دوستداشتن نداشته باشم.... می دونی دیگه چی گفت: سرمو تکون دادم و گفتم: میاره گفت ازت نمیگذره......اگه به من نظر داشته باشی علی عطا با تعجب به من زل زد و گفت: تو از کجا میدونی؟؟؟؟؟ داشتم از اونجا رد میشدم تا هندزفریمو ببرم بدم به حمید تا برام درست کنه که صدای خاله و ریحانه رو شنیدم که دارن در مورد رفتن و نرفتن حرف میزنن که صدای تو هم اومد و من هم موندم واسه کنجکاوی.... ادامه داد: دیگه هیچ کاری نداشتم که انجام بدم جز به خدا التماس کردن..... که خودش کمکم کنه...یا تو مال من شی و بقیه رضایت بدن یا اینکه من....اونروز به بهانه خرید میخواستم بدونم که تو منو بردی دخل سالن؟؟؟؟؟؟؟؟چجوری؟؟؟؟؟وقت ی بهم گفتی خیالم راحت شد....وقتی تورو دم در خونه جدیدتون دیدم بعد اون همه مدت کلی جون گرفتم...........من مجبور بودم برم چون باز هم مامان بود که اجازه ورود منو به خونه صادر نکرد....تو ماشین تبریک گفتم که تو رو بیارمت سرکار......رفتم سفر کربلا پیش اقا پابوسش...رفتم دخیل بستم که تو رو مال من کنه....رفتم ازش خواهش کردم گناهامو ببخشه.... اونروز که تو حیاط خونمون بودی و بارون شدید بود......تازه از سفر برگگشته بودم....دیگه نمیتونسستم سااکت بمونم...واسه همین اواز عشقمو برات خوندم و تو هم با یه لبخند جواب منو دادی.....حنا...من میدونم که سختته ولی یکم دیگه دووم بیار تا امشب به عزیز و مادر جون هم بگم.... سرمو تکون دادم و گفتم: من به تو قول دادم که تا اخرش بمونم....اینو مطمئن باش... بغضمو قورت دادم و گفتم: حتی اگه بهم نتونیم برسیم....حالا هم بریم که خیلی دیر شده..... و به ساعت نگاه کردم..علی عطا هم انگارمثل من نگاهش به ساعت بود که گفت: نزدیک اذانه زودتر بریم داروهاتو بگیرم بعد بریم... تا گفت اذان یاد شمیم افتادم که گفت بعد اذان خانوادش میرن ویلا نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیخواد.... دنده رو جا زد و گفت: چی و نمیخواد.... به روبروم زل زدم و گفتم: دارو رو ول کن ... چرا؟؟؟؟؟ با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: تو دوباره چرا چرا تو شروع کردی؟؟؟؟واسه خاطر اینکه الان مهموناتون میرسن... مهمونامون؟؟؟؟؟ با دستم اروم زدم تو سرش و گفتم: علییییییییییییییییییییییی ییی لبخند کمرنگی زد و گفت: هوم خیلی مریضی.....بابا من همون خانواده شمیم اینا...چی بود..فامیلیش...اها صولتی رو میگم... خب به من و تو چه؟؟؟ من دوست دارم ببینمشون....اسمش خیلی شیفته ام کرده مخصوصا چهره ی مهربونش...با اینکه نمیشناسمش خیلی جذبش شدم...یه جورایی ازش خوشم میاد..... علی عطا با بهت بهم نگاه کرد منم متاقابلا بهش زل زدم و گفتم: چیه؟چرا اینجوری نگاهم میکنی؟؟؟؟ ماشین و کنار خیابون پارک کرد و گفت: ولی من دوست ندارم ببینمشون... وبعد از ماشین پیاده شد و گفت: برم داروهاتو بگیرم بیام... و درو بست.به حرفاش فکر میکردم که دیدم باز اومد سوار شد و به سمت ویلا حرکت کرد... ********************************* چند تا بوق زد تا حمید دوید بیرون و در باغ و برامون باز کرد...علی عطا ماشین و پارک کرد و پیاده شد و یکم با حمید حرف زد...نمیخواستم چشمای قرمزم و کسی ببینه واسه همین سرم و پایین گرفته بودم و در ماشین و باز کردم و خواستم بیام بیرون که مامانم و بابام اومدن تو باغ..مامان بغلم کرد و گفت: ای وای...حنانه هانی چی شدی؟؟؟؟؟؟؟؟ بابام شونه های مامانمو گرفت و کشیدش عقب و گفت: هیچیش نشده...پشه لگدش زده مینا خانومی... وبعد دستمو گرفت و منو بغل کرد و اروم در گوشم گفت: پشه با لگد کوبونده تو چشمات که اینقدر قرمزه؟؟؟؟ اروم گفتم: از کجا فهمیدی رضا جون؟؟؟؟؟؟ مامان یکم من و بابا رو نگاه کرد و گفت: شما دو تا چی دارین ویز ویز میکنین؟؟؟ علی عطا گفت: خاله هیچی نشده نگران نباشید...دکتر مراقبش گفت که چون زود خمیر دندون زدیم رو سوختگیش نه عفونی شده نه چرک کرده... حنانه علی راست میگه؟؟ خندیدم و گفتم: حرفشو قبول نداری مینایی؟؟؟ حمید هم خندید و گفت: مامان علی عطا جرزن و هزار کوفت دیگه ای که باشه دورغگو نیست و بعد دوباره زد زیر خنده... علی عطا زد رو شونه حمید و گفت: داشتیم حمید جون بابا روبه پسرا گفت: ای بابا تا شما دارین تعارف میکنین من حنانه رو ببرم داخل خونه...دستام درد گرفت... همونجوری که تو بغل بابا بودم لپشو گرفتم و کشیدم و گفتم: رضا جون...من که سنگین نیستم.... هستی خانوم خودت خبر نداری... خندیدمو گفتم خودمم خبر نداشته باشم وزنه بهم خبر میده.... بابا برای اینکه مهمونا منو نبینن سریع برد تو اتاق خودشون که نزدیک تر بود بابا منو گذاشت رو زمین و گفت: گریه کردی؟؟؟؟؟؟ نه زیاد واسه چی؟؟؟ واسه خاطر دلم و بعد صورتم و چسبوندم به سینه بابام .....ولی یه دفعه عقب رفتم و با عصبانیت گفتم: رضا ؟؟؟؟؟ دستشو رو سینش گذاشت و گفت: چیه...ترسیدم با دستم به سمت لباسش اشاره کردم و گفتم: این بوی چیه؟؟ یکم دماغشو کشید بالا و گفت چی بوی چیه؟؟کدوم بو؟؟ خودتو به اون راه نزن.....از کجا اوردیش؟؟؟؟ چیو؟؟؟؟؟ یکم دورو برم و نگاه کردم وصدام و اروم کردم ودر بستم و گفتم: مینا نیست بگو این سیگار و از کجا اوردی تا بهش نرفتم بگم.... یکم نگاهم کرد و گفت: نه بابا حنانه این بوی عطر جدیدمه...بوی سیگار میده... باباااااااااااااا؟؟؟؟ خندید و گفت: خیلی خب حرص نخور که الان جوش میزنی از قیافه می افتی.. یالا زود بگو.... سرشو اورد جلو تر و گفت: به مینا نمیگی؟؟؟؟؟؟؟؟ نه اگه راستشو بگی نه... تهران یه دو نخ خریدم واسه روز مبادا... با حرص نگاهش کردم و گفتم: چند تا کشیدی؟؟؟؟؟ قیافشو ناراحت نشون داد و گفت: فرصت نشد دو تاشو بکشم...داشتم یه دونه رو میکشیدم که حمید سر رسید ترسیدم منو ببینه سریع اندختمش زیر پام...یه سیگار کامل... خب اون یکی چی؟؟؟؟؟؟؟ اون یکی.......... بابا خواهش میکنم.. دستشو کرد تو جیب پیراهنشو یه سیگار در اورد و گفت: اینم دومیش... ازش گرفتم و جلوی خودش شکوندم. بابا چند بار باید بهت یاداوری کنم که این لعنتی واسه سلامتیت مضره ؟؟؟؟؟؟؟؟مگه اون دوهفته بیمارستان خوابوندنت و یادت نمیاد... حنا یادم بود ولی دست خودم نبود دلم خواست... صدای مامان از بیرون اومد که گفت: رضا؟؟؟؟؟؟؟؟حنانه بیاین بیرون دیگه زشته مهمون اینجا نشسته شماها تو اتاقین... بابا خوشحال از فرارش از دست من لبخندی زد و گفت: قربونت بشم مینا جون اومدم... خواست بره بیرون که گفتم: دیگه نکشی ها سرشو چرخوند سمتم و گفت: باشه...ولی قول دادی به مینا نگیا... به یه شرط چه شرطی؟؟؟ گریه و سیگار و همین جا خاک کنیم... کمی نگاهم کرد و گفت: باشه قول میدم... مرسی بابایی حالا که داری میری بیرون برو تو اتاق ته یه و از تو چمدونم یه لباس مناسب بیار من لباسم و عوض کنم.مرسی باشه الان میرم... وبعد از اتاق بیرون رفت... دلم مثل بعد از ظهر یه دوش اب ولرم میخواست..حیف دیگه پامم اینجوری شده بود نمیتونستم کاری کنم.صدای در اومد به سختی بلند شدم رفتم سمت در که در باز شد و بابام با چند دست لباس اومد تو اتاق و لباسا رو ریخت رو تخت و گفت: حنانه نمیدونستم تو کدوم و میخوای بپوشی همشو اوردم خودت انتخاب کنی... یه لباس اسپرت صورتی سفید اورده بود و با یه مانتو خردلی رنگ و شلوار جین مشکی با یه شال مشکی... رضا جون ست برام اوردی؟؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: این عادت منه بانو و بعد از اون یکی دستش یه کیسه کوچیک و گذاشت رو تخت و گفت: اینم داروهاته...علی داد و گفت از رو دستور عملاش بخونی و ازشون استفاده کنی ممنونم از علی هم رفتی بیرون تشکر کن بابایی چشم بانو چشم و دوباره از اتاق خارج شد...خیلی دوست داشتم بدونم شمیم هست یا نه....حوصله پوشیدن لباس اسپرت رو نداشتم مانتو رو پوشیدم و شالم هم رو سرم انداختم و از اتاق زدم بیرون.یه طرف راه میرفتم و پامو از پاشنه رو زمین میکشیدم.. همه نشسته بودند...خیلی راحت تونستم خانوادشونو از خانوادمون تشخیص بدم.چون سه تا زن چادری بودند و دو تا مرد میانسال که کت و شلوار تنشون بود... چون خانوما پشتشون بهم بود نمیتونستم تشخیص بدم که پیرن یا جوون.علی عطا تو جمع نبود.حمید هم کنار مادر جون نشسته بود.ریحانه هم کنار مامان و خاله مینو نشسته بود....عزیز خانوم همرو ویلچر کنار پسرش نشسته بود..بابای من هم نبود...بلند طوری که بحث قطع بشه و همه نگاهم کنن گفتم: سلام همونجوری که میخواستم شد.صدای صحبت کردنشون قطع شد و بهم نگاه کردن و با هم بهم سلام کردن.از بین همه ی سلام ها فقط صدای یه خانوم چادری که خیلی هم خشرو بود بیشتر به دلم نشست سلام دخترم خوبی؟؟؟؟؟ با لبخند بهش زل زدم و گفتم: مرسی و بعد لنگ لنگون رفتم کنار مامان نشستم...همون خانومه گفت: خدا بد نده چیزی شده؟؟ خاله خندید و گفت: نه خانوم صولتی جان حنانه داشت تو اشپزخونه چای میریخت که من صداش کردم و ابجوش و ریخت رو پاش....بچه ام اومد کار کنه کباب شد... خانومه زد رو دستش و گفت: الهی بمیرم...خیلی سوختگیش شدید بوده؟؟؟؟ خاله گفت: اوا خدا نکنه زینب جان نه الحمدالله رو پاش یکم خمیردندون زدیم خوب شد...الان هم از درمونگاه اومده بچه ام حوصله نداشتم به حرفاشون که تکراری بود گوش بدم واسه همین شروع کردم به انالیز کردن قیافه هاشون...از سمت راست کنار عمو ارش شروع کردم. دو تا اقا نشسته بودن که دوتاشون هم سن و سال بابام بودن...یکیشون کت طوسی پوشیده بود و نفر بعدی هم که ریش خیلی بلندی داشت کت مشکی پوشیده بود و مدام داشت با تسبیحش ور میرفت....اروم باهم حرف میزدند و کت طوسیه مدام زیر لب یه چیزی میگفت...نگاهمو چرخوندم رو یه مبل دیگه همون سه تا خانوما نشسته بودن که من ازپشت نمیتونستم ببینمشون...دو تاشون مسن بودند و یکیشون هم همون خانومه بود که تو بدو ورودم ازش خوشم اومده بود نگاهش کردم..همسن مامان اینا میخورد باشه...حدودای 46 45 اینطورا...چشمای مشکی براق داشت...مثل چشمای شمیم....تا اسم شمیم اومد تو ذهنم ناخوداگاه بلند گفتم: راستی شمیم کجاست؟؟؟؟؟ همه به من نگاه کردن که همون خانومه گفت: تو شمیم و میشناسی خانومی؟؟ بله میشناسم.... خاله گفت: از کجا حنانه جان؟؟؟؟ رو به خاله کردم و گفتم: خاله من که گفتم امروز اومده بود دم در و گفت که امشب خانوم صولتی و اقاشون هم میان خونمون.. خانومه اروم خندید و گفت: ا پس شما بودید؟؟؟؟اتفاقا شمیم هم به من گفت که تو باغ یه غریبه دیده که نمیشناختتش...ولی خیلی مهربون بوده.... از حرفش خوشم نیومد یه جور احساس کردم داره تحقیرم میکنه که من و غریبه خطاب کرد با این حال زیاد به این مسئله توجه نکردم و اروم سر جای خودم نشستم به حمید فکر میکردم که باز گوشی تو دستاش بود معلوم نبود گوشی کیو باز پیچونده بود.... تک سرفه ی مرد کت مشکیه همه رو متوجه خودش کرد و همه ساکت شدن.... مرد کت مشکیه دستی رو پاهاش کشید و گفت: خب با اجازه ما دیگه مرخص میشیم.... با این حرفش بدون فوت وقت خانوم ها از جا بلند شدن...با بلند شدن خانواده صولتی همه بلند شدیم. عمو ارش گفت: شام میموندی حاجی کت مشکیه گفت: قربونت بچه ها تنهان...خب بااجازه خودمون راه و بلدیم شما ها دیگه نیاین.... ای بابا محمد جان این حرفا چیه....شما رو سر ماجاداری از اون میهمان ویژه های خودمونی....واسه شما نیایم واسه کی بیایم بدرقه؟؟؟؟ همه اقایون با خنده از در خارج شدن...همونطور که داشتم بهشون نگاه میکردم همون خانومه که فهمیدم اسمش زینب هست اومد جلوم و گفت: دخترم از اشنایی باهات خیلی خوشحال شدم....ایشاالله فردا میبینمتون بیشتر با هم اشنا می شیم... یه لبخند صمیمی زدم و گفتم: منم همینطور....چشم میام ... خلاصه از هم خداحافطی کردیم و همه به جز عزیز خانوم و مادر جون رفتن واسه بدرقه دنبالشون. از ظرف کنار دستم یه سیب برداشتم و داشتم برا خودم پوست میکندم که در اتاق باز شد و علی عطا اومد بیرون و رفت به سمت تلویزیون و روشنش کرد.نگاهم و به سرتا پاش دوختم...یه لباس سفید مردونه تنش بود و یه تسبیح هم دور گردنش و یه شلوار راحتی پوشیده بود.....هیچ وقت همچین تیپی ندیده بودمش...حتی روزای محرم...به بغلم نگاه کردم دیدم مادر جون داره با عزیز خانوم صحبت میکنه.از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و لنگ لنگون رفتم سمت علی عطا و گفتم: ممنون سرشو برگردوند سمتم و گفت: بابت؟؟؟؟؟ جریان امروز...درمونگاه و اعتراف و دارو....ممنون.. لبخند کمرنگی زد و گفت: خواهش میکنم.وظیفم بود. همونجوری که ایستاده بودم با انگشتای دستم بازی میکردم و گفتم: چرا بیرون نیومده بودی؟؟؟؟؟ چون داشتم نمازم و میخوندم... نگاهم تو نگاهش قفل شد....نماز؟؟چه دل پاکی داشت این پسر به سمت اتاق مشترکمون حرکت کردم و رفتم داخل و همونجوری ایستادم....اخرین باری که نماز خوندم کی بود؟؟؟؟؟یادم اومد من از همون شب اخری که حالم واسه خاطر علی عطا بد شده بود دیگه حس و حالشو نداشتم نماز بخونم...ولی حاالا علی عطا به جای اینکه از خستگی که صبح زود بیدار شده و 2 3 ساعت رانندگی کرده و بعد هم نخوابیده و منو برد درمانگاه و خیابون و گریه ....اوف خدایا با همه اینا باز هم به یاد تو بود....و من... حنانه؟؟؟؟؟؟ سرمو برگردوندم دیدم ریحانه وایستاده و داره نگاهم میکنه... بله؟؟؟ چرا جواب نمیدی؟؟؟؟چرا پشت به در اتاق همینجوری خشکت زده و ایستادی و به دیوار خیره شدی؟؟؟ خودم و کشوندم سمتشو کنارش ایستادم و گفتم: ریحانه اگه نماز بخونی و بعد دیگه حسشو نداشته باشی و نخونی چی میشه؟؟؟؟؟؟ زل زد به من و گفت: از چه نظر عقیده ای یا نه از نظر دینی اسلامی؟؟؟؟؟ عقیده ای که عقیده تو هست من نمیتونم درکش کنم....کلا دستورشو میخوام بدونم.... خب ترک نماز اونم به هیچ دلیلی واسه یه مسلمون یعنی نداشتن شفاعت از طرف ۱۴ معصوم....یعنی...حنانه اینا رو واسه چی میخوای بدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سرمو با کلافگی تکون دادم و خیلی عادی گفتم: هیچی از علی پرسیدم کجا بوده گفت داشتم نماز میخوندم منم یاد اخرین نماز خودم افتادم....حالا هم یه حس بدی دارم.... بازوهامو گرفت و گفت: چه حسی؟؟؟؟؟؟ نمیدونم یه حس مقلوب کننده... ادامه دادم یه حس تنهایی...حس حسادت...حسادت از اینکه علی کسی رو واسه خودش داره......تنهایی واسه اینکه برای دردو دلش کسی رو داره تا باهاش حرف بزنه و من ندارمش یه جمله رو بهت میگم همیشه از طرف من یادگاری داشته باشش... خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی را دارم و تو چون خود نداری... ریحانه؟؟؟؟ جانم؟؟؟ شمیم و میشناسیش؟؟؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: اره دختر خیلی خیلی خوب و مهربونیه... تو دوستش داری؟؟؟ با شیطنت نگاهم کرد و گفت: وا...این چه سوالیه خانمی....من همه بنده های خدا و بعد صداشو تغییر داد و گفت: به جز اقایون دوستشون دارم... زدم زیر خنده و گفتم: خدا شفات بده مگه مردا چی هستن که حق ندارن دوسشون داشته باشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لپالش گلی شد....رفت سمت در و در و بست و گفت: نمیشه چون من فقط یه اقا رو دوست دارم...نمیتونم که همه اقایون و دوست داشته باشم.... با موزی گری گفتم: چه اشکالی داره؟؟؟؟؟؟با همه باش و خوش باش.... زل زد به من و گفت: حنانه !!!!!!!! خیلی خب بابا ببخشید دیگه از این شوخی های مثبت ۱۸ نمیکنم تو هنوز همون دختر بچه ۵ ساله ای که هنو وقت فکر کردن به این مسائل و نداری اره؟؟؟؟؟؟؟ زد زیر خنده و گفت: خدا شفات بده دختره دیوونه.... با ارنجم خیلی اروم زدم تو پهلوش و گفتم: نگفتی این مرد خوشبخت کی هست حالا؟؟؟؟؟؟؟ با چشم غره و لبای خندون زل زد به من و با حرص گفت: حنااااااااااااااانه خندیدمو گفتم: ببخشید بابا خودم فهمیدم...میخواستم از زیر زبون زن داداشم بکشم بیرون که نشد دوتا اروم زد پس گردنمو گفت: شیطونه میگه... در اتق باز شد و مامان و خاله مینو با یه سینی چای اومدن تو.مامان گفت: دخترا مهمون نمیخواین؟؟؟؟ ریحانه دستاشو به حالت تعارف گرفت و گفت: خواهش میکنم بفرمایید پشت سر مامان و خاله اینا مادر جونو عزیز خانوم که رو ویلچر نشسته بود اومدن تو اتاق با لبخند گفتم: به به اینجا لیدیز پارتیه؟؟؟؟؟ خاله خندید و گفت: یه چیزی فراتر از اون حنانه جان... همه نشستن رو زمین به جز عزیز خانوم که رو ویلچر بود و مادر جون هم که رو تخت نشست من هم رو تخت نشستم و گفتم: خاله مناسبت هم داره؟؟؟ خاله خندید و گفت: اره خاله یه مناسبت خیلی خوب داره... مامان من گفت: مینو چرا پیش اقایون نگفتی.... خاله مینو روسریش از رو سرش برداشت و موهای مش کردشو ریخت و کمی پریشونش کرد و گفت: اخه مینا جان به اونا ربطی نداره....اصلا این مسئله یه جورایی باید پنهان باشه تا ما برنامه ریزی کنیم تا علی عطا نفهمه... مامان من گفت: مینو چرا پیش اقایون نگفتی.... خاله مینو روسریش از رو سرش برداشت و موهای مش کردشو ریخت و کمی پریشونش کرد و گفت: اخه مینا جان به اونا ربطی نداره....اصلا این مسئله یه جورایی باید پنهان باشه تا ما برنامه ریزی کنیم تا علی عطا نفهمه... ریحانه گفت: ای بابا به ماهم میگین چی شده؟؟؟؟ مادر جون عصاشو کنار تخت گذاشتن گفت: مینو یه لیوان چای بده خاله مینو یه لیوان چای داد دست مادر جون داد که مادر جون ادامه داد مینو تو تصمیمت و گرفتی؟؟؟؟؟؟ خاله لیوان های چایی رو به همه داد و گفت: اره مادرجوون.... و بعد بع من با نراحتی نگاه کرد و گفت: این دست دست کردن اصلا جایز نیست...اصلا... مادر جون هم یه نگاه به من کرد و دوباره روشو کرد به خاله مینو و گفت: خودش میدونه؟؟؟؟ خاله مینو یه قلوپ از چاییش خورد و گفت: بی اطلاع هم نیس.....ولی میدونم که کانل هم در جریان نیست فکرر کنم کمی از قضیه بو برده... ریحانه با کلافگی گفت مامان مادر جون میشه به ما هم بگید؟؟؟؟اومدین مهمونی پیش ما ولی مارو اصلا نمیبینین؟؟؟ مامانم خندید و گفت: ای بابا ریحانه تو که 6 ماهه نبودی...قراره زن داداش شی... با بهت به دهن مامانم نگاه کردم....چی میگفت؟؟؟؟ با بهت به دهن مامانم نگاه کردم....چی میگفت؟؟؟؟ لیوان چایی رو از کنار لبم اوردم کنار و گفتم: مامان منظورتون چیه؟ خاله خندید و گفت: میخوایم عروس بیاریم حنانه جان.... منظورشون کی بود یعنی خاله اینا در مورد من و علی عطا رضایت داده بودن؟؟؟یعنی من قرار بود بشم عروسشون.. با خوشحالی از سر جام بلند شد م و گفتم: ببخشید من برم دستشویی سریع برمیگردم. برو مادر جون مواظب خودت باش... از اتاق اومدم بیرون و در اتاق و بستم.بابا و عمو ارش داشتن تخته نبرد بازی میکردن حمید هم تنهایی داشت تلویزیون میدید نمیدونستم علی عطا کجاست.شاید اون هم مثل من خوشحال بوه رفته یه جا انرژیشو تخلیه کنه.... با یاداوری قضیه خواستگاری افتادم با خوشحالی انگار که پام سالم شده باشه داشتم پرواز میکردم به جای دستشویی به سمت باغ مسیرمو تغییر دادم.صندلم و پوشیدم و رفتم تو باغ...یه نفس عمیق کشیدم و با صدای اروم که فقط خودم میشنیدم به اسمون نگاه کردم و گفتم: یعنی درست شنیدم؟؟؟؟؟یعنی خاله اینا رضایت دادن؟؟؟من و علی عطا به هم میرسیم؟؟؟؟یعنی من به ارزوم میرسم؟؟من زن علی عطا زن عشقم میشم؟؟؟؟؟؟؟ اینجا تو باغ چیکار میکنی؟؟؟؟ ای خدا باز ایمن علی عطا سوالاشو شروع کرد..بدون اینکه نگاهمو از اسمون بردارم گفتم: دارم با اسمون درد و دل میکنم...اشکالی داره؟؟؟؟؟؟ نه اشکالی نداره ولی شبه درست نیست تنها تو باغ باشی زودتر درد و دلتو تموم کن و برو داخل...تو وضعیت جسمیت هم زیاد خوب نیست ناباید زیاد سرپا باشی پات عفونت میکنه خدایی نکرده چشم میرم... صداش از ته چاه در اومد و گفت: چشمات بی بلا احساس کردم داره میره تو خونه که سریع گفتم: علی عطا؟؟؟؟؟ بله؟؟؟ با خوشحالی همونجور که وایستاده بودم گفتم: علی عطا برو از خدا تشکر کنه من همیشه ازش تشکر میکنم ولی چطور؟؟؟؟؟؟ خوشحال تر ادامه دادم بماند...ولی برو امشب رو بیشتر از همیشه دعا کن و به پاش زانو بزن... ****************************** اصلا خوابم نمیبرد...مدام غلت میزدم....نمیدونم من که امشب راحت تر از همیشه راحت خوابیدم بی دقدقه پس این خوابای اشفته چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ با اظطراب تو جا نشستم و به خوابام فکر کردم.... خواب دیدم که با شمیم دارم تو یه جاده قدم میزنم و علی عطا هم بالای یه کوه وایستاده...یه دفعه همه جا طوفانی شد و نمیدونم چرا مکانمون عوض شد....از کوه و جاده اومدیم لب دریا و من میدویدم و داشتم شلیل میخوردم مزه اش هنوزم زیر دندونمه....شیرین به شیرینی عسل...همونجور که میدویدم دیدم که همه جا اتیش شد و من و علی عطا نشستیم رو زمین و من لباس عروسی تنمه و علی عطا هم یه لباس مردونه سیاه رنگ با یه تسبیح به دور گردنش پوشیده بود......مادر جون داشت واسمون دعای ازدواج و میخوند که زمین لرزه شد طوری که زمین از هم داشت جدا میشد منم از ترسم به جای اینکه برم تو بغل علی عطا رفتم تو بغل یکی دیگه..مدام با دستم میخواستم پسش بزنم ولی نمیشد....با دستم عرقم و پاک کردم....این چه خوابی بود؟؟؟؟؟؟؟ صدای خروپوف یکی میومد ...معلوم نبود عزیزه یا مادر جون....هرکی هست خدا خیرش بده که برامون لالایی مجانی گذاشته....یاد اهنگ که افتادم و ام پی فورم و برداشتم از سر جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون تو باغ.همونجور که داشتم اهنگ گوش میکردم رفتم تو فکر. سرشام هیچ اتفاق خاصی نیافتاد ولی خاله بهمون گفت حاضر بشیم بریم لب دریا دور بزنیم خوش میگذره.همه مشغول عوض کردن لباسا شدن که مادر جون و عزیز خانوم اعلام کردن نمیا ن و بهتره جوونا برن.با یان حرف عمو ارش هم اعلام خستگی کرد و گفت : ایشاالله فردا شب خاله هم به خاطر این رای شوهرش گفت من هم نمیام.ما جوونا لباس پوشیده داشتیم به رای مثبت و منفی جمع گوش میدادیم که فقط که بابام گفت: پس با اجازتون ما و بچه ها میریم هوا خوری و برمیگردیم. خاله گفت: برید ولی خیلی مواظب خودتون باشید. مامان گفت: باشه مینو جون و بعد کلید و از رو در برداشت و گفت: پس ما رفتیم. خاله سرشو تکون داد و گفت: به سلامت خوش باشید همه از در رفتیم بیرون و کفشامونو پوشیدیم.من هم که نمیتونستم کفش بپوشم مثل همون ظهر کفشمو گرفتم تو دستم و با خودم گفتم که کفشمو میبرم هر جا خسته شدم پامو میزارم روش از در ویلا دونفر دونفر رفتیم بیرون من و ریحانه و مامان و بابا و حمید و علی عطا علی و حمید جلوتر میرفتن چون که به مسیر وارد تر بودن.مامان و بابا هم جلوی ما بودن و داشتن با هم لاو میترکوندن و من و ریحانه هم اخر از همه بودیم و داشتیم با هم اروم قدم میزدیم چون من سرعتم کمتر بود. حنانه؟؟؟؟ سرمو برگردوندم و گفتم: بله؟؟ بعد تعطیلات میری شرکت علی عطا؟؟؟؟ عجب سوال باحالی...اصلا در موردش فکر نکرده بودم...لبامو برگردوندم و گفتم: دوس دارم برم اما نمیدونم بهتره که نرم چرا؟؟؟؟؟ تو دلم گفتم:چون که هر چی اقامون بگه...گفتم: چون که من نیازی به کار ندارم اما به نظرم بری خیلی خوبه حداقل یه چیزی یاد میگیری و از بیکاری در میای. به صورتش نگاه کردم که تو شب خیل خوشگل تر شده بود گفتم: تو اگه بودی میرفتی؟؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: اره چرا که نه چون الان هر جایی به ادم کار نمیدن...از طرفی این واسه تو یه پارتی خوب میشه چون اگه تو اینجا کار نکنی کجا میخوای کار کنی؟؟ دیدم بیراه هم نمیگه گفتم: تو روز اول با من میای؟؟؟؟؟ متعجب به من نگاه کرد و گفت: واسه چی؟؟؟؟؟؟ نمیدونم همینجوری دلم خواست تو هم کنارم باشی دستشو تو دور دستام حلقه کرد.دستاشو با صمیمیت فشردم و گفتم: یه سوال بپرسم؟؟؟؟ خندید و گفت: بپرس اما وای به حالت اگه سول انحرافی باشه.. خندیدم و گفتم:» نه میخوام در مورد علی عطا یکم کنجکاوی کنم... چشماش یکم درشت شد و گفت: علی عطا؟؟؟ سرمو به عنوان تایید تکون دادم و گفتم: اره خب علی عطا چی میخوای بدونی؟؟؟؟؟؟ نمیدونم هرچی که دوست داشتی بگو... اووووووم خب من چی بگم اخه....علی عطا ...علی عطا... با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: ریحانه؟؟ برگشت منو نگاه کرد و گفت: بله؟؟ میخوای بیخیالش شیم؟؟؟؟ چرا من که داشتم میگفتم خندیدم و گفتم: اره داشتی میگفتی علی عطا علی عطا که من خودم این و میدونم.... خندید و گفت: اخه حنانه من نمیدونم چی بگم...علی عطا اخلاقاش قابل تعریف نیست دیدنی و درک کردنیه...باور کن تو مدرسه همه ی دوستام وقتی دور هم جمع میشدن میشستن از داداشاشون واسه هم میگفتن و به شوخی زن داداش همدیگه میشدن...ولی من هیچ وقت از علی عطا چیزی نداشتم بگم...چی میگفتم؟؟علی عطا از صبح الطلوع تا اخر شب تو شرکتشه و داره کار میکنه....بیشتر اوقات سفره کاری میره.برعکس بابام که با شب نشینی های پسرا و دخترا مخالفه ولی علی عطا بیشتر وقتا تو مهمونی ها شرکت میکنه...اما هیچ وقت دست از پا خطا نکرده...میدونی خیلی ریا کاری که اینا رو در موردش بگم ولی به خدای بالاسرم علی عطا بهترین پسری که تو عمرم دیدم...باور کن اگه میشد و کسی مثل علی عطا وجود داشت از خدا میخواستم که همسری مثل علی عطا نصیبم کنه.... لبخندی از روی مهربونی زدم و گفتم: الان مطمئنی که حمید مثل علی عطاس؟؟؟ زد به بازوم و گفت: بحث انحرافی موقوف. دیگه تا موقع رسیدن به دریا ساکت بودیم.وقتی رسیدیم یه عده ادم لب دریا نشتن...نمیدونم چرا وقتی دریا رو دیدم غصه ام گرفت اب خیلی کثیف بود میشد گفت که حداقل لب دریا پر از زباله های مردم بود دلم واسه دریا سوخت همه رفتیم سمت یه کنده درخت که خیلی هم بزرگ بود هممون به ترتیب روی کنده نشستیم از کنار دریا صدای اهنگ می اومد یه عده داشتن کنار دریا والیبال بازی میکردن.سرمو چرخوندم سمت دیگم.یه عده هم دور اتیش نشسته بودن و داشتن به نوای گیتار گوش میکردن و قلیون میکشیدن.اونور ترشون یه دختره هم سرشو تکیه داده بود به بازوی پسری که کنارش نشسته بود داشت رو شن های ساحل یه چیزی رو مینوشت.نگاهموازشون گرفتم و سرمو برگردوندم که دیدم علی عطا داره نگاهم میکنه.تازه متوجه غیبت مامان و بابا شدم.نگاه علی عط رو با نگاهم جواب دادم و دست ریحانه رو گرفتم و بلندش کردم و با هم رفتیم سمت اب...موج های کفیه دریا خیلی اروم به سمت ساحل میومد.با شیفتگی تمام به دریا زل زدم که چقدر تو شب قشنگ بود.زیر پالم پر بود از گوش ماهی های خوشگل و سفید.مثل ستاره بودن که تو سیاهی اب گم شده بودند و دوباره خودشونو نشون میدادن. ریحانه؟؟؟؟؟ بله؟ میگم میای از این گوش ماهی ها جمع کنیم؟خیلی خوشگلن من خیلی ازشون خوشم اومده یه لبخند مهربون زد و گفت: باشه ولی کجا بریزیمشون؟؟ به دورو برم نگاه کردم...درسته که پر بود از بطری های نوشابه و پلاستیک های فریزر ولی رغبتم میشد برم برشون دارم واسه همین به لنگه کفشم که تو جیب مانتوم بود نگا کردم و گفتم: بریزیمشون تو کفشم با تعجب زل زد به من و گفت: کجا؟؟؟؟؟ خیلی عادی گفتم: تو کفشم دستشو گذاشت رو گیجگاهمو گفت: این تو چی داری؟؟؟؟ خندیدمو گفتم: عقل به مقدار لازم خندید و گفت: میدونستم دیوونه ای ...باشه پس شروع کن به جمع کردن... نشستیم رو زمین و شروع کردیم به جمع کردن.به کنده درخت نگاه کردم دیدم حمید بلند شده و داره به سمت ما میاد.یه چیزی تو مغزم جرقه زد واسه همین بلند شدم و گفتم: ریحانه من دارم میرم بشینم یکم پام درد پرفت دوباره میام کمکت خانومی. باشه برو بشین ولی اون لنگه کفشتو بهم بده. براش کفشو انداختم و گفتم: پس من رفتم و بعد برگشتم و به سمت کنده رفتم..حمید وسطای راه وایستاده بود بهش که رسیدم گفتم: میدونم الان دوست داری در حد یک کلمه باهاش حرف بزنی من میرم پیش علی عطا حواسش و پرت میکنم تو هم حرفاتو سریع بهش بزن یه لبخند کوچولو اومد رو لبش و گفت: (خیلی ممنون عزیزم)Tank you very much darling خندیدم و گفتم: (تو مریضی) YoU are sick نیشش بیشتر باز شد ازم دور شد وبه سمت ریحانه رفت.با بدبختی قدمامو سریع تر کردم و نشستم رو کنده.نفس نفس میزدم.علی عطا سرش بالا بود و داشت به اسمون نگاه میکرد.همونطورکه سرش بالا بود گفت: خوبی؟؟؟؟ با تعجب زل زدم بهش و گفتم: از کجا فهمیدی منم؟؟ سرشو اورد پایین ولی چشماشو باز نکرد و گفت: از طرز نفس کشیدنت. بیخیال حرفش گفتم: یه سوال بپرسم؟ همونجوری گفت: بپرس دوست داری همسر مورد علاقت چه خصوصیات اخلاقی داشته باشه؟؟؟؟؟؟ یکم مکث کرد و گفت: برام ظاهر زیباش مهم نیس برای من باطن زیباش مهمه که قراره یه عمر با اخلاقیاتش زندگی کنم با باطنش.. تعجب کردم و گفتم: یعنی زیبایی برات مهم نیس؟؟؟؟؟؟
چشماشو بهم دوخت و گفت: ببین حنانه تو وقتی میری یه لباس میخری اول ازهمه به رنگ و قیافش توجه میکنی بدون اینکه بدونی لباس خوبی هست یا نه ایا به درد شخصیتت میخوره که برازنده ترش کنه یا نه لباسی رو انتخاب میکنی که وقارتو و سنگین بودن شخصیتتو نشون میده در صورتی که شاید رنگش خیلی متفاوت تر از بقیه هست و هر کسی طرح لباس و دوست نداشته باشه؟؟؟ کمی فکر کردم و گفتم: درسته که اون لباس خوشگله و خوش رنگه مجذوب کننده تره ولی من دوست ندارم لباسی رو بپوشم که منو کمتر از خودم نشون بده. لبخند کمرنگی زد و گفت: افرین....من هم دوست دارم همسرم اینجوری باشه.... اخمامو کردم تو همو گفتم: یعنی تو فکر میکنی همسرت لباس تو هستش؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: نه منظور من اینکه زیبایی رو میخوام چکار وقتی میتونم شخصیت پیدا کنم...من چیزی رو میخوام که همیشه تو وجود همسرم باشه نه زیبایی که بعد از چند سال از بین بره من زیبایی درون و میخوام.زیبایی که همیشه منو خوشبخت کنه من هم همون لباسی رو انتخاب میکنم که تو انتخاب کردی یه لباس موقر و سنگین که همیشه باعث شه از اینکه دارمش به خودم به بالم. دستم و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: من متوجه نمیشم یعنی اگه زنت پاکستانی باشه بیریخت هم باشه ولی این خصوصیات اخلاقی نیکو رو هم داشته باشه که تو در نظر داری باهاش ازدواج میکنی؟؟؟؟؟ خندید و گفت: نه ازدواج نمیکنم یه نفس با حرص کشیدم و گفتم: وااااااااای علی خواهش میکنم کمی واضح تر حرف بزن باور کن نمیفهمم چی میگی بالاخره ازدواج میکنی یا نه؟؟؟ سرشو به سمت اسمون گرفت و گفت: اگه تو رو نمیدیدم اره با یه زن پاکستانی زشت که اون چیزایی که من میخوام و داشت ازدواج میکردم ولی حالا که تو هستی دیگه نه ازدواج نمیکنم سرخوش از این حرف علی عطا ب لبخند عمیق گفتم: راستی یه خبر خوب سرشو به سمتم چرخوند و گفت: خیره ایشاالله لبخند زدم و گفتم: خیلی هم خیره... نگاهشو به چشمام دوخت و گفت: لااله الله اله بگو دیگه دختر دقم دادی... تا اومدم زبون باز کنم صدای مامان حرفم و قطع کرد و گفت: بچه ها بهتره برگردیم به سمت مامان برگشتم که دیدم همون موقع ریحانه سربه زیر در حالی که لنگه کفش من و تو دستش داشت به سمتمون میومد.نگاهمو به جایی که قبلا با حمید ایستاده بود دوختم.حمید هم لب دریا وایستاده بود و دستاشو باز کرده بود به اطرافش. علی عطا گفت: اره خاله جان بهتره دیگه برگردیم فقط حمید کجاست ؟؟؟ و بعد با چشم به دنبالش میگشت که من گفتم: لب دریاست...من میرم پیشش بهش بگم داریم میریم شماها هم اروم اروم برین تا منو حمید بهتون برسیم. و بعد بدون اینکه منتظر حرفی باشم لنگ لنگون به سمت حمید رفتم.به کنارش که رسیدم گفتم: حمید؟؟؟ همونجور که به دریا نگاه میکرد گفتم: اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با صدای ناراحتی گفت: نه دستم و گذاشتم رو شونش و گفتم: پس چرا.. با لحن محزونی گفت: حنانه باورم نمیشه که نتونستم از ریحانه جوابی بگیرم با تعجب گفتم: یعنی چی؟؟؟؟؟اصلا چی بهم گفتین ؟؟؟؟ بهم نگاه کرد و دستم و گرفت و با هم اروم به سمت مامان اینا حرکت کردیم.شاید به جرعت میتونستم قسم بخورم که دفعه دومی بود که حمید اینقدر مهربون شده بود دفعه اول سر قضیه ی بیمارستان ویکی هم همین الان.میخواستم بهش بگم برام نمیگی چی شده که خودش شروع کرد به گفتن. اولش خیلی مطمئن نبودم که بتونم باهاش حرف بزنم میدونی حنانه فکر میکردم ریحانه هم مثل جولیا و ایشا و اشلی میمونه دستی تو موهای خرماییش کشید و ادامه داد: ولی صحبت کردن با یه دختر مومن و متدین اونم کنا دریا جایی که فکر میکردم ته ارامشه خیلی خیلی سخت بود...شاید باورت نشه ولی دفعه اولی بود که فکر کردم لال شدم... با ناراحتی سنگ جلوی پاشو با نوک کفشت شوت کرد به سمت جلو و ادامه داد: دوست داشتن من ریشه داره حنانه از کی دوسش داری حمید؟؟؟؟؟ بهم نگاه کرد و گفت: خب من خیلی وقت بود که ریحانه رو دوست داشتم شاید قبل از اومدنمون به ایران همون موقع ها که مادر جون از ایران میومد پیشمون.میدونی یه روز که داشتم از دم اتاق مادر جون رد میشدم صدای زنگ گوشی مادر جون میومد رفتم که گوشی رو جواب بدم ولی قبل از جواب دادن من تماس قطع شده بود خواستم گوشی رو قفل کنم که عکس یه دختر چادری با یه پسر روی صفحه بود.با کلی فضولی تونستم کشفش کنم که علی عطا و ریحانه هستن. نفسشو خیلی عصبی داد بیرون و گفت: وقتی هم که اومدیم ایران از علاقم بهش مطمئن تر شدم.اما هیچ وقت پیش نمی اومد تا باهاش حرف بزنم.یعنی اون از من فرار میکرد اولاش فکر میکردم از من بدش میاد یکدفعه صداش پر از غم شد و گفت: ولی امامزاده هاشم که رفتیم متوجه شدم اون هم نسبت به من بی تفاوت نیست.اما فقط همین یه برخورد واسم کافی بود تا علاقم بهش اونقدر زیاد بشه که نتونم جلوی نگاهم و بهش بگیرم...اما.... اما نفساش تند تند شد.دستمو گذاشتم رو بازوش و گفتم ک حمید اروم باش.....اما چی؟؟؟؟؟ همه اش منتظر امشب بودم که با حرف ریحانه داغون شدم. با اضطراب بهش نگاه کردم و گفتم: چی بهت گفت؟؟؟؟ یه نفس همراه با یه اه عمیق کشید و گفت: بهش گفتم دوستت دارم وبهش گفتم میخوام اگه راضی هستش به مامان و بابا بگم که بریم خوستگاریش حمید ساکت شد منتظر شدم حرفشو ادامه بدم که دیدم همینجور ساکته گفتم: خب.....خب اون چی گفت؟؟؟؟؟؟؟ بهم نگاه کرد احساس کردم تو نی نی چشماش غصه موج میزنه با بغض گفت: ریحانه گفت اقا حمید من دنبال یه شوهر مقید هستم یه شوهر که هم حامیم باشه وهم خدا رو حامیم کنه. دوباره ساکت شد.میدونستم واسش سخته تا حرف بزنه. از حرفش کلی جا خوردم بهش گفتم ریحانه خانوم شما که خدا رو داری اما اون گفت درسته من خدا رو دارم اما این برام کافی نیست.مرد اینده ی من هم باید خدا رو داشته باشه..و بعد خیلی سریع از من دور شد... دوباره دستشو تو موهاش کشید و با لحن ناراحت کننده ای گفت: حنانه حالا چه کار کنم؟؟؟ خودم تو شک بودم.باورم نمیشد که این حرفا حرفای ریحانه باشه.من تا قبل حرف زدن این دو تا فکر میکردم همدیگرو دوست دارن اما حالا....نمیدونستم چه کمکی از دستم برای حمید بر می اومد واسه همین بهش گفتم: حمید نمیدونم چه کمکی از دستم بر میاد ولی همین امشب باهاش صحبت میکنم ببینم ایا راهی هست یا نه ولی تو هم فعلا دم پر ریحانه نباش بزار یکم فکر کنه. سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت: با این که سخته ولی باشه یکم دیگه با حمید صحبت کردم و به ویلا رسیدیم.ویلا تو سکوت بود.همه بهم شب بخیر گفتیم و من و ریحانه به سمت اتاق خوابمون.مسواکم و از تو جیب چمدونم در اوردم و گفتم: ریحانه من برم مسواک بزنم سرشو تکون داد و گفت: برو منم الان میام. به سمت باغ رفتم و خودم و رسوندم به شیر اب و شروع کردم به مسواک زدن که صدای صوت علی عطا به گوشم خورد....احساس ارامش تمام وجودم و گرفت.سعی کردم صدای مسواک و کمتر دربیارم تا صدای علی عطا بیشتر بیاد.کاشکی میتونستم برم حنجره اش و ببوسم...بینهایت صداش قشنگ بود.بعد دو هفته تازه صداش و میشنیدم...و این واسم بهترین هدیه بود.فکر میکردم اگه برم خونمون برای همیشه صدای قشنگشو از دست میدم ولی حالا خوش حالم که اشتباه فکر کردم.فردا شب حتما صداشو ضبط میکنم.با این فکر خواستم بلند شم که دیدم تازه ریحانه از خونه اومده بیرون.منتظر شدم تا ریحانه هم مسواک بزنه.داشت دهنشو زیراب میشست که گفتم: ریحانه تو هم صدای علی عطا رو میشنوی؟؟؟؟؟ سرشو از زیر شیر اب اورد بیرون و گفت: اره چطور مگه؟؟ میدونی داره کدوم سوره رو میخونه؟؟؟؟ ریحانه یکم گوش داد و گفت: سوره ی یوسف یوسف؟؟؟؟چه جور سوره ای هستش؟؟؟؟؟ دستاشو با دستمال کاغذی هایی که اورده بود خشک کرد و گفت: بیا بریم تو برات تعریف کنم. دلم نمیخوست بریم داخل واسه همین گفتم: ریحانه میشه نریم تو؟؟من دلم میخواد همین جا بشینیم و حرف بزنیم یکم بهم نگاه کرد و گفت: تو حالت خوبه؟؟؟؟خسته نیستی؟؟؟؟؟ بهش خیره شدم و گفتم: چطور؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: هیچی فکر میکردم تو هم مثل من حتما خسته هستی ولی..... نشستم رو نیمکت کنار شیر اب و خندیدم و گفتم: صدای داداشت خواب و از سرم پروندش.میگم چرا نمیره کنسرت بده زد زیر خنده.با تعجب گفتم: وا چرا میخندی؟؟مگه جک گفتم؟؟؟؟ خندشو جمع کرد و گفت: نه ولی اخه دختره دیوونه کسی بابت قران کنسرت نمیده. خندم گرفت ولی قورتش دادم و گفتم: خیلی خب حالا بیا بشین و برام از سوره ی اقا یوسف بگو. دوباره خندید و گفت: اقا یوسف چیه دختره خوب... اومد کنارم نشست و گفت: یوسف پیامبر بوده. خب خب نداره یکی از پیامبرایی که خدا برای هدایت بشر فرستاده یوسف نبی هستش که داستان خیلی زیبایی داره. مشتاق شدم و گفتم: تو داستانشو میدونی؟؟؟؟ سرشو تکون داد و با مهربونی گفت: اره خانومی میدونم دستاشو گرفتم و گفت: میشه برا من هم بگی تا من هم بدونم؟؟؟؟ دستمو محکم تر فشرد و گفت: جرا که نه عزیزم داستان یوسف نبی داستان یه داستان عاشقانه و واقعیه.... با تعجب گفتم: عاشقانه؟؟؟؟مگه پیامبر ها هم عاشق میشدن؟؟؟؟اسم معشوقه یوسف چی بوده؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: حنانه جان اجازه بده برات تعریف کنم خانومی....یوسف نبی عاشق بوده ولی عاشق خدا.داستانش خیلی مفصله...حضرت یوسف یک مرد بسیار زیبا و جداب بوده.این زیبایی از بچهگیش همراهش بوده.یوسف نبی 11 تا برادر داشته اما چون فرزند یکی مونده به اخر یعقوب نبی بوده و به دلایل دیگه عزیز دوردونه یعقوب نبی به حساب میومده که همین مسئله باعث حسادت برادرا به یوسف نبی میشه.یوسف نبی یه برادر کوچیک تر از خودش داشته که اسمش بنیامین بوده که برادر تنیش بوده با تعجب گفتم: یعنی چی؟؟؟؟مگه بقیه ناتنی بودن؟؟؟ اره بقیه ناتنی بودن.حضرت یعقوب با چند تا زن ازدواج میکنه که دو تا زن اخرش دو تا خواهر بودن که مادر یوسف و بنیامین همسر اخر یعقوب نبی بوده و سر زاییدن بنیامین از دنیا میره .یوسف نبی یه شب تو شبای بچگیش خواب میبینه که 11 ستاره و یک ماه و یک خورشید داره بهش سجده میکنه دهنم از تعجب باز موند دهنم و بستم و گفتم: چه جالب.. ادامه داد و گفت: اره تازه جالبیش زمانی بیشتر میشه که وقتی یوسف نبی میخواد این خواب رو برای پدرش تعریف کنه پدرش میگه نباید برادراش این مسئله رو بفهمن ولی خب برادرش این مسئله رو میفهمن.یعقوب نبی با تعبیر این خواب همه چی دستش میاد و متوجه میشه که پیامبر بعدی از نسل خودش کسی نیست جز یوسف و برای همین علاقش بیشتر از قبل به یوسف نبی افزایش پیدا میکنه یعقوب نبی میخوان اما موضوع همینجا تموم نمیشه وحسادت برادرای حضرت یوسف به حدی میرسه که یه روز با التماس و خواهش از که یوسف و با خودشون به چرا ی گوسفندا ببرن وتا بتونه بهشون کمک کنه و از همون سن روی پای خودش بایسته اما پشت این دوستی خاله خسه یه شر نهفته بوده.یعقوب نبی با همه دلنگرانی هاش و خواهش های فرزندانش اللخصوص خود یوسف نبی اجازه میده که با برادراش بره.همونروز یوسف یکی از لباسای زیباش رو تنش میکنه....یعقوب نبی کلی فرزندانشو نصیحت میکنه که مواظب یوسف باشن اما موقعی که یوسف با برادراش میره داشته بازی میکرده که داداشش اون میندازنش تو یه چاه که اب شور داشته دستم و جلودهنم گرفتم و گفتم: شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه جدی جدی هم دارم میگم با کنجکاوی خیلی زیاد پرسیدم: مرد؟؟؟؟ خندید و گفت: نه حنانه جان.یوسف نبی زنده موند اونم به خواست خداوند. پس چه جوری نجات پیدا کرد؟؟؟؟؟؟ یه کاروان که از اون جا رد میشدن و خیلی هم تشنه بودن سر چاه میان.ولی یکی از ادمای کاروان میگه که این اب شوره.برای عطش کنجکاوی و دهنشون یه سطل میندازن پایین و از اب برمیدارن و میخورن سریع پرسیدم: اب شور بود؟؟؟؟؟ نه گلم از برکت وجود یوسف نبی اب شیرین میشه.وقتی برای بار دوم سطل و میندازن یوسف خودشو میندازه تو سطل و کاروانی ها هم میارنش بالا و یوسف و که پسر جذابی بوده به بازار برده فروش ها میبرنش.اما چون یوسف خیلی خوشگل بوده یکی از فرمانروایانه مصر اونو به عنوان برده اش میخره و اینجا زلیخا عاشق و شیدای یوسف وارد زندگی یوسف میشه. در حالی که از فضولی برای ادامه داستان داشتم میمردم گفتم: ریحانه تروخدا زودتر تمومش کن این زلیخا کی بوده؟؟؟؟؟اونم مثل یوسف خوشگل بوده؟؟؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: از دست تو حنانه خیلی حول تشریف داری....خب اپه بزاری دارم برات میگم.کجا بودم؟؟؟؟ داشتی میگفتی زلیخا وارد ماجرا میشه اها اره زلیخا همسر همون فرمانرواهه و بت پرست بوده که یوسف رو به عنوان برده خریده بوده و چون بچه دار نمیشده .یوسف هم چون هم زیبا بوده و هم باسواد به عنوان فرزندش بزرگش میکنه.اما تا زمانی که یوسف به بلوغ میرسه و یه مرد کامل برای خودش میشه همچین فکری رو نمیکنه.به خاطر زیبایی بینهایت یوسف دچار هوس میشه و عاشق یوسف.از یوسف بارها برای وصال خواهش میکنه.حتی روزی از یوسف میخواد که بره پیشش.یوسف هم به خدمتش میره و از 7 تا در عبور میکنه.اما از هر دری که عبور میکنه در قفل میشه.زلیخا ازش تقاضای هم خوابی و معصیت داره که یوسف میخواهد نه از چنگ زلیخا بلکه از چنگ شیطون فرار کنه که به درهای بسته میخوره فکر میکنه که در ها بسته ان ولی وقتی به جلوی درها میرسه درها به اذن خدا یکی یکی باز میشه الا اخری که زلیخا از پشت لباس یوسف رو میکشه و لباس پاره میشه. خلاصه فرمانرواهه این دو تا رو میبینه ولی چیزی نمیگه.دفعه ی بعدی زلیخاخودش رو خیلی زیبا اراسته بوده و از تمام زنان مصر برای یه مهمونی دعوت میکنه که هدفش از این مهمونی جلب توجه کردن نگاه یوسف به خودش و دادن حق به خودش برای عاشق شدنش به یوسف از به به و چه چه کردن زنای مصربوده.زلیخا از ندیمه اش میخواد که به همه ی مهمونا نارنج و یک چاقوی برنده تعارف کنن وقتی پذیرایی تموم میشه همه مشغول درست کردن نارنج برای خوردن هستن که زلیخا میگه یوسف بیاد تو. با ورود یوسف همه زن ها حواسشون پرت میشه و همه دستاشونو با چاقو میبرن.این کار زلیخا فقط به خاطر حق دادن به خودشه که یعنی هر کسی هم جای او بود عاشق یوسف میشد.با این کارفرمانروا عصبی میشه و یوسف و از چنگ زلیخا بیرون میکشه و به زندان میندازتش.توی زندان بعد از سالها ی زیاد دو تا برده پیدا میشن که خواب های اشفته میبینن و از یوسف میخوان که تعبیرش کنه.یوسف هم برای اونها خواباشون رو تعبیر میکنه که یکیشون از زندان ازاد میشه و دیگری رو دار میزنن.خواب همونجور که از زبون یوسف تعبیر میشه به واقعیت میپیونده.و اون برده که ازاد میشده به کاخ برمیگرده.یکی از روزا فرمانروای اون موقع خواب میبینه که 7 شاخه های گندم از روی همدیگه سبز میشن و گندم های دیگه ای به وجود میاد و تو خواب بعدی میبینه که 7 تا گاو از گشنگی زیاد به استخوان تبدیل شدن.هیچ یک از تعبیر کننده های خواب نمیتونن خواب فرمانروا رو تعبیر کنن تا اینکه همون بردهه به فرمانرواهه میگه که یوسف میتونه تعبیر کنه.و یوسف هم تعبیر میکنه که 7 سال برکت و باران نعمت ها بر مصر ریزش داره و 7 سال بعد از این نعمت ها خشکسالی و بدبختی به مصر میاد.خلاصه به خاطر این تعبیر یوسف نبی از زندان ازاد میشه و میشه عزیز مصر اما زلیخا که از دوری یوسف مدام به درگاه خدا التماس کرده و برای دیدن روی یوسف شب ها تا صبح اشک ریخته چشماش و از دست میده.اما همه جا و همیشه بوی عطر یوسف رو به مشام میکشه تا اینکه روزی پیش یوسف میره ویوسف هم بعد از شناختن زلیخا به اذن خدا زلیخا رو زیبا و جوانش میکنه ولی این جا باید بگم که زلیخا از بت پرستی دست میکشه و یگانه پرست میشه. محو داستان شده بودم.داستانش کما بیش شبیه داستان من و علی عطا بود.یعنی من هم از دوری علی عطا کور میشم؟؟؟؟؟ولی نه امشب خود خاله گفت میخواد واسه علی عطا زن بگیره پس یعنی راضی شده. با تکون های دست ریحانه به خودم اومدم و گفتم: هوم چی گفتی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟؟؟؟میگم قران علی ععطا همراه با داستان من تموم شد.حالا زلیخا خانوم نمیخوای بریم بخوابیم؟؟؟؟؟؟ و بعد این حرفش یه خمیازه ی بلند کشید.از جام بلند شدم و گفتم: خدا کنه من هم مثل زلیخ خوشگل باشم ولی مثله اون برای رسیدن به یارم درد کوری رو نکشم چون نمیتونم که نبینمش. ریحانه زل زده بود به من دستشو فشار دادم و گفتم: برام دعا کن به یوسفم برسم ریحانه هم خندید و گفت: یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور در حالی که میخندیدم و از معنی شعر هم هیچی نفهمیده بودم به سمت اتاق راه افتادیم و من از خدا خواستم تا یوسف من گم نشه و من هم زلیخای کور نشم. فصل دهم.......... بلند شو دختر چه قدر میخوابی؟؟؟؟؟؟دیشب منو به حرف گرفتی خوابم که نبرد هیچی وقتی هم که خوابم برد دم صبحی بود و نماز صبحم قضا شد...از دست تو با این زلیخا و یوسف نبی و بعد با بالش کوبوند تو سرم صدای اخم بلند شد اخ ریحانه سرم درد گرفت چکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باخنده گفت: پاشو دیگه حوصله ام سر رفت سرمو کردم زیر ملاحفه ام و گفتم: برو بزار یکم دیگه بخوابم دلم خواب میخواد ملاحفه ام رو از روم کشید و گفت: وقتی بهت میگم پاشو یعنی پاشو حرف اضافه هم موقوف خانوم خانوما دندونام از نسیمی که تو اتاق میومد داشت بهم میخورد.ریحانه با دیدن من تو اون حال با صدای بلند زد زیر خنده.چشمام اگه به خاطر چیزی باز نمیشد به خاطر بلند خندیدن ریحانه اندازه نعلبکی شد با تعجب بهش زل زدم و گفتم: از کی تا حالا ریحانه خانوم اینقدر بلند میخنده؟؟؟؟؟؟ با قیافه نمکیش به من زل زد و همونجور که میخندید گفت: از وقتی که این ریحانه خانوم تو باغ هیچ نامحرمی نمیبینه تو جام نیم خیز شدم و گفتم: اه یعنی که مردا رفتن ؟؟؟؟؟؟؟پس بقیه کجان؟؟؟؟؟ ملاحفه ام رو برداشت وایستاد و شروع کرد به تا کردن و گفتن: همه رفتن خونه خانوم صولتی با ناراحتی گفتم: اه یعنی چی منم میخواستم برم... با خنده بهم گفت : اشکال نداره اشاالله دفعه بعدی ناراحت تر از قبل گفتم: چرا من و تو رو نبردن؟؟؟؟؟ ملاحفه رو روی تخت انداخت و گفت: من که معلومه چرا من به خاطر مراقبت از تو نرفتم ولی تو رو به خاطر این نبردن چون... رفت دم درگاه در و گفت: چون از بردن کودکان زیر دو سال معذورن و بعد از اتاق رفت بیرون.با حرص از جام بلند شدم و افتادم دنبالش اما هنوز از اتاق خارج نشده بودم که بین اتاق و سالن بیرون پام به سوزش افتاد و افتادم رو زمین. واااااااااااای مامان جونم......وااااااااااای مامان سوختم وای وای اتیش گرفتم ریحانه خودشو بهم رسوند و کنارم نشست و گفت: ای وای چی شدی حنانه؟؟؟؟؟؟؟ دستمو روی پام گذاشته بودمو ناله میکردم.واقعا داشتم از سوزشش میمردم.اصلا حواسم به پام نبود. دستمو کنار زد و گفت: حنانه همه اش تقصیره منه عزیزم وایسا الان با پمادت میام و بعد از کنارم بلند شد و رفت تو اتاق...اشکام از رو گونم سر میخورد...نمیتونستم سوزششو تحمل کنم....داشتم گریه میکردم که صدای علی عطا بلند شد و گفت: چتونه صبح اول صبحی...و از اتاق اومد بیرون نگاهمون به هم تلاقی کرد.من روی زمین با موهای ژولیده با یه لباس استین بلند ابی نشسته بودم و پامو تو بغلم گرفته بودم و اشک میریختم و علی عطا با یه رکابی سفید که تمام عضله هاش معلوم بود با شلوار ورزشی در حالی که بالشش تو دستش بود داشت منو با تعجب نگاه میکرد. ریحانه از اتاق اومد بیرون و گفت: حالا گریه نکن دختره لوس پماد و اوردم تا روی سوختگیت بزنم داشت میشست رو زمین کنارم که همون موقع چشمش به علی عطا افتاد و گفت: وای علی ببخشید بیدارت کردیم.. علی به خودش اومد و گفت:
خواهش میکنم حالا چی شده که صبح به این ارومی رو دارین با دنبال بازی کردنتون شلوغ میکنید؟؟؟؟
ریحانه رفت تو اتاق و یه روسری اورد داد به من و دوباره اومد کنارم نشست و در پماد و باز کرد و گفت: هیچی اومدم از خواب بیدارش کنم بلکه به جای تنهایی صبحونه خوردن باهم بخوریم که یکم سر به سرش گذاشتم حنانه هم میخواست جوابمو بده که یادش نبود پاش سوخته که افتاد رو زمین و شروع کرد به ابغوره گرفتن... و بعد شروع کرد به پماد زدن رو سوختگی.روسری رو سرم کردم و نگاهمو دوختم به علی عطا که دم در اتاق وایستاده بود و داشت زیر زیرکی منو نگاه میکرد.وقتی دید روسری رو سرم کردم رفت تو اتاق و رو رکابیش یه لباس استین بلند پوشید و اومد بیرون و کنارمون نشست و رو به من گفت: الان درد داری؟؟؟؟ سرمو تکون داد که دوباره گفت: لازم میدونی بریم دکتر؟؟؟؟ سریع گفتم: نه نه پام خوبه نیازی به دکتر نداره...تا چند لحظه دیگه خوب میشم. علی عطا رو به ریحانه گفت: ریحانه جان بیزحمت برو از تو کیسه داروهای حنانه خانوم یه باند بیار ریحانه از سر جاش بلند شد و رفت تو اتاق تا باند بیاره.علی عطا بهم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟؟؟؟ اشک تو چشمامو با پلک زدن از بین بردم و گفتم: بد نیستم صداش یکم عصبی بود رو به من گفت: خواهشا یکم حواست و تو راه رفتن جمع کن... با لحنی که معلوم بود از حرفش ازردم گفتم: خیلی خب چشم ریحانه باند و اورد و داد به علی عطا.علی عطا گفت: ریحانه جان خودت ببند عزیزم. و بعد از در ویلا رفت بیرون ریحانه باند و دوباره برداشت و خیلی اروم سوختگیم رو پانسمان کرد بعد از اتمام پانسمان کمک کرد از روی زمین بلند شم و بعد بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت و گفت: صبحونه میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خندیدم و گفتم: چرا که نه ریحانه رفت تو اشپزخونه و من هم خیلی اروم رفتم و روی مبل نشستم.همزمان با نشستنم علی عطا اومد داخل خونه و یه نگاه به من کرد و بعد رو به ریحانه با صدای بلند گفت: ریحانه بیزحمت داری میای یه لیوان چایی برام میریزی میخوام برم دریا صدام در اومد و گفتم: میشه من و ریحانه هم بیایم؟؟؟؟ اومد رو یکی از مبل های روبروم نشست و به من نگاه کرد و گفت: شرمنده ولی من میخوام برم شنا. ریحانه سینی به دست اومد پیشمون و گفت: علی نمیدونی دقیقا مامان اینا کی میان؟؟ راستش فکر نمیکنم تا شب بیان. روم و کردم سمت علی و گفتم: حمید هم باهاشون رفته؟؟؟ نگاهشو به ساعت دوخت و گفت: نه امروز صبح ساعت 5 یا 6 بود اومد کنارم و بهم گفت که داره میره دریا واسه شنا ریحانه گفت: حالا ناهار چی درست کنم؟؟؟؟؟؟؟ و بعد سینی چای رو اول به علی و بعد به من تعارف کرد.موقعی که داشتم چاییم و برمیداشتم یه لقمه هم کنار لیوانم بود که ریحانه تا دید دارم بهش نگاه میکنم گفت: واسه تو درستش کردم خانومی به جبران حرفی که زدم.اگه ناراحت کردمت ببخشید با محبت نگاهش کردم و گفتم: این کارا چیه عزیزم من که ناراحت نیستم و نشدم. صدای علی عطا ما دو تا را متوجه خودش کرد ریحانه ناهار نمیخواد درست کنی.در عوض اماده باشین تا بهتون زنگ زدم با حمید بیایم دنبالتون بریم بیرون ریحانه رو مبل کناریم نشست و سرشو تکون داد و گفت: اطاعت میشه سرورم. علی عطا لبخندی زد و چاییشو سر کشید و در حالی که لیوان و میزاشت تو سینی گفت: ممنون چایی خوبی بود خیلی چسبید و بعد به سمت اتاقش حرکت کرد به ریحانه نگاه کردم و گفتم: حالا چکار کنیم؟؟؟؟ شونشو انداخت بالا و در حالی که قند میزاشت تو دهنش گفت: بزار چاییم و بخورم.علی هم بره یه فکر به حال بیکاریمون میکنیم و بعد چاییشو سر کشید.منم لقمه رو گاز زدم و چاییم رو خوردم.علی عطا بعد 5 دقیقه لباس پوشیده و ساک به دست از اتاق اومد بیرون و گفت: من دارم میرم. ریحانه هم سینی رو برداشت وایستاد و گفت: به سلامت مواظب خودت باش. علی عطا لبخندی زد و گفت: چشم شماها هم همینطورو از در رفت بیرون.داشتم به ریحانه که رفت اشپزخونه نگاه میکرد که صدای ماشین اومد.روسریم و از روی سرم برداشتم و سرم و به مبل تکیه دادم و به جای علی عطا خیره شدم.فکر کنم دیوونه شدم.صدای ریحانه منو از فکر کشید بیرون حنانه من میگم بریم تو باغ به گل ها اب بدیم. لبامو با دندونام فشار دادم و گفتم: کار بهتر از این سراغ نداشتی؟؟؟؟ چادرشو از روی مبل برداشت و به سمت در رفت و گفت: نه به ذهنم نرسید ولی اگه خواستی تا من میرم به گلا و درختا اب میدم تو بشین فکر کن ببین کار دیگه که بهتر هم باشه هست یا نه تا من بیام. دنبالش لنگ لنگون رفتم و گفتم: خیلی خب بابا حالا چرا داغ میکنی باشه ولی شلنگ دست من. وارد باغ شدیم و کنار شیر اب وایستادیم و به هم نگاه کردیم. چیه؟؟؟؟ اخماشو کرد تو هم و گفت: تو با این پات میخوای گل و گیاه اب بدی؟؟؟؟ خندیدم و گفتم: به قول داداشت من انم که رستم بود پهلوان و بعد بلند زدم زیر خنده.همونجور که میخندیدم شلنگ اب و برداشتم اب و تا ته باز کردم و گرفتم رو برگای درختا.صدای خنده ی ریحانه میومد.بهش نگاه کردم و خودم هم زدم زیر خنده. همونجور که داشتم گلا رو اب میدادم و چمنا رو خیس میکردم دلم هوس شیطنت کرد.واسه همین انگشت شصتم و گذاشتم رو سر شلنگ و شلنگ رو گرفتم به سمت ریحانه. صدای جیغش رفت هوا و داد زد: وای حنانه خدا نکشتت بگیر اونور شلنگ و خندیدم و گفتم: که از بردن کودکان زیر دو سال معذورن هان؟؟؟؟؟؟حالا ببین این کودک دوساله چه میکنه... و بعد یکم جلوتر رفتم.ریحانه فرار میکرد و به هر چیزی که میرسید یکم مکث میکرد و پشتش سنگر میگرفت ولی تا من میرفتم سمتش ازش کنار میگرفت و دنبال یه سنگر دیگه میگشت.صدای ضربه ای که به در خورد اومد.شلنگو با خودم کشیدم و گفتم: ریحانه در میزنن.فعلا اتش بس تا ببینم کیه.بدون روسری با موهایی ژولیده و همون لباس استین بلند ابی نم دار رفتم جلوی در و درو باز کردم.شمیم روبه روم با یه لبخند مهربون ایستاده بود.خوشحال از دیدنش گفتم: سلام شمیم خوبی؟؟؟؟؟ و بعد شلنگ اب رو روی زمین انداختم.شمیم لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم من خوبم تو خوبی؟؟ به سر تا پام نگاه گردم و گفتم: اره بد نیستم داشتیم اب بازی میکردیم. لبخندش پررنگ تر شد و گفت: حنانه؟؟؟؟ زل زدم به چشمای سیاهش و گفتم: جانم خندش پررنگ تر شد و گفت: جونت بی بلا اجازه نمیدی بیام داخل؟؟؟ شرمنده از دعوت نکردن شمیم به داخل از جلو در کنار رفتم و گفتم: اخ اخ ببخشید حواسم نبود اومد داخل و گفت: پس حواست به چی بود؟؟؟ در و بستم و گفتم: به چشمای خیلی جذب کننده ات...میدونی یه لحظه تو دلم به تو واسه خاطر رنگ چشمات حسودیم شد... دستاشو گذاشت روی چشماشو و گفت: قابل تورو نداره اگه خواستی واسه تو عزیزم. خندیدم و گفتم: این چشما فقط به صورت دختری به خانومی و قشنگی تو میاد....به کار من هم نمیاد... صدای ریحانه مارو از بحثمون خارج کرد: سلام شمیم جون خوبی؟؟؟؟ به قیافش زل زدم که لباساش به تنش چسبیده بود و از موهاش قطره های اب میچکید شمیم لبخندی زد و گفت: سلام ریحانه جون خوبم گلم شرمنده سرزده مزاحم شدم عزیزم. خواهش میکنم عزیزم این چه حرفیه و بعد گفت: بیا بریم تو خانومی زشته تو حیاط شمیم لبخندی زد و گفت: نه خانومی دیگه تو نمیام تروخدا ببخشید مزاحم شدم.راستش اومدم ازتون بخوام حاضر شید بریم ویلای ما. شلنگ و اب و برداشتم و گفتم: حلا بریم تو در موردش حرف بزنیم و بعد اروم به سمت شیر اب رفتم و شیر اب و بستم.ریحانه و شمیم هم وارد ویلا شدن و منم پشت سرشون رفتم داخل. ریحانه گفت: شمیم جان بشین تا من برم لباسم و عوض کنم وبعد یه چشم غره به من رفت این چشم غره از چشمای شمیم دور نموند و گفت: ریحانه با لباس رفتی دوش گرفتی؟؟؟؟؟ ریحانه خندید و گفت: نه شمیم جان دوش اب من رو گرفته... و بعد داخل اتاق رفت.خیلی ریلکس روی مبل نشستم و و رو به شمیم گفتم: خوبی؟؟؟؟ نگاهش سمت من چرخید و گفت: اره عزیزم تو چطوری؟؟؟؟؟ لبخندی پررنگ زدم و گفتم: در حال حاضر توپ توپم..... شمیم لبخند بزرگی زد و گفت: خدارو شکر.ایشاالله همیشه توپ توپ باشی.... صدای ریحانه از اتاق اومد: اره منم موافقم.از این توپ بسکتبلا هم باش تا بتونم هی پرتت کنم تو تور و بعد سه تایی زدیم زیر خنده.شمیم گفت: بچه ها کسی به جز شما دو تا تو ویلا نیست؟؟؟؟؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: کل خانواده که ویلای شمان پسرا هم نه پیش پای تو رفتن دریا. شمیم گفت: پاشین دیگه چرا نشستین؟؟؟؟؟؟ ریحانه گفت: شمیم جان اخه ما بیایم چه کار؟؟؟؟؟؟؟؟ شمیم خندید و گفت: کارگر کم داریم.یکی رو میخوایم واسه ظرف شستن یکی رو هم میخوایم واسه پذیرایی.از شما دو تا بهتر سراغ نداشتم. دوباره سه تایی زدیم زیر خنده که باز شمیم گفت: زود برین حاضر شین دیگه کلی کار دارید. ریحانه از سر جاش بلند شد و گفت: من برم حاضر شم. من سریع گفتم: ریحانه پس علی عطا و حمید چی؟؟؟؟؟؟؟ وایستاد و نگاهم کرد.ریحانه هم مثل من رفت تو فکر و گفت: تا من میرم لباس میپوشم تو به علی عطا زنگ بزن و بگو نیان دنبالمون. با بهت نگاهش کردم و گفتم: چرا نیان؟؟؟؟؟ ریحانه که داشت میرفت سمت اتاق سر جاش وایستاد و گفت: حنانه سرت جایی نخورده؟؟؟؟؟؟ دستمو به سرم کشیدم و گفتم: نه چطور مگه؟؟ شمیم خندید و گفت: هیچی حنانه جان ولش کن با لودگی گفتم: چی و ولش کنم؟؟ اینبار جفتشون بلند زدن زیر خنده و گفتن: حنانههههه دستمو زدم به کمرم و گفتم: هان؟؟؟؟؟شما دو تا چتونه هی میخندین؟؟؟؟؟ ریحانه خنده کنون اومد سمتم و گفت: ببخشید عزیزم دست خودمون نبود... و بعد گوشی همراهشو برداشت و گفت: بزار من یه زنگ به علی عطا بزنم بگم نمیایم بعد... شمیم گفت: ریحانه جان میزاشتی حنانه زنگ بزنه...تو برو حاضر شو... ریحانه شماره رو گرفت و بعد اومد سمت منو گفت: بیا بهش بگو تا من برم لباسام و عوض کنم... و بعد گووشی رو چسبوند در گوشم و به سمت اتاق رفت.داشتم فکر میکردم چی بگم که صدای یه خانوم تو گوشی پیچید: The mobail set is off گوشی رو از رو گوشم برداشتم و گفتم: خاموشه شمیم گفت: شماره دیگه ای ازشون نداری؟؟؟ با انگشتم لبمو تو دهنم فشار دادم تا پوست لبم و بکنم و در حالی که گوشی رو هم با دست دیگم وارد جیب شلوارم میکردم گفتم: نه شمیم من که کلا ازش شماره ندارم...ریحانه داره خب پس بزار ریحانه حاضر شه بعد دوباره بهش زنگ میزنی. صدای زنگ گوشی میون حرفمون پارازیت انداخت.شمیم به سمت کیفش رفت و دستشو داخل کیفش کرد و گوشیش رو از تو کیفش در اورد و بعد از نگاه کردن رو صفحه گوشی جواب داد سلام مامان .......... اره خونشون هستم ........... بله بهشون گفتم .......... دارن حاضر میشن ........... بعد دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و رو به من گفت: حنانه جان مامان سلام میرسونه و میگه مشتاق دیدار لبخندی زدم و گفتم: سلام منو هم برسون بگو دارم میام دیگه شمیم خندید و حرفای منو واسه مادرش تکرار کرد. چشم مامانم جون...چشم... .......... قربونت بشم.ا داریم میایم. ....... اره فداتشم.فعلا خداحافظ شمیم تلفن و قطع کرد و خواست یه چیزی بگه که ریحانه چادر به سر از اتاق اومد بیرون و گفت: خب من حاضرم و بعد نگاهش به من افتاد که با موهای ژولیده و با لباس تو خونه داشتم خریدارانه نگاهش میکردم... ریحانه یه مانتو سفید با یه شال مشکی و یه کیف مشکی در حالی که داشت کش چادرشو درست میکرد سمت من اومد و گفت: تو هنوز نشستی؟؟؟؟؟؟ خندیدمو گفتم: چرا بچه سوال میپرسی ...خب اره هنوز نشستم... شمیم گفت: حنانه جان پاشو برو لباس بپوش دیر میشه. در حالی که دستمو تو هوا تکون میدادم گفتم: ای بابا شماها رو هم که تا من و گیر میارید نصیحت میکنید.بابا من لباس پوشیدنم 5 دقیقه هم طول نمیکشه.میگی نه میبینی.. و بعد به سمت اتاق خیلی اروم قدم زدم.هنوز نرسیده بودم به اتاق که ریحانه گفت: حنانه میخوام پشت سرت حرف بزنم راضی هستی؟؟؟؟؟ خندیدم و گفتم: اول باید به خودم بگی... خندید و گفت: داشتم تو دلم در موردت فکر میکردم که تا بخوای بری تو اتاقت 5 دقیقه تا لباس بپوشی 6 دقیقه تا از در بیای بیرون 5 دقیقه تا دم در ویلا 10 دقیقه و تا خود خونه شمیم اینا 2 ساعت با این پای مشکل دارت طول میکشه دنباال یه چیز میگشتم تا باهاش بزنمش که خودش گفت: ببخشید من شرمنده...من عذر میخوام.... به سمت اتاق قدم برداشتم و گفتم: خیلی خب بابا لندن مال تو... صدای دادش منو سر جام خشکوند چی؟؟ سمتش برگشتم وگفتم: اوه چه خبرته ترسیدم خب.....گفتم لندن مال تو خب چرا اینو گفتی؟؟؟؟ خب اخه تو گفتی ببخشید منم بخشیدمت.. شمیم زد زیر خنده و گفت: حنانه جان خیلی خوشحالم که تو اینقدر با اصطلاحات و شوخی ها ی ایرانی ها واردی... خندیدم و گفت: شمیم جان من همه ی این حرفا رو مدیون بابام هستم....میدونی درسته من زادگاهم ایرانه و تو ایران بزرگ نشدم ولی خب.....راستش مامان و بابام تو همه لحظه هایی که تو خانواده دور هم جمعیم شوخی های ایرانی و چند تا ضرب المثلاتونو برام میگن.... لبخند قشنگی زد و گفت: افرین....دست پدر و مادرت درد نکنه که باعث شده دختری به خانومی تو بتونه جمله های زادگاهشو یاد بگیره و برای حرف زدن ازش استفاده کنه... وارد اتاق شدم و در چمدونمو باز کردم و همونطور که دنبال یه لباس قشنگ میگشتم تا بپوشم گفتم: خب چرا نباید یاد میگرفتم وقتی که تو شناسنامه ام نوشته شده بود محل تولد تهران؟؟مگه تهران شهر ایران نیست؟؟؟؟ لباس مورد نظرم رو برداشتم و تنم کردم و ادامه دادم: تازه این که چیزی نیست... شلوار جین سرمه ایم رو برداشتم و داشتم اروم پام میکردم و دوباره ادامه دادم: من اگه ... ای بابا بسه دختر حالا خوب شد شمیم ازت تعریف کردا...بیا بیرون دیرمون شد دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: اوییییی چته دختر ترسیدم...این چه وضعه پریدن تو حرف منه؟؟؟؟؟؟ شمیم هم پشت سر ریحانه ظاهر شد و گفت: ای خدا تو که هنوز مانتو هم نپوشیدی....بدو دختر دیرمون شد. مانتو ابی زنگاریمو هم که با علی عطا و ریحانه خریده بودمش و تنم کردم و گفتم: اومدم دخترا اومدم...شما برید کفشاتونو بپوشید من اومدم... زود باش دختر منتظریما و بعد از جلو در اتاق کنار رفتن.موهام و تو این یک ماه عادت کرده بودم که از زیر شالم نزارم بیاد بیرون واسه همین با یک کیلیپس خیلی بزرگ بالای سرم بستمش شال و روی سرم انداختم... از بس این موهام لخت بود با افتادن شال رو سرم ....موهام یک وری شد با دستم یکم کیلیپس رو اینور و اونوری کردم.....یه نگاه از اینه به خودم انداختم.از ریختم راضی نبودم.میدونستم داره دیر میشه واسه همین کیلیپس رو از روی سرم برداشتم و با کلافگی و غرغر خواستم از اتاق بیام بیرون که صدای زنگ گوشی منو سر جام وایسوند سرمو برگردوندم سمت صدا.صداش خیلی ضعیف میومد ولی خودش نبود. از روی تخت لباسارو کنار زدم ولی خبری نبود.صدای مداوم زنگ گوشی تو اتاق پیچیده بود. صدای ریحانه اوار شد رو سرم: وااااااااااااای حنانه بدو دیگه زیر پامون علف زرد شد... زنگ گوشی قطع شد.از اتاق اومدم بیرون چشمامو تو سالن گردوندم و همونجوری گفتم: یه چند لحظه وایستید الان میام. ریحانه گفت: حنانه تا دو دقیقه دیگه نیای من و شمیم میریما... روی مبلا رو یکی یکی گشتم به این فکر کردم که دفعه اخر کجا گذاشتمش...تا یادم افتاد داد زدم: اوووووووووووومدم اوووووووووومدم و بعد سریع به سمت اتاق قدم برداشتم و شلوارمو از رو چمدون برداشتم و از تو جیب شلوار در اوردم.به محض در اوردنش شروع کرد به زنگ خوردن سریع بدون اینکه شماره رو شناسایی کنم گفتم: الو؟؟ ... الو؟؟؟؟ صدای باد میومد...دوباره گفتم: الو که صدای علی عطا تو گوشی پیچید: الو...الو صدا میاد... بعد انگار با خودش حرف بزنه گفت: ای خدا چرا یه ذره انتن اینجا نیست...الو الو علی صدای منو داری؟؟؟؟ اره صداتو دارم....ریحانه کارم داشت؟؟؟؟ اره خبخب خب یعنی چی دختر خوب.خب برو گوشی رو بهش بده دیگه نمیشه الووو....ببین اینجا لب دریا یکم بد انتن میده......بلند تر بگو صدام و انداختم رو سرم و گفتم: نمیشه علی نمیشه چرا؟؟؟ اخه ریحانه الان پیشم نیست... و بعد به یاد اینکه هم شمیم و هم ریحانه رو خیلی وقته معطل کردم شرمنده شدم. کجاست؟؟؟؟ بیرون با شمیم منتظرن تا منم برم پیششون صداش پر از تعجب شد و گفت: شمیم؟؟؟؟؟خانوم صولتی رو میگی؟؟؟ اره شمیم و میگم ساکت شد ولی صدای موج های دریا میومد.... الو؟؟؟؟علی هنوز اونجایی؟؟؟؟ اره اینجام......نمیدونی واسه چی اومده؟؟؟ اومده دنبالمون بریم ویلاشون... با داد گفت: چی؟؟؟ دستمو از روی درد گذاشتم رو گوشم وعصبی داد زدم: علی من داد میزنم چون صدای تورو ندارم ولی تو که صدای منو داری چرا داد میزنی...خب گوشم درد گرفت... صداشو اورد پایین و گفت: ببخشید فکر کردم تو هم مثل من صدا رو ضعیف میشنوی...نگفتی چی؟؟ در حالی که انگشتم و کرده بودم تو گوشم و اینور و اونورش میکردم تا درد گوشم کم شه گفتم: من چه میدونم چی....اومده دنبالمون تا بریم ویلاشون دیگه صدای داد ریحانه باز هم بلند شد: حنانه دارم میام تو....دعا کن دستم بهت نرسه...خندم گرفت....انگار علی صدای خندم و شنید که گفت:به چی میخندی؟؟؟با تعجب گفتم:تو صدای خنده ی من و شنیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با لحن عصبی گفت:ببین حنانه من و حمید داریم میایم دنبالتون..تو و ریحانه منتظر ما میشینید تا ما بیایم فهمیدی؟؟؟؟واسه چی؟؟؟؟؟؟؟ریحانه اومد داخل و با چشم غره زل زد به من.صدای علی عطا با حرص اومد که انگار مثلا داشت زیر لبی جوری میگفت تا من نفهمم:لااله االله اله...ولی نمیدونست داره بلند صحبت میکنه و ممکنه من بشنوم..با عصبانیت گفتم:تو باز گفتی لااله الله اله؟؟؟این بار واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟لابد این بار هم ناخواسته نفسام خورده به گوشیت هان؟؟؟؟؟ریحانه اومد جلو و با حرکات اشاره و اسلوموشن از من پرسید که کیه دارم باهاش حرف میزنم.کف دستمو به علامت وایستا گرفتم جلو صورتش و منتظر جواب علی عطا شدمبر شیطون لعنت.....ببین حنانه تو و ریحانه حق ندارید از خونه برید بیرون.فهمیدید یا نه؟؟؟؟با حرص گفتم:اصلا به من چه بیا به خود ریحانه بگو؟؟گوشی رو داشتم میدادم به ریحانه که شنیدم با داد گفت:تو که گفتی ریحانه اونجا نیست؟؟؟؟؟ریحانه گوشی رو از من گرفت و گفت: الو علی چرا داد میزنی؟؟؟؟؟؟؟ ...........................من؟؟؟؟من تا همین الان بیرون بودم منتظر حنانه تا بیاد با شمیم بریم خونشون.داشتم ناخونامو میجویدم و به دهن ریحانه نگاه میکردم که صدای داد علی عطا به گوشم رسیدحق ندارین برید خونه شمیم اینا فهمیدی ریحانه؟؟؟ریحانه با تعجب گفت:علی چرا فریاد میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟مگه چی شده؟؟؟؟؟؟چرا نباید بریم؟؟؟؟؟..........اخه واسه چی؟؟؟؟؟...................ریحانه اومد روی تخت نشست و گفت:من به مامان و مادر شمیم چی بگم؟؟؟؟؟؟........اخماش رفت تو هم و گفت:اما علی....و بعد به صفحه گوشی زل زد و بعد متوجه من شد و گفت:تو معلومه کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟لبه تخت نشستم و گفتم:داشتم میومدم بیرون که صدای گوشیت و شنیدم و جوابش دادم که داداشت یه لحظه کنترلش و از دست داد و ادامه ماجراگوشی رو مدام تو دستش میچرخوند و به من نگاه میکرد.یکدفعه عصبی گفت:دختر خوب اخه چرا جواب تلفن و دادی....حالا الان ابرومون پیش شمیم اینا میره...قیافمو ناراحت کردم و گفتم:ئه به من چه؟؟؟؟من از کجا میدونستم علی توپش پره و میخواد منو به توبره ببنده؟؟؟؟دستشو به گوشه چادرش کشید و گفت:ای وای شمیم بیرون منتظر منه... از سر جاش بلند شد و گفت:من میرم بهش بگم بیاد تو یه فکری میکنیم حالا.بعد داشت میرفت سمت در و گفت:حنانه اماده باش الان علی میاد.....نزار دوباره مارو به توبره ببندهنیشمو باز کردم و گفتم:باشه تو برو...کلافه از در اتاق رفت بیرون.رو تخت و نگاه کردم.دیدم باز گوشیرو نبرده.خوشحال به سمت گوشی رفتم و دکمه تماسها رو زدم.رو شماره علی با ناخن ضربه زدم که سه تا گزینه اومد.اولیش تماس دومیش دیدن شماره تلفن سومیش اس ام اسرو اخرین گزینه با ناخن ضربه زدم و نوشتم: پسر خاله این کارا اصلا در شان شما نیست....بهتره تو رفتارتون تجدید نظر کنید..... نگران اوضاع و احوال شما دختر خالهو بعد گزینه ارسال و زدم و منتظر دلیوریش شدم.صدای دینگ دلیوریش یه لبخند کمرنگ و رو لبام نشوند.گوشی رو تو جیبم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.ریحانه بعد چند دقیقه تنها با لب و لوچی اویزون وارد خونه شد.چی شد؟؟؟؟؟؟شمیم کوشش؟؟؟اومد رو مبل نشست و گفت:رفتناراحت شدم و گفتم:ئه کجا رفت؟؟؟؟؟دستاشو رو دسته های مبل گذاشت و گفت::بهش گفتم نمیتونیم بیایم گفت که خوش باشیم و خدافظی کرد و رفت... صدای بوق ممتد ماشین نذاشت از ریحانه سوالمو بپرسم.من و ریحانه بهم خیره شدیم و بعد از جامون بلند شدیم و بعد از قفل کردن در از باغ بیرون رفتیم.به محض خارج شدن از در باغ علی عطا رو تو ماشین با یه ژست قشنگ درحالی که با لباس استین کوتاه ابی رنگ و یه عینک روی چشمش به روبه رو خیره شده بود و کنارش حمید هم با یه تیشرت قرمز رنگ و یه عینک مگسی رو چشمش سرشو به صندلی تکیه داده بود دیدم. سوار ماشین شدیم.هیچکدوممون به هم سلام نکردیم.حمید که معلوم بود چرا ناراحته...ریحانه هم که به نامحرم سلام نمیکرد ولی نمیدونم چرا به علی سلام نکرد.علیی هم که عصبی بود و با خودش هم قهر بود.فقط من مونده بودم که منم با بقیه هم رای بودم...صدای زنگ گوشی ریحانه از تو جیب من بلند شد.سریع گوشی رو از تو جیبم در اوردم و گرفتم سمت ریحانهریحانه هم بعد از نگاه رو صفحه گوشی گفت:مامانهو بعد تلفن و جواب دادبله.....سلام مامان ... ما؟؟؟؟؟و بعد به علی عطا نگاه کرد و گفت:راستش راستش...علی عطا رو به ریحانه گفت:گوشی رو بده به منریحانه هم گفت:مامان یه لحظه گوشی و بعد گوشی رو داد دست علی علی عطا هم خیلی اروم و مودب گفت:سلام مامان........اجازه بده حرف بزنم مادر من....بابا من و حمید میز و رزرو کرده بودیم.....حالا مگه چی شده؟؟؟ما مواظبشونیم..............علی عطا با حالت عصبی گفت:اما اخه......مام..........چشم چشمو بعد گوشی رو قطع کرد و گوشی رو انداخت رو داشبورد. منو ریحانه بهم نگاه کردیم.علی عطا مسیر اومده رو دور زد.و پاشو گذاشت رو گاز .بعد چند لحظه جلوی یک در بلند و شیک قهوه ای رنگ نگه داشتو و رو به ریحانه گفت: ریحانه تو هم با من پیاده شو ریحانه بی حرف مثل علی عطا از ماشین پیاده شد.چون شیشه ها بالا بود صداشون نمیومد ولی داشتن با هم حرف میزدند.جلوی در خونه رفتن و با دست روی در کوبیدن.بعد از چند لحظه یه مرد پیر که فکر کنم سرایدار بود در و باز کرد.علی عطا یه چیزی بهش گفت و ریحانه همراه با علی عطا به داخل ویلا رفتن و سرایدار هم در باغ و بست. سرمو به شیشه تکیه دادم و از حمید پرسیدم: چطوری؟؟ خیلی کوتاه و معمولی گفت: همونطوری داشت خنده ام میگرفت که دوباره سمج شدم و گفتم: دقیقا کدوم طوری؟؟؟؟؟ یه نفس بینهایت عمیق کشید و گفت: حال خوبی ندارم.احساس میکنم دنیام تیره شده.میخوام دوباره درخواستمو تکرار کنم ولی اخه این بار موضوعش با همه چی فرق میکنه.... ناراحت پرسیدم چه فرقی؟؟؟؟؟؟ دستشو تو موهاش فروکرد و گفت: این بار ریحانه مثل بقیه نبود که بگه نه تا من هم برام مهم نباشه.....این دفعه من عاشق شدم...این دفعه من.... اشکم از روی گونه ام سر خورد و گفتم: این دفعه چی؟؟؟؟؟ تا لرزش صدام و شنید به سمتم برگشت و با بهت بهم خیره شد.به شیشه عینکش زل زدم که خودم تو شیشه عینکش معلوم بودم.از زیر شیشه حمید یه قطره اشک اومد پایین.انگشت شصتم و به سمت صورتش بردم و اشکشو با دستم پاک کردم و با بغض گفتم: میفهمم چی میگی حمید.....درک میکنم که چی میگی داداشی.... لباش لرزید و گفت: تو نمیفهمی چون عاشق نشدی. بغضم ترکید و گفتم: من؟؟؟؟حمید من نمیفهمم؟؟؟؟؟؟من که 1 ماهه درد تویی رو دارم که تو جرئت ابرازش و داری و من ندارمش.... عینکشو از روی صورتش برداشت و گفت: حنانه باور کنم که تو هم درد عاشقی رو چشیدی؟؟؟؟ اشکام شدت گرفت و گفتم: اره باور کن که حنانه...خواهر سبک تو که همه اش مایه ابرو ریزیه...عاشق یه مرد کامل شده که شبا تو خیالش اونو واسه خودش داره.....عاشق پسری که خیال منو دزدیده... با هق هق ادامه دادم... عاشق کسی که نزدیکمه ولی دورتر از دورهاست..... و بعد بلند زدم زیر گریه....کی میدونست که عشق من با اینکه با یه نگاه شروع شد ولی ریشه هاش از یه درخت کهن هم قوی تره..... حمید سرم رو تو دستاش گرفت و گفت: حنا تا حالا ندیدم برای کسی اینجوری گریه کنی....راستشو بگو تو عاشق کی شدی؟؟؟؟ وسط گریه میخواستم بزنم تو ملاجه این حمید.نمیدونم این جکای سال رو با فکر میگفت یا نه همینجوری.... سرمو از بین دستاش کشیدم بیرون به چشمای کمی سرخش نگاه کردم و گفتم: حمید تو واقعا نمیدونی من عاشق کی شدم؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: حدس میزنم. وای خدا جون این حمید تو این مواقع حدس هم میزد و من نمیدونستم؟؟؟؟؟واقعا داشت خندم میگرفت.با حرص گفتم: اونوقت حدس میزنی من عاشق کی شدم؟؟؟؟؟؟ خواست دهنشو باز کنه و حرفشو ادامه بده که همزمان در ویلا باز شد و اول علی عطا با عصبانیت و بعد ریحانه با یه لبخند کمرنگ و در اخر شمیم با چهره ای که هیچ چیز از صورتش معلوم نبود از ویلا خارج شده و سوار ماشین شدند. حمید سریع عینکشو رو چشماش گذاشت سریع اشکام و پاک کردم و یه لبخند رو رو لبام جانشین کردم و گفتم: سلام شمیم لبخندی زد و گفت سلام خانومی علی عطا ماشین و روشن کرد و به سمت رستوران حرکت کرد. تقریبا 40 دقیقه بعد علی عطا جلوی یه رستوران با نمای خیلی قشنگ ماشین رو پارک کرد.نگاهم به نمای ساختمون جفت شد.نمای بیرونی رستوران اکواریوم بود.اسم رستوران هم اکواریوم بود.از ماشین پیاده شدیم و به سمت به ریحانه رفتم و دم گوشش گفتم: ریحانه چرا علی عطا اینقدر عصبیه؟؟؟؟شمیم چرا رفت و دوباره برگشت؟؟؟؟ با ارنج زد تو پهلوم و گفت: شب برات میگم...فعلا خاموش باش... بعد به چشمام خیره شد و گفت: تو گریه کردی؟؟؟؟؟ خیلی عادی گفتم: اره صورتش نگران شد و پرسید واسه خاطر چی؟؟؟؟ دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم: بعدا برات میگم و بعد هممون به داخل رستوران رفتیم.علی عطا و حمید جلوتر از ما حرکت میکردن. به سمت ته رستوران تقریبا یه جای دنج و خلوت که تو دیواراش اکواریوم نصب شده بود رفتیم و پشت یک میز 5 نفره نشستیم.وقت نکرده بودم به همه یه نگاه بندازم و انالیزشون کنم...از حمید شروع کردم....عینکشو برداشته بود و اخماش تو هم بود و دقیقا روبروی ریحانه نشسته بود.نگاهم به علی عطا افتاد .عینکشو گذاشته بود رو سرش ما بین موهاش.نگاهش به کفشاش بود ...بیخیال علی شدم و نگاهم و به ریحانه دوختم که داشت با شمیم صحبت میکرد.....شال مشکی چقدر بهش میومد.موژه های فر و برگشتش روصورتش سایه انداخته بود و چهره اش رو معصوم کرده بود.نگاهم و به نفر بعد دوختم که شمیم بود.و دقیقا روبروی علی عطا بود.فکر کنم واسه همین علی عطا سرشو پایین انداخته بود.....به چهره ی بینهایت زیبای شمیم نگاه کردم....واقعا که فرشته ای بود برای خودش.یه شال طوسی روشن همراه با یه چادر عربی کش دار به سرش بود.نفر اخر خودم بودم که کنجکاو به همه نگاه میکردم....یه مانتوی ابی زنگاری با یه شلوار ابی یخی و یه شال ابی سرم بود که موهای بازمو پوشونده بود. داشتم به تیپم نگاه میکردم که صدای گارسون اومد: سلام خوش اومدید. علی عطا گفت: ممنون گارسون یه لبخند زد و گفت: چی میل دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و یه منو به طرفمون گرفت علی عطا منو رو گرفت و رو به ما ها گفت: خب چی میل دارید؟؟؟؟؟؟ ریحانه گفت: من کباب برگ میخوام. حمید هم خیلی خشک و جدی گفت: من شیش لیک میخوام منم گفتم: من مرغ میخوام مرغ بریون. با این حرفم همه به من نگاه کردند.... با خنده گفتم: چیه؟؟؟؟؟خب مرغ بریون میخوام خب و بعد لبام و غنچه کردم..... همه به جز علی و شمیم گفته بودیم... رو به علی گفتم: خب پس تو و شمیم چی؟؟؟؟؟ علی با حرص همونطور که سرش پایین بود گفت: خانوم صولتی میشه بگید چی میل دارین؟؟؟؟؟
شمیم خیلی اروم گفت: چرا خودتون اول سفارش نمیدین؟؟؟؟؟ علی عطا سرش و اورد بالا و با پوزخند گفت: به دو علت اولیش مقدم بودن خانمها.....دوم اینکه شما مهمان ما هستید شمیم گونه اش سرخ شد و اروم و زیر لبی گفت: برام مهم نیست....هرچی سفارش دادید علی عطا رو به گارسون که در حال دید زدن بحث علی عطا و شمیم بود گفت: اقا یه جوجه کباب مخصوص و یه کباب برگ مخصوص به اضافه سفارشایی که دادن بیارین. گارسون موارد رو یاداشت کرد و گفت: چشم و از میزمون دور شد. به اکواریومی که پشت سر علی عطا بود نگاه کردم.دو سه تا تگزاس(اسم نوعی ماهی)تو اب در حال شیطنت بودند و دو تا پَرِت (اسم نوعی ماهی) رو اذیت میکردند. در حال دیدن ماهی ها بودم که سنگینی نگاهی روحس کردم.نگاهم و که برگردوندم دیدم که ریحانه و علی عطا نیستن و منو شمیم و حمید تنها هستیم. اومدم در گوش شمیم بپرسم ریحانه و علی عطا کجان که زود در گوشم گفت: دوسش داری؟؟؟؟؟؟ از کنار گوشش فاصله گرفتم وبا تعجب بهش زل زدم و گفتم: کی و میگی؟؟؟؟؟ سرش و انداخت پایین و گفت: یار و میگم با تعجب یکی از ابروهام و انداختم بالا و گفتم: یار؟؟؟ شمیم گفت: همونی که چند لحظه پیش به صندلی خالیش زل زده بودی؟؟؟؟ نگاهم و به جایی که چند لحظه پیش دوخته بودم سپردم .با تعجب اما اروم گفتم: علی عطا رو میگی؟؟؟ لپاش قرمز شد و گفت: اره نیشم و باز کردم و همونظور که به چشمای شمیم نگاه میکردم گفتم: اره...اونقدر زیاد که گاهی نمیدونم باید از این همه علاقه سرم و کجا بکوبم.... رنگ نگاهش کدر شد و زیر لبی گفت: پس من چی؟؟؟؟ سرش و با دستم اوردم بالا و گفتم: تو چی؟؟؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: هیچی..... بعد اب دهنشو قورت داد و گفت: اون چی؟؟؟ یه اه از ته دلم کشیدم و گفتم: نمیدونم یه نفس عمیق کشید و گفت: مطمئنی یا نمیخوای بگی؟؟؟؟؟؟ دستامو روی میز تو هم قلاب کردم و گفتم: میدونی شمیم اگه مطمئن بودم که الان با خیال راحت کنارش یا ..... ادامه جمله تو دهنم ماسید.... شمیم دقیق روبه روی علی عطا نشسته بود....یه حس بدی پیدا کردم...ولی بیخیال شدم و حرفمو ادامه دادم: یا مثل تو روبه روش میشستم.. تا این و گفتم: شمیم گونه هاش سرخ شد و دست سردش و گذاشت رو دستام و تو چشمام زل زد و گفت: باور کن نمیخواستم اینجا بشینم.......باور کن دستشو تو دستم فشار دادم و گفتم: اشکال نداره عزیزم....مگه حالا چی شده.... دستمو گرفت و گفت: بیا جاهامون و باهم عوض کنیم و بعد خواست از سر جاش بلند شه که دستشو گرفتم و سر جاش نشوندمش و گفتم: بشین دختر میگم که اشکال نداره...مگه چی شده.......ما هر کدوم رو صندلی نشستیم که در هر صورت باید مینشستیم....حالا چه اینور چه اونور.... ریحانه و علی عطا همراه همدیگه اومدن سر میز و روی صندلی هاشون نشستن.علی عطا از تو جبعه دستمال کاغذی روی میز دستمال برداشت و شروع کرد با حمید حرف زدن.... ریحانه هم گفت: بچه ها اینجا نماز خونه داره.من برم نماز بخونم... و بعد از سر جاش بلند شد که شمیم هم بلند شد و گفت: من و... به من نگاه کرد و گفت: تو هم میای؟؟؟؟ از سر جام بلند شدم که شمیم گفت: من و حنانه هم میایم.... و بعد دست من و گرفت و به سمت نماز خونه کشوند. جلو در نماز خونه که رسیدیم رفتیم داخل اتاق و کفشامون و تو اتاق در اوردیم.در اتاق و هم بستیم و ریحانه هم جانماز کیفیشو که همیشه همراهش بود و در اورد و شروع کرد به نماز خوندن.اما شمیم رفت کنار دیوار نشست.من هم که وایستاده بودم به کنارش رفتم و نشستم و گفتم: شمیم تو نمیخوای نماز بخونی؟؟؟؟؟؟ نگاهم کرد و هیچی نگفت....دوهزاریم افتاد و اروم طوری که ریحانه نفهمه گفتم: شمیم؟؟؟؟؟ بهم نگاه کرد و گفت: جونم میدونی.....احساس میکنم تو مهره مار داری...میدونی من با اینکه هنوز تو رو اندازه یه روز کامل نمیشناسم ولی خیلی دوست دارم....میدونی دست خودم نیست...یه احساسه عجیبیه که برای اولین بار به یه دختر پیدا کردم..... بعد به قامت ریحانه که در حال رکوع بود خیره شدم و گفتم: حتی با اینکه ریحانه دختر خالمه اینقدر برام عزیز و دوست داشتنی مثل تو نیست.....تو برام خیلی عزیزی...و من علتشو نمیدونم... دستم و گرفت و گفت: بسم الله.....به خدای بالا سرم من هم همین حسو دارم فقط هم نسبت به تو...میدونی حنانه دیروز که دیدمت واسه اولین بار در مورد یک ادم غیبت کردم... با تعجب و لحنی از خنده و تعجب گفتم: غیبت؟؟؟؟ خندید و گفت: نه از اون غیبتایی که تو فکرشو میکنی......میدونی به من یاد دادن حتی خوبی های کسی رو گفتن در صورتی که طرف خودش ندونه و راضی نباشه گناه داره و غیبت محسوب میشه... با بهت گفتم: یعنی حتی خوبی های کسی رو هم بگی میشه غیبت؟؟؟؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: اره خوبی ها هم اگه از کسی که گفته بشه و اون راضی نباشه غیبت محسوب میشه... ریحانه گفت: ببخشید وسط بحثتون میپرم اما لازم بود اینو به حنانه بگم که شبه سوال براش ایجاد نشه.... ببین حنانه این مسئله در مورد افرادی صدق میکنه که حتی بدشون میاد از خوبی هاشون بگی...ولی الانه کسی نیست که از تعریف و تمجید بدش بیاد..... خندیدم و گفتم: منم بدم نمیاد... شمیم خندید و گفت: خدایا شکرت به خیر گذشت با این حرفش سه تاییمون زدیم زیر خنده... ریحانه از سر جاش بلند شد و گفت: سبحان الله.....بر شیطون لعنت....دخترا میزارین من تعقیبات نماز و انجام بدم؟؟؟؟؟؟ و بعد شروع کرد به نماز خوندن... رو به شمیم گفتم: خب داشتی میگفتی.....پشت من حالا چی غیبت کردی؟؟؟؟؟ ملیح خندید و گفت: خب من که نمیشناختمت ولی تو خیالم از زیبایی و رفتار و اخلاقت پیش خودم....تعریف کردم... نیشم و دوباره باز کردم و گفتم: تروخدا این همه هندونه زیر بغلم نزار.. تا این حرف و زدم شمیم زد زیر خنده و برای اینکه صدای خنده اش بلند نباشه دستشو گذاشت رو دهنش. خنده اش که تموم شد با لحنی که خنده درونش موج میزد گفت: وای حنانه.......دختر دیوونتم......نو ضرب والمثل های ایرانی رو بلدی و تو حرفات به کار میبری؟؟؟؟؟ خندیدم و سرم و تکون دادم و گفتم: اره...من که امروز گفتم بابا و مامان و مادر جون تو خونه همه اش از این مدل حرفا میزنن ریحانه نمازشو تموم کرد و گفت: دخترا من داشتم نماز میخوندم...شما چرا بلند نمیشین برید بیرون غذاتونو بخورین هان؟؟؟؟؟؟ شمیم گفت: چون منتظر بانوی مهربون و خانومی مثل شما بودیم... با شیطنت گفتم: شمیم جون ترو خدا زیر بغل این ریحانه رو پر نکن که بتونه تا خونه هندونه های منو بیاره. با این حرفم هر سه تامون زدیم زیر خنده و از نماز خونه خارج شدیم... گارسون داشت غذا هارو روی میز میچیند.به سر میز که رسیدیم گارسون کارش تموم شد و از میز دور شد. خواستم بشینم سر جام که شمیم زودتر از من جاشو تغییر داد و سر جای قبلی من نشست..... خواستم برم سر جای شمیم بشینم ریحانه باز هم زودتر از من نشست جای قبلی شمیم و من افتادم کنار دست علی عطا... با نشستن من صدای نفسای تند علی عطا رو که انگار دو ساعت تمام در حال دویدن بود رو حس کردم.....اومدم یه لیوان اب بریزم که اونم علی هم دستشو اورد و ناگهانی دستامون به هم خورد.اما انگار علی رو برق گرفته باشن یا مار نیشش زده باشه چنان دستشو عقب کشید که حمید نگاهش به من و علی عطا جلب شد... به علی عطا نگاهم و دوختم که سرش پایین بود و داشت زمین و نگاه میکرد و نفس نفس میزد.... از این کارش حرصم در اومد.....اخه این مدل رفتار کردنش واسه خاطر چیه؟؟؟؟مگه من یه ادم بیمارم که تا کنارش میشینم تا دستم بهش خورد اونم نه از روی عمد بلکه ناخواسته.....اینجوری میشه.... ناراحت از این رفتار زشت علی چنگالو برداشتمو تو دستم فشارش دادم.... انگار دید که اروم و زیر لبی گفت: تروخدا این کارو نکن الان دستت زخمی میشه.... با اوردن اسم خدا اونم از زبون معشوقم چنگال از دستم شل شد و افتاد رو میز....اشک تو چشمام جمع شد و زیر لبی گفتم: علی عطا دعا میکنم غذا از گلوت پایین بره.... و بعد سرمو اوردم بالا و به بقیه خیره شدم که مشغول خوردن غذاشون بودن... با این کار علی عطا خیلی حالم گرفته شد....ولی با همه این شرایط خیلی عادی کنار اومدم و شروع کردم به خوردن غذا.... داشتم غذام و میخوردم که دیدم علی عطا داره با غذاش بازی میکنه.... زیر چشمی بهش نگاه کردم.سرش پایین بود و با اینکه لقمه ای تو دهنش نبود ولی مدام و پی در پی اب دهنشو قورت میداد... سرم و اوردم بالا و شیشه اب و برداشتم و از رو لیوان های یک بار مصرفی که سر میزمون بود دوتا برداشتم و شروع کردم درونش و با اب پر کردم.... اولی رو بدون جلب توجه جلوی بشقاب علی عطا گذاشتم و بعدی رو هم پر کردم و خودم یک نفس سر کشیدم.... علی عطا با این کارم به من خیره شد.....ریحانه کنار گوشم گفت: دختر خوب ادم وسط غذا اب نمیخوره......اونم یک نفس دهنم بردم سمت گوشش و گفتم: میدونم ولی باید میخوردم وگرنه از تشنگی میمردم... در گوشم گفت: حالا که خوردی نوش جونت گوارای وجودت...ولی اینو محض اطلاعات عمومیت میگم....تا به حال هیچ بنی بشری از سر تشنگی نمرده... در گوشش گفتم: پس اما حسین چی؟؟؟ با این حرفم لقمه تو دهنش موند و ثابت به روبه روش خیره شد و گفت: حنانه....چرا همه چیزو با هم قاطی کردی دختر....امام حسین تشنه بود ولی به خاطر اسلام و پایدار بودن اسلامش به شهادت رسید...برای دفاع از خدا و قران و پیامبر و امیرالمومنین پدرش......برای مسلمونایی که حق رو دیده بودند و لمسش کرده بودند برای دینی شهید شد تا مردمی که خدایی بودن راهشو در مقابل دشمنای اسلام ادامه بدن.... بهش خیره شدم و گفتم: میدونی ریحانه درکش برام سخته...ولی قول میدم یه روزی بفهمم که منظورت چیه... سرشو تکون داد و گفت: باشه.... داشتم با چنگال یه تیکه مرغ و از استخونش جدا میکردم تا بخورمش که دیدم علی عطا داره خیلی اروم و کم کم از لیوانی که براش اب ریختم اب میخوره... زیر لبی گفتم: نوش جون....سلام بر حسینش یادت نره... علی عطا با بهت بهم خیره شد...منم ریلکس تر از قبل چنگال و وارد دهنم کردم. ***************** از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.حمید خیلی ساکت شده بود....اینقدر ساکت که اصلا حضورشو کنارم حس نمیکردم.... صندلی پشت راننده نشستم و ریحانه وسط و اون سمت پشت صندلی کمک راننده هم شمیم نشسته بود... علی عطا تا ماشین و روشن کرد حمید گفت: علی میخوام یه اهنگ مجاز بزارم اشکال نداره؟؟؟ علی عینکشو زد به چشمشو و گفت: کی خونده؟؟ حمید سی دی رو گذاشت تو دستگاه و گفت: گوش بده میفهمی صدای خواننده تمام فضای ماشین و پر کرد دلم تنگه مثل ابرای تیره توی حسی مثل زندون اسیره تو از احساس من چیزی نمیدونی که داری بیخودی منو میرنجونی چشمام از تو اینه به چشما سبزی گره خورد که برق اشک تو چشماش مشخص بود....... دلم لرزید.......خواننده حرف دل من و علی رو میزد... یه امشب جای من باش جای اونی که چشماش به در خشک شد ولی عشقش نیومد یه امشب همسفر باش مثل من در به در باش جای اونکه به دنیا پشت پا زد چشمام رو اینه قفل شده بود.......نمیتونستم حالا که یکی داره حرف دلامونو میخونه نگاهم از بهونه زندگیم بگیرم.... باید کاری کنی اروم بگیرم باید یک لحظه دستاتو بگیرم باید برگردی امشب باز به این خونه باید این لحظه ها یادت بمونه با بغض گره شده به چشمای غمگینش خیره شدم که نگاهم نمیکرد.... سرمو به صندلی جلو تکیه دادم و دست چپم و اروم به سمت علی عطا بردم...نمیتونستم خودم و احساساتم و کنترل کنم...دلم میخواست میتونستم سرم و تو اغوشش فرو کنم..... میخواستم دوباره دستمو پس بکشم که جا خوردم...علی عطا دستمو گرفت...... یه امشب مال من باش مال مردی که دستاش به جز دست تو همراهی نداره بزار یادت بیارم چه جوری بیقرارم دل من غیر تو راهی نداره برای اینکه کسی اشکامو نبینه سرم و بالا نیاوردم......با دست راستم پلاک گردنم و اروم نوازش کردم.......باورم نمیشد بالاخره تونستم دستای گرمشو حس کنم..... من از تو یاد گرفتم تمام زندگی رو حالا با کی بگم این قصه ی وابستگی مو؟؟؟؟ رو دوش کی بزارم یه دنیا خستگیمو نمیتونستم بغضمو قورت بدم...مثل سنگ شده بود....دستم هنوز هم تو دست علی عطا بود....اصلا نمیدونستم کی به کیه.....نمیدونستم حمید و شمیم و ریحانه در چه حالین....فقط از خدا میخواستم همون ثانیه عمرم تموم شه.. علس عطا دستمو سفت گرفته بود.....اینقدر سفت که من هم ناخوداگاه دستاشو میفشردم. باید کاری کنی تو که باز مثل قدیما به هم خیره بشن چشمای خیس و اشکی ما باید امشب که تنهام باید برگردی اینجا سرم همونطور پایین بود....اشکام از رو گونه هام سر میخورد و میریخت رو کف ماشین..... باید کاری کنی اروم بگیرم باید یک لحظه دستاتو بگیرم باید برگردی امشب باز به این خونه باید این لحظه ها یادت بمونه دستم تو دستش بود اما یکدفعه ول شد...... قلبم ریخت....سرم و اوردم بالا که ببینم چرا دستم و از دستش جدا کرد که نگاهم با شمیم از تو اینه گره خورد که جفتمون با صورتی خیس به یکنفر زل زده بودیم...... یه امشب مال من باش مال مردی که دستاش به جز دست تو همراهی نداره بزار یادت بیارم چه جوری بیقرارم دل من غیر تو راهی نداره......... به یه تونل رسیدیم نگاهم و از چشمای شمیم جدا کردم و شیشه ماشین و کشیدم پایین و سرم و از ماشین بیرون بردم و چشمام و بستم ......اجازه دادم باد به صورتم سیلی بزنه.... همونطور که چشمام بسته بود تو تونل شروع کردم به جیغ زدن.... نمیتونستم بغضم و تو گلوم نگه دارم...از ته دلم جیغ میزدم.....تا اینکه تاریکی تونل تموم شد و من هم سرم و اوردم داخل تو ماشین...سینی چای و برداشت و رو به من گفت: به خدا ناراحت میشم اگه پاشی قندون و بیاری تو سالن.... از رو صندلی بلند شدم و گفتم: یادته دیشب موقع شستن ظرفای شام به من چی گفتی؟؟؟؟؟ ابروهاش و برد بالا و گفت: حرف زیاد زدم....کدوم و میگی؟؟؟؟؟ با حرص گفتم: اره خب منم بودم تو این جور مواقع یادم میرفت.... خندید و گفت: نه خواهش میکنم بگو نمیدونم تو مقصودت کدوم حرفه منه... رو صندلی که نشسته بودم جابه جا شدم و گفتم: دیشب داشتیم ظرف میشستیم بهت گفتم چرا به حمید جواب مثبت ندادی که دستاتو زیر اب گرفتی و شستی.....بهت گفتم ئه کجا داری میری؟؟؟؟؟؟؟تو هم با کمال پررویی گفتی...حنانه خانوم همیشه از قدیم گفتن کار را که کرد و بعد پوزخند هم به من زدی و گفتی:و در جواب اومده انکه تمام کرد....پس بقیه ظرفا دست بوستن....و خیلی راحت از اشپزخونه رفتی بیرون..... بعد در حالی که به سوختگی روی پام که بهتر از قبل شده بود نگاه کردم و گفتم: حالا این موضوع در مورد شما صدق میکنه و بعد از سر جام بلند شدم و خواستم از در اشپزخونه برم بیرون که دوباره ادامه دادم: امیدوارم با یاد اوریش یادت اومده باشه ریحانه خانوم خانوما.... و بعد لپشو بوسیدم و از اشپزخونه بیرون اومدم.همه تو سالن نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن.....قرار بود فردا صبح بریم تهران.... به سمت دو تا ازصندلی ها که گوشه سالن که خالی بود رفتم و روش نشستم.....عمو ارش داشت پاهای عزیز خانوم و ماساژ میداد.مادر جون و حمید هم داشتن با هم حرف میزدن و مامان و خله هم درحال حرف زدن بودن نگاهم بهش افتاد.علی عطا پاشو رو اون یکی پاش انداخته بود و داشت با بابام صحبت میکرد.یه لباس خاکستری تنش بود که روی سینه اش یکی از شعرای حافظ نوشته شده بود...البته من اینو وقتی فهمیدم که از بابا پرسیدم رو لباس علی چی نوشته...و بابا هم به من گفت که این یکی از شعرای حافظه و بعد شعرش رو هم برام خوند: الا یا ایها الساقی اَدر کاسا و نا دلها که عشق اسن نمود اول ولی افتد مشکلها با اینکه معنی شعر و نمیدونستم ولی از شعر خوشم اومد و بعد از دو سه بار تکرار حفظ شدمش.... یه شلوار مشکی پاش بود.باز نگاهم به جوش روی گونه سمت چپش افتاد.از دیروز تا حالا دارم به این جوش نگاه میکنم.....با اینکه صورت علی عطا با این جوش از نظر هر کسی زشت شده ولی نمیدونم چرا من استثنا شدم و احساس میکنم با این جوش خیلی بامزه تر و خواستنی تر شده اینقدر تو انالیز کردن چهره علی عطا غرق شده بودم که متوجه ریحانه که کنارم نشست نشدم... تو دستش یه ایوان چای بود.اومدم ازش بگیرم که دستشو کشید عقب و گفت: برا خودمه با عصبانیت مصنوعی گفتم: پس من چی؟؟؟؟؟؟ چشم و ابرویی اومد و گفت: مگه خودت پا یا دست نداری؟؟؟؟؟؟؟ با خنده گفتم: اینجوریاست دیگه....باشه ریحانه خانوم......هر جور مایلی و بعد از سر جام خواستم بلند شم که صدای مادر جون من و برای بلند شدن و برداشتن چای منصرف کرد بچه ها میشه چند لحظه سکوت کنید.... و بعد به عزیز خانوم نگاه کرد و گفت:
البته شرمنده عزیز خانوم.....
عزیز خانوم سرشو تکون داد و گفت: اختیار دارین خانوم این چه حرفیه.دشمنتون شرمنده همه ساکت شده بودیم....مادر جون گفت: ببینید میخوام یه مسئله ای رو بگم که خیلی مهمه....در واقع مسئله یه عمر و زندگیه.....در مورد اینده ایه که با تصمیم درست و یا غلط ساخته میشه... عمو ارش گفت: مادر جون اینا که مقدمه است......برین سر اصل مطلب که من خودم شخصا منتظر اصل ماجرا هستم و بعد با نگرانی به من و علی عطا نگاه کرد... مادر جون هم متوجه نگاه عمو ارش شد و گفت: نه ارش جان پسرم....اونی که تو فکر میکنی نیست...بحث بحث یه امره خیره..... و بعد به حمید نگاه کرد... به مامان و بابا نگاه کردم....لبخند رو لبای جفتشون بود....خاله مینو و عمو ارش به دهن مادر جون چشم دوخته بودن...اما علی عطا سرش پایین بود......چرا؟؟؟؟چرا تو این لحظه علی هم مثل من قلبش از شدت هیجان نمیکوبید؟؟؟؟ دقیقا بعد از اونشب...یعنی دوشب پیش که دستمو گرفت و من هم اون جیغ و برای خالی کردن خودم زدم باهام سرد تر از قبل شده بود....نمیدونستم چرا...نمیدونستم گناهم چی بود....نمیدونستم... دوباره صدای مادر جون به گوشم رسید: ببین ارش جان...من به عنوان بزرگتر و از طرف خانواده روبه رو اومدم خواستگاری دخترت ریحانه... با این حرف مادر جون علی عطا و خاله مینو و عموارش نگاهشونو به ریحانه دوختن.من هم به ریحانه نگاه کردم لپاش دیگه داشت میشد رب گوجه فرنگی...به حدی قرمز شده بود که با خودم گفتم لابد از تو ماکروفر درش اوردن.....من خوش خیال و بگو...فکر میکردم امر خیر واسه منه....اما ریحانه؟؟؟؟؟ با ناراحتی به حمید نگاه کردم که داشت خیره روبه روشو نگاه میکرد....الهی بمیرم برات حمید.....فکر کنم داداشم داشت از ناراحتی خودخوری میکرد....مامان و بابا هم که لبخند رو لبشون بود.....من نمیدونم این دوتا چرا لبخند به لب بودن.... عمو ارش گفت: خیره ایشاالله...خب مادر جون....کو دوماد؟؟؟؟؟؟شما که میدونی من نفسم رو به دست هر تازه نفسی نمیدم... مادر جون با لبخند مطمئنی گفت: ارش پسرم تو مطمئن باش من برا هیشکی بد نمیخوام.....دیگه این که نوه ی خودمه... جمع تو سکوت بود و فقط مادر جون و گاهی هم عمو ارش با هم حرف میزدند... من جای حمید و ریحانه استرس گرفته بودم.... مادر جون ادامه داد... دنبال داماد میگردی؟؟؟؟؟؟؟ عمو ارش لبخند مصنوعی زد و گفت: مسلمه.....چون من بدون شناخت دخترمو نمیسپرم دست هر کسی...من میشناسمش؟؟؟؟ مادر جون گفت: اره پسرم تو هم میشناسیش.... خاله مینو سکوتش و شکست و گفت: مادر جون نمیخواین بگین اون مرد خوشبخت کیه که میخواد با دخترم ازدواج کنه؟؟؟؟؟؟ مادر جون اول به مامان و بابای من نگاه کرد و بعد به حمید و بعد گفت: من میخوام ریحانه رو برا پسرم حمید خواستگاری کنم ریحانه سرش پایین بود و با لیوان چای سرد شده اش ور میرفت. عمو ارش و خاله مینو هم که از خواستگاری حمید جا خورده بودن به مادر جون زل زده بودن... نگاهمو به علی عطا دوختم... لبخند کمرنگی رو لباش بود و به حمید زل زده بود..... مادر جون ادامه داد: خب پسرم ارش جان و مینو دختر گلم نظرتون چیه؟؟؟؟؟؟ عمو ارش گفت: والله من چی بگم.......راستش حمید پسر خیلی خوبیه....به غیر اون تاحالا هم ندیدم که تو این یه ماه پاش کج رفته باشه....از طرفی میشه فرزند ارشد دوست صمیمیم و مهمتر از اون فرزند خواهر زنم.......اما... مادر جون خیلی عادی پرسید: اما چی؟؟؟؟ خاله مینو ادامه حرفه عمو ارش و گرفت و گفت: اما مادر جون ما و شرایطمون یک طرف خود ریحانه و حمید هم با شرایطشون یک طرف.... اجازه بدید رفتیم تهران در موردش حرف بزنیم... مادر جون خندید و گفت: مینو جان اگه الان من پیرزن تو این موقعیت از دخترت برا پسرم خواستگاری کردم دلیلش این نیست که وقت نشناسم.....برا این بود که میدونستم خانواده ها برا هم شناخته شدن..... بابا هم از سکوتش دست برداشت و گفت: من و مینا هم موافق نظر مادر جون هستیم.....بهتره اگه اینا با هم حرفی دارن برن بزنن و ماهم خودمون در مورد بقیه مسائل صحبت کنیم... خاله مینو گفت: اخه....همه چی داره با سرعت پیش میره...من هنوز باورم نشده که حمید داره از دختر من خوستگاری میکنه.... مادر جون خندید و گفت: هضمش برات سنگینه مینو جان؟؟؟؟ خاله مینو سرش به نشونه نه تکون داد و گفت: نه مادر جون...منظورم اینکه در مورد هر کسی فکر میکردم که یه روزی بیاد خواستگاری دخترم الا پسر خواهرم.... مادر جون خندید و گفت: حالا از امشب به بعد به این شاه داماد فکر کن.... و بعد رو به عمو ارش گفت: اجازه میدی این دو تا جوون برن با هم صحبت کنن.... صدای ریحانه همه نگاهارو سمت خودش کشید: ببخشید...خیلی عذر میخوام که دارم اظهار نظر میکنم.....ولی...من چند روز پیش به خود اقا حمید شرطم رو گفتم... همه چشماشون اندازه توپ بیسبال شد....با بهت اول به حمید و بعد به ریحانه نگاه کردن... خاله مینو گفت: مگه تو و حمید قبلا در مورد این مسئله باهم حرف زدید؟؟؟ به حمید نگاه کردم که مثل من خیلی ریلکس نشسته بود.... ریحانه جواب داد: بله...اما نه هر حرفی....شبی که رفتیم لب دریا از من پرسیدند که قصد ازدواج دارم و اگه دارم باهاشون ازدواج میکنم یا نه که من هم بهشون گفتم من یه مرد مومن و نمازخون میخوام که رو ایمانش بتونم حساب کنم... مادر جون لبخندی زد و گفت: احسنت دخترم.......افرین..... و بعد لبخند به لب دوباره از ریحانه پرسید: و جواب اقا دوماد چی بود؟؟؟؟؟ ریحانه قرمز تر از قبل شد و گفت: نمیدونم..... مادر جون سرشو برگردوند سمت حمید و یک نگاه بهش انداخت و دوباره رو به ریحانه گفت: ریحانه جان من بابت این همه حسن و کمالت لذت بردم...شیر مادرت حلالت باشه که شیرین ترین حرف و زدی...اما دخترم درسته که شوهر با ایمان برای دخترای دم بخت بهترین هدیه از طرف خداست...اما زیباتر از اون هدیه هدیه ای هست که اون دختر بتونه یه بنده خدا رو با ایمانش کنه.... ریحانه سرشو اورد بالا و به مادر جون نگاه کرد و گفت: منظورتونو متوجه نمیشم مادر جون؟؟؟؟ مادر جون گفت: مگه تو دنبال یه مرد با ایمان نمیگردی تا رو ایمانش برای خودت حساب کنی؟؟؟؟هان؟؟؟ ریحانه گفت: بله من اینو میخوام مادر جون دستشو به عصاش گرفت و گفت: خب حالا چرا حمید این حساب رو روی تو نداشته باشه؟؟؟؟؟چرا حمید نخواد که دختر مومن و معتقدی مثل تو که شرط اصلی ازدواجش ایمان به خدا هست عروس رویاهاش بشه....... میدونم الان داری با خودت میگی اما این اون چیزی نیست که تو میخوای...اما باید بدونی که حمید یه مسلمونه......اما تو جایی بزرگ شده که جایی برای اصول دینش نبوده.....یعنی کسی نبوده تا حمید هم ازموده اش بشه.... اما با ازدواجتون میتونی ایمان و سر مشق قرار بدین و اجازه بدی مرد اینده ات اونی بشه که تو میخوایش.... ریحانه به مادر جون نگاه کرد و گفت: اما....این برای منی که خودم هنوز یه فرد ناقص و تکمیل نشده هستم مشکله...من چه جوری میتونم به کسی درس ایمان بدم که خودم هنوز نیاز به یه دیوار محکم برای نلغزیدن رو پله خداشناسی دارم؟؟؟؟؟ این بار صدای علی عطا همه رو ساکت کرد: ریحانه جان چرا اجازه نمیدی که دیوار محکمی چون حمید پشتت قرار بگیره تا تو روی اون دیوار زمزمه هایی از یاد خدا رو روش ننویسی؟؟؟؟؟؟ همه با این حرف علی عطا تو سکوت فرو رفتیم...واقعا چه حرف قشنگی زد..... عمو ارش لبخندی زد و گفت: مادر جون به غیر مسئله خواستگاری من امشب تونستم ناخواسته از ذهنیت فرزندام امتحان بگیرم........به خدای بالا سرم قسم تو این ازمون پیروز شدن.....درسته که همه چیزایی که شنیدیم حرف بود ولی من براشون دعا میکنم تا حرفاشون عمل بشه.....عمل صالح.... و بعد رو به حمید گفت: من هم مثل ریحانه نخوندن نماز برام غیر قابل هضم بود...اما با حرفی که حالا شنیدم به این همه هوش و ذکاوت شما احسنت میگم مادر جون خندید و گفت: ارش جان پسرم این برا همه ثابت شده است که از دامن زن مرد به معراج میرسه بابام خندید و گفت: مادر جون امروزه هم خانوما شلوار لی میپوشن...کو دامن... با این حرف بابا همه زدیم زیر خنده و یخ مجلس کمی اب شد... مادر جون گفت: خب ریحانه خانوم جواب چیه؟؟؟ بابام دوباره گفت: مادر جون جوابش دسته منه مادر جون گفت: جواب چی؟؟؟ بابام خندید و گفت: سکوت علامت رضاست دوباره همه زدیم زیر خنده که مادر جون رو به ریحانه گفت: مادر جون اقا رضا راست میگه؟؟؟؟؟؟؟سکوت غلامت رضایته؟؟؟؟؟ ریحانه سرش رو بالا اورد و گفت: هر چی که مادر و پدرم بگن مادر جون... خاله مینو لبخندی زد و گفت: عزیز جون من که راضیم شما چی؟؟؟؟؟ عزیز جونم گفت: هر چی قسمت باشه...ایشاالله به پای هم پیر شن.... به حمید نگاه کردم که تو نگاهش خوشحالی موج میزد.... مادر جون گفت: ارش جان پسرم شما چی میگی؟؟؟؟؟ عمو ارش تسبیح دور دستشو چرخوند و گفت: فقط امیدوارم خوشبخت عالم بشن.....خوشبختیشون مثل حضرت علی و حضرت زهرا باشه... مادر جون گفت: ایشاالله.....خب پس به سلامتی...مبارک باشه...واسه خوشبختیشون یه صلوات بفرستید.... بعد فرستادن صلوات حمید از سر جاش بلند شد و اول عمو ارش و بعد خاله و بوسید.... مامان هم از تو دستش حلقه اش رو در اورد و اومد سمت ریحانه و گفت: تروخدا ببخشید من شرمنده....به خدا نمیدونستم قراره عروس دار بشم ......فعلا این حلقه دستت باشه تا بریم تهران تا برات تهیه کنم.... خله مینو گفت: مینو جان این چه کاریه...حالا مگه چه اشکالی داشت انگشتر دست ریحانه نبود... مامان گفت: نه مینو جان شگون نداشت.....و بعد دست ریحانه رو جلو اورد و انگشترو و تو انگشت ریحانه کرد. همه دست زدن بابا بلند شد قندون و برداشت و به همه تعارف کرد و گفت: مبارک باشه بفرمایید دهنتونو شیرین کنید.....عروسم و از امروز باید بدم براش یه صندلی بسازن که تو خونه بشینه و به این حمید امر و نهی کنه... به اینجا حرفش که رسید برگشت سمت حمید و ریحانه و یه چشمک زد.... دوباره ادامه داد: از اون طرف باید بگم برام گچ و سیمان هم بیارن عمو ارش گفت: گچ و سیمان برا چیت میخوای مرد؟؟؟؟؟؟ بابا در حالی که قندونو رو میز میزاشت و به سر جاش رفت تا بشینه گفت: مگه قرار نیست حمید نقش دیوارو ایفا کنه....خب باید گچ و سیمان بیارم یکم طبیعی نشون بده.... با این حرف همه زدیم زیر خنده..... دست ریحانه رو گرفتم و گفتم: مبارکت باشه زن داداش.... قرمز شد و یه لبخند کمرنگ زد و گفت: مرسی عزیزم... از سر جام بلند شدم و به سمت حمید رفتم و صورتشو بوسیدم و گفتم: خوشبخت بشین.... متقابل صورتم و بوسید و با یه لبخند مهربون گفت: مرسی... یعنی عاشق این همه ابراز احساساتشم....... یکم دیگه دور همه نشستیم و بعد خاله گفت: خانوما و اقایون بسه دیگه پاشید بند و بساطتونو جمع کنید که فردا باید صبح اول صبح حرکت کنیم... عمو ارش بسم الاه گویان از سر جاش بلند شد و گفت: خانوم راست میگن.....زودتر پاشید که فردا تو خواب و بیداری وسایلتونو جا نزارید.. همه از سر جاشون کم کم بلند شدن و رفتن تو اتاقاشون تا بخوابن.... ریحانه بلند شد بره تو اتاق که دستشو وسط راه گرفتم و گفتم: خوابت میاد؟؟؟؟؟ چشماشو با دستاش مالید و گفت: اره حنانه خیلی زیاد...اونقدر که اگه به خودم بود وسط همین مراسم میخوابیدم... ناراحت شدم و گفتم: باشه خرس خوابالو برو بخواب که فردا زود پاشی.... ریحانه خم شد و صورتمو بوسید و گفت: شب بخیر حنانه... شب بخیر.. حمید و علی عطا هم بلند شدن که برن که خاله اومد و گفت: حنانه خاله جان پاشو برو بخواب.. به خاله نگاه کردم و گفتم: باشه چشم. خاله هم چراغ خاموش کرد و گفت: شب بخیر حنانه جان. شب بخیر خوب بخوابید... خاله وارد اتاقشون شد و در اتاق و بست.....سالن تو تاریکی فرو رفته بود..واسه اینکه کسی بیرون نیاد و من و نبینه از سر جام بلند شدم و از در سالن خارج شدم و به باغ رفتم.... صدای جیرجیرکا رو اعصابم بود...دلم میخواست خفشون کنم تا صداشون قطع شه.... رو نیمکت تو باغ نشستم و پاهامو اوردم بلا رو نیمکت و بغلشون کردم....سرمو گذاشتم رو پاهام و به اسمون خیره شدم....به ماه و چهار تا ستاره ی دور و برش... با دیدن ماه ناخوداگاه یاد شمیم افتادم....دوروزی بود ازش خبری نداشتم....دقیقا بعد از اون روز که از رستوران برگشتیم و توی ماشین چشمامون تو چشمای هم تلاقی کرد...اونروز خیلی سعی کردم اروم باشم....دقیقا بعد از اینکه شمیم و رسوندیم و به خونه رسیدیم ریحانه سمج شد تا بدونه من چرا تو ماشین گریه میکردم؟؟ در حالی که داشتم لباسام و عوض میکردم گفتم: به خاطر عشقم گریه میکردم... با تعجب پرسید: عشقت؟؟؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: اره عشقم.. خواست از من باز هم سوال بپرسه که مادر جون وارد اتاق شد و به کل بحثمون عوض شد.... از سر جام بلند شدم و دم شیر اب رفتم و دستمو با صابونی که کنار شیر اب برای دست شستن گذاشته بودیم شستم که صدای صوت علی عطا دوباره به گوشم رسید.شیر اب و بستم و از سر جام بلند شدم و رفتم همون سمتی که صدای علی عطا میومد.... علی عطا چهار زانو روی زمین نشسته بود و قران رو جلوی روش باز کرده بود...دقیق رفتم و کنارش نشستم...پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرم و گذاشتم رو سرم و به صورت علی خیره شدم...صورت خیسش تو نور ماه برق میزد و نشون میداد که داره گریه میکنه....علی عطا اصلا به من نگاه نمیکرد و همینجوری مشغول خوندنش بود...من هم حریصانه به صدای دلنوازش گوش سپردم.... داشت یه سوره رو با صدای قشنگش میخوند.....خیلی دوست داشتم بدونم چه سوره ای رو میخونه.. همونجور که مسخ شده صدای علی عطا شده بودم صداش قطع شد... سرمو اوردم بالا... تو چرا نخوابیدی؟؟؟؟ بهم نگاه نمیکرد....نگاهش رو صفحه قران خیره شده بود دستم و رو پاهام جا به جا کردم و گفتم: نمیدونم...خوابم نمیبرد.... کتاب قران و بست.فکر کردم که میخواد پاشه به خاطر حضور من بره که سریع گفتم: خواهش میکنم نرو... با تعجب سرش رو برگردوند سمتم و خواست نگاهم کنه که انگار منصرف شد و همونجوری که سرش و دوباره بر میگردوند سمت قران گفت: کجا نرم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه من جایی میخوام برم؟؟؟؟؟؟؟؟ بغضم گرفت....خدایا مگه نگاه به من از محرمات تو به حساب میاد؟؟؟؟با صدای محزونی گفتم: اخه قران و بستی.....گفتم شاید به خاطر من.....گفتم شاید مزاحمم.... یه نفس عمیق کشید و خواست چیزی بگه که میون حرفش پریدم و گفتم: داشتی چه سوره ای رو میخوندی؟؟؟؟ انسان با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: اسم سوره انسانِ؟؟؟؟؟ اره نگاهم و کشوندم سمت چشمای ناراحتش و گفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟؟؟با بغضی که حالا اندازه ی یه گردو شده بود گفتم:میشه باز هم بخونی؟؟؟؟؟یه نفس عمیق کشید....شاید فکر میکرد ازش درخواست دارم که دوباره دستم رو بگیره...سرش پایین بود..همونجور که داشت به قران بسته نگاه میکرد گفت:از 1 تا 114 یه عدد بگو.... سرمو خاروندم وگفتم: از کدوم سمت بگم بهتره؟؟؟؟هر جوری که خودت میخوای فقط قبلش نیت کن نیت چیه؟؟ یعنی یه چیزی رو از خدا بخواه چشمامو بستم و به گفته علی عطا از خدا خواستمو خواستم...و بعد گفتم: 24 همونطور که چشمام بسته بود از صدای خش خش برگه ها متوجه شدم که علی عطا داره دنبال سوره میگرده.... اما یکدفعه صدای ورق خوردن کاغذ ها قطع شد.منتظر شدم تا علی عطا حرفی بزنه که صداش با گرفتگی اومد از 1 تا 64 یه عدد بگو.....
چشمام و باز کردم و با نگرانی رو به علی عطا گفتم:
30 به جستجوی ایه ی سوره چند برگه رو ورق زد.دستاش رو هوا موند...اشک از گوشه چشمش روون شد رو گونش.... دیگه داشت عصابم و بهم میریخت با اشکاش.... با داد گفتم: مگه چی شده داری مثل این دخترا اشک میریزی؟؟ به جای جواب شروع کرد با صوت خوند: قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِكَ أَزْكَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ با بغض ادامه داد وَقُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَيَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلَا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُيُوبِهِنَّ وَلَا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ.... نتونست ادامه بده رو زمین سجده زد و با ناله و گریه گفت: خدایا من و ببخش.......الهی العف.... یا حسین من و ببخش... همون جور که سرم رو زانوهام بود سرم و برگردوندم به سمت پایین و شروع کردم به گریه کردن...نمیدونستم چه کار کرده که اینجوری ناله میکنه.....من طاقت اشکاشو نداشتم.....نمیتونستم اشکاشو ببینم.... صدای طلب بخشش علی عطا دلم و به لرزه انداخته بود..... همونجورکه گریه میکردم طاقت نیاوردم و گفتم: علی.... علی اقا... و بعد با بغض گفتم: پسر خاله.....تو در اومدن گریه ات من هم مقصرم؟؟؟؟ اروم گفت: میدونی معنی ایه چی بود؟؟؟؟؟میخوای بدونی چرا دلم سوخت و گریه کردم؟؟؟؟؟ سرم و از روی زانوهام برداشتم ونگاه بارونیم بهش دوختمسرش پایین بود و من این و نمیخواستم....من ..دلم میخواست تو جنگل چشماش برم و گم شم.....تا کسی نتونه من و پیدا کنه...دلم میخواست این چشمها فقط متعلق به من باشه فقط به من...ولی حالا... همونجور که به نیم رخش زل زده بودم گفتم: اره میخوام بدونم... یه نفس عمیق کشید و با بغض گفت: خدا هم بهم هشدار داد که... که... دوباره اشکاش از رو گونه هاش سر خورد... ادامه داد به خدا نمیخوام اینقدر کم و بیخود باشم...ولی در مقابل خدا نمیتونم سفت و مغرور باشم...وقتی روبه قبله سجده میزنم انگار که هیچی نیستم..انگار که قدرتی جز ناله زدن برای خواهش نمیتونم بزنم.... دستاشو به ریشش کشید و گفت: نمیدونم... یعنی میدونم...میدونم که خود کرده را تدبیر نیست ولی نمیدونم حالا که گیر افتادم چه کار کنم.. سرشو به سمتم چرخوند ولی به من نگاه نکرد.سرشو انداخت پایین و گفت: من و ببخش بانو....با حرفم خسته ات کردم... سرمو به نشون نه تکون دادم که دوباره گفت: میدونم.....کارم اشتباهه محضه.....یه جورایی واسه تو و شاید دیگران جانماز اب کشیدنه...ولی اینجوری نیست...بابا به خدا نمیتونم نگاهم و ازت بگیرم...به خدا نمیشه....ولی حالا خدا از من اینو خواست....تو این سوره از من خواست که چشمامو رو نامحرم ببندم... پریدم تو حرفش و گفتم: خودت داری میگی نامحرم...علی چرا برا خودت از مشکلا مشکل میسازی...به خدا من هم یه ادمم مثله بقیه....خدا نگفته به چیزی نگاه نکن....خدا فقط نخواسته که نگاهت ناپاک باشه... سرشو به علامت نه تکون داد و گفت: نه اشتباه میکنی.... خدا هیچ وقت در مورد کسی یا چیز خاصی حرف نزده...همه رو گفته...هم زن هم مرد هم کودک هم پیر هم جوون...هم محرم هم نامحرم...هم نگاه معمولی هم نگاه ناپاک.... دوباره تو حرفش پریدم و گفتم: مگه نگاه تو به من از روی هوسه؟؟؟؟؟؟؟؟مگه تو به من نگاه میکنی تا لذت ببری؟؟؟ با عصبانیت خواست بهم زل بزنه که باز سرشو به زحمت یه ور دیگه کرد و گفت: معلومه که اینجوری نیست.....باور کن....من اصلا تا به حال به غیر ریحانه و مامانم با هیچ دختری نه بودم نه بهشون نگاه بد و هوسناک کردم...به خدای بالا سرم قسم که من تا به حال به غیر از تو به هیچ کسی نگاهم و ندوختم...... با عصبانیت گفتم: پس حالا منظورت از این حرف ها چیه هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قران و بست و جلد و بوسید و گفت: من منظوری ندارم و نخواهم داشت... دستام و مشت کردم و گفتم: پس چرا با اشکات منو اتیش میزنی؟؟؟ چرا هر دقیقه گریه میکنی و از خدا طلب بخشش میکنی؟؟؟؟؟؟؟چرا با اشکات خون به دلم میکنی بی انصاف؟؟؟؟؟ و بعد سرم و گذاشتم رو پام و شروع کردم به گریه کردن و همونجور که سرم پایین و رو پاهام بود با ناله گفتم: اخه این چه دوست داشتنیه علی......این چه جورشه؟؟؟؟باور کن من عاشقایی رو ندیدم که از هم فرار کنن....هیچ عاشقی رو ندیدم که نگاهش و از معشوقش بگیره.....هیچ کسی رو ندیدم که دل معشوقش و خون کنه....به همون خدای بالاسرمون.... برای اولین خدای علی رو قسم خوردم....برای اولین بار به تنها شاهد تنهاییمون سوگند خوردم... همونجور که گریه میکردم سرمو اوردم بالا و زنجیرمو خواستم از گردنم در بیارم که انگار فهمید میخوام چه کار کنم که سریع مچ دستم و گرفت و گفت: تورو امام حسین از گردنت درش نیار.... با شنیدن اسم اما حسین انگار برق از تنم عبور کرد...بدنم یه جوری شد...مو رو تنم سیخ شد.....دستم تو دستای سردش قفل شده بود... دستم و ول کرد و گفت: به خدا تنها راهمون همینه...تنها کمک کنندمون همینه...اونو از گردنت در نیار...من فقط دلم به اون خوشه... اشکام و از رو صورتم پاک کردم و گفتم: علی من خسته شدم..... ناراحت و غمگین گفت: میگی چکار کنم؟؟وقتی که تمام خانواده جوابشون نه هست...وقتی که ازشون خواهش میکنم و برای ازدوج من و تو نه میارن.... دو زانو رو زمین مقابلش نشستم و گفتم: پس چرا برا حمید و ریحانه سختگیری نبود؟؟؟ سرش و تکون داد و گفت: باور کن نمیدونم...برا خودمم سوال شده.....ولی وقتی به این سوالم جواب نمیدن من باید چه کار کنم... سرمو انداختم پایین و گفتم: برام عجیبه... علی عطا با بغض شروع کرد به خوندن: میشه خدا رو حس کرد تو لحظه های ساده تو استراب عشق و گناه بی اراده بی عشق عمر ادم بی اعتقاد میره هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره وقتی که عشق اخر تصمیمش و بگیره کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره ترسیده بودم از عشق عاشق تر از همیشه هرچی محال میشد با عشق داره میشه انگار داره میشه عاشق نباشه ادم حتی خدا غریبه است از لحظه های حوا حوا میمونه و بس نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه وقتی که عشق اخر تصمیمش و بگیره کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره ترسیده بودم از عشق عاشق تر از همیشه هرچی محال میشد با عشق داره میشه انگار داره میشه یکدفعه یه نفس عمیق کشید و با بغض گفت: میترسم حنانه...میترسم از اینکه بعد از 25 سال عبادت همه چی یک شبه به باد بره......هم خدا رو از دست بدم و هم تورو....... میترسم.... اشکام و از رو گونه ام پاک کردم....شعرش پر از معنی بود....پر از خواسته و حرف که شاید منی که هیچی از ادبیات نمیدونستم فهمیدم.... نمیتونستم کنارش راحت باشم وقتی که کنارم ناراحت بودم...احساس میکردم که براش حکم یه چیز ممنوعه رو دارم....یه عشق بسته....یه عشق منجمد.... واسه همین از سر جام بلند شدم و با بغضی که میرفت تا حنجره ام رو بشکافه گفتم: شبت خوش.... به جای نگاه به من به اسمون خیره شد و گفت: شب تو هم خوش... داشتم به سمت خونه میرفتم که سر جام وایستادم و گفتم: علی عطا هیچ وقت دیگه نگو میترسم.....ترس واسه ادمی مثله منه که نمیدونه فردا اونی رو که میخواد....با کلافگی سرمو تکون دادم و دستم و به گلوم گرفتم تا بغضم و قورت بدم ولی نشد.....همونجوری با بغض ادامه دادم:از دست میده یا نه.....اما برای تویی که فعلا خدا رو داری ترس بی معنیه... با این حرفم بغضم ترکید و در حالی که دستم و جلو دهنم گذاشته بودم تا صدای ترک خوردن قلبم و کسی نشنوه به سمت اتاق حرکت کردم و بعد از اینکه تو اتاق رسیدم بالش رو برا سرکوب کردن اشکام رو دهنم فشار دادم.اما طولی نکشید که دیو خواب چنان من و با خودش به رویا برد که انگار هیچ وقت تو این دنیا وجود نداشتم.... فصل دوازدهم..... ****************** به سمت حمید رفتم و در حالی که سعی داشتم دهن دره ام رو مهار کنم گفتم: کی میرسیم تهران شاه دوماد؟؟؟؟ تا شاه دوماد از دهنم اومد بیرون با لذت تمام لبخند زد و گفت: چند دقیقه دیگه هم صبر کن.... دوباره دهن دره کردم و گفتم: ووویی دارم از بیخوابی میمیرم.... و بعد دوباره به سمت نیمکت برگشتم و روی نیمکت نشستم.... همه داشتن وسایل هاشون رو جمع میکردند....مثلا قرار بود صبح الطلوع حرکت کنیم.دستم و اوردم بالا و به ساعت مچیم خیره شدم.ساعت 9 صبح بود....یعنی نهایت صبح اول صبحی...همه صبحونه خورده بودن الا من و ریحانه... یاد دیشب افتادم...یاد بیخوابیماز دیشب تا حالا با اینکه خوابیدم بودم ولی باز هم احساس خواب میکردم دیشب همه اش تو خواب و بیداری بودم...هی سر جام غلت میزدم و مدام از این دنده به اون دنده میشدمدم دمای صبح داشت خوابم میبرد که سر وصدای بقیه که داشتن با هم سر راه افتادن به سمت تهران حرف میزدن باعث شد از سر جام بلند شم و بهشون خیره شم...ساکم رو روز قبلش بسته بودم فقط باید لباس بیرون میپوشیدم که اون هم از سر جام بلند شدم وبعد از تعویض لباس راحتی به لباس بیرونی لباس و تو چمدونم گذاشتم و به بیرون بردمش که علی عطا رو دیدم که لیوانی چای دستش بود و داشت چای میخورد و با عمو ارش صحبت میکرد و تا نگاهشو به من افتاد بحثش و قطع کرد که عمو ارش هم متوجه نگاه علی عطا شد.خیلی اروم به جفتشون سلام کردم که جوابشو هم خیلی اروم شنیدم. بالاخره بعد از جمع جور کردن وسایلشون داشتن راه میافتادن که خاله یادش افتاد چند تا کار رو نکرده....همه تو حیاط منتظر خاله بودیم که بالاخره بعد از 20 دقیقه معطلی اومد.. از رو نیمکت بلند شدم و سوار ماشین علی عطا شدم.. هم دلم ضعف میرفت و هم خوابم میومد.... با بیحالی تو ماشین وسط نشستم تا مادرجون و ریحانه راحت سوار شنمنتظر بقیه شدم تا بیان سوار ماشین شن... حمید و ریحانه سوار ماشین شدن و بعد هم علی عطا به مادر جون کمک کرد تا بشینه توماشین.. نگاهم مدام تعقیبش میکرد...نمیدونم چرا همه اش احساس میکردم بعد از رسیدن به تهران دیگه نمیبینمش..... نگاه خواب الودم رو از تو اینه بهش دوختم و همونجور که داشتم چهره اش رو انالیز میکردم به صدای قار وقور شکمم هم گوش میدادم... صورتش کمی لاغر تر از قبل شده بود...چشمای سبزش رو یک هاله ی کمرنگ قرمز پوشونده بود......فقط چشماش تو قاب اینه جا میشد.....سرم و گذاشتم رو شونه مادر جون و دهن دره کردم و به این فکر کردم که چه قدر مسافرت زود تموم شد...واقعا حیف شددوباره یه دهن دره کردم و سرم و گذاشتم رو شونه مادرجون که صداش در اومد و گفت:ای خدا از دست تو دختر......سرم و برداشتم و به صورت مهربون مادر جون نگاه کردم که در حال خمیازه کشیدن بود.....بعد از اینکه خمیازش تموم شد رو به من گفت:دختر جون چه قدر خمیازه میکشی.....مگه نمیدوی خمیازه حسوده.....دوباره دهن دره کرد و گفت:ببین من و به خمیازه انداختی...زدم زیر خنده و گفتم:خب چه کار کنم که خوابم میاد.....ریحانه گفت:مگه دیشب خوب نخوابیدی؟؟؟؟با این حرف ریحانه متوجه سنگینی نگاهی از اینه به سمت خودم شدم....اروم گفتم:خوابیدم ولی نخوابیدم...بهم زل زد و گفت:حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با خستگی دست و صورتم و شستم و به سمت اتاق برگشتم که دیدم عمو ارش و حمید تو اتاق هستن....وارد اتاق شدم
وارد اتاق شدم و به کنارشون که رسیدم سلام کردم.
عمو ارش که کنار تخت وایستاده بود بهم نگاهی انداخت و گفت:
سلام دخترم.
بهتری؟؟؟؟؟؟؟
به چشمای پرسشگر علی عطا خیره شدم و بعد نگاهمو از چشماش گرفتم و رو به عمو ارش که داشت به بسته دارو ها نگاه میکرد گفتم:
بد نیستم....
حمید رو به علی عطا گفت:
نگفتن تا کی باید تو بیمارستان باشی؟؟؟؟؟؟
عمو ارش گفت:
الان کهاز پرستاره بخش پرسیدم گفت که سرمش تموم شد میتونیم بریم...
به سرم علی عطا نگاه کردم...هنوز یه عالمش مونده بود...کاشکی میشد تا اخرین قطره اش پیشش میموندم...
به حمید نگاه کردم که دیدم داره به من نگاه میکنه...با نگاهم ازش خواهش کردم که عمو ارش و بکشونه بیرون تا بتونم ازعلی خدافظی کنم.....میتونستم راحت باشم ولی میترسیدم عمو دعوام کنه...
حمید بلا تکلیف به من نگاه کرد ....انگار نمیدونست که باید چکار کنه
به چشمای علی عطا خیره شدم....نگاهش به من بود ولی بعد سرش و انداخت پایین و نگاهشو از من دزدید...با ناراحتی از این کارش بر خلاف میل و خواسته ام رو به حمید گفتم:
حمید بریم؟؟؟؟؟
حمید با تعجب بهم زل زد و بعد که دید عمو ارش داره نگاهش میکنه گفت:
باشه بریم.
چند قدم عقب رفتم و با بغض رو به علی عطا در حالی که سرم پایین بود و بهش نگاه نمیکردم گفتم:
امیدوارم زود خوب شی
و بعد به عمو ارش گفتم:
خدافظ عمو ارش...
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف عمو باشم بدون حرف از اتاق خارج شدم و اجازه دادم اشکام از چشمام بریزه....
اخه چرا نگاهش و از من میگرفت....اون که تا چند لحظه پیش داشت نگاهم میکرد...تا چند لحظه پیش داشت میخندید....داشت با من حرف میزد...اما چرا یکدفعه سرش و انداخت پایین....یعنی به خاطر عمو ارش بود؟؟؟؟؟؟؟؟دستمو مشت کردم و با بغض و درد کوبیدمش به دیوار.....
حمید از پشت شونم و گرفت و گفت:
چی شد؟؟؟؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟؟؟؟؟؟
با صورتی خیس از اشک به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم و گفتم:
فقط خوش به حالت که تونستی نگاه ریحانه رو برا خودت داشته باشی.....خوش به حالت حمید
و بعد سرم و گذاشتم رو سینه حمید و توی فضای سرد و بغض اور بیمارستان زار زار گریه کردم..
***********
با صدای زنگ ساعت مثل فشنگ از رو تخت پریدم....وای باورم نمیشه امروز میخوام ببینمش...اصلا یه حالی داشتم تو این مدت که امروز تازه میفهمیدم معتادا چی میکشن.....باورم نمیشد که دقیق یک هفته تمام ندیده بودمش....
از بعد اون روز که تو بیمارستان دیده بودمش تا همین حالا ......
تا همین دقیقه....
تا همین ثانیه...
از دیشب تا حالا مثل چی خوشحال بودم که بالاخره میبینمش....
علی عطای خودمو ....
دیشب بعد از یه هفته حوصله سر رفتن تو خونه با بابا مشغول شطرنج بازی بودم که خاله زنگ زد و گفت که برای فردا که سیزده به دره میخوایم بریم واسه هواخوری....
اینقدر دیشب ذوق زده شدم که بابام رو کیش و مات کردم و زود پریدم تو اتاقم و از خوشحالی گریه کردم که بعد از اون روز که چشماشو رو من بست حالا قراره ببینمش...
سریع پریدم تو حمام و دوش اب سردی گرفتم تا تمام عضلاتم سر کیف بیاد.بعد از گرفتن دوش و پوشیدن لباس از اتاق زدم بیرون.
همه جا اروم بود و این نشون دهنده این بود که همه خوابن و من بیدارم...
از پله ها سریع رفتم پایین و رفتم تو اشپزخونه برای خودم یه قهوه درست کردم و نشستم رو کاناپه و همونجور که داشتم قهوه رو مزه مزه میکردم به فکر فرو رفتم...
حالا وقتی دیدمش باهاش چه جوری رفتار کنم؟؟؟؟؟
سخته.....اگه بخوام بی محل باشم خودم داغون میشم.....
داشتم دیوونه میشدم...
از دیروز تا حالا این فکر تو سرم بود.....واقعا سوالی شده بود برای خودش...حالا چه میکردم؟؟؟؟
اصلا نمیدونستم اگه منو میدید جواب نگاهمو میداد؟؟؟؟؟
خشمگین نگاهش کنم یا نه مهربون....
وای خدا کلافه شدم...
با ناراحتی لیوانمو رو میز خواستم بزارم که صدای بابا منو به خودم اورد...
بفرمایید تنهایی قهوه تلخ
نیشمو باز کردم و به بابا نگاه کردم که یک شلوارک مشکی پاش بود که پاهای برنز عضله ایش رو به نمایش گذاشته بود.همراه شلوارکش یه سویشرت سفید تنش بود و کلاهشو انداخته بود رو سرش...نفس نفس میزد...
با خنده گفتم:
سلام بر ددی ورزشکار خودم
به سمتم اومد و لیوان قهوه رو از دستم گرفت و در حالی که به محتویات داخلش نگاه میکرد گفت:
سلام بر دختر شکموم که یه قطره برای باباش قهوه نزاشت...
با خنده از سر جام بلند شدم و گفتم:
الان یه چای خوشمزه میارم...
خواستم برم سمت اشپزخونه که فنجون رو گذاشت رو میز و منو مثل پر کاه بلند کرد و گفت:
ای بیشرف حقه باز....من چایی تو قهوه هان؟؟؟؟؟
دل و رودم داشت میومد تو حلقم رو به بابا گفتم:
رضا جون....ترو خدا منو بزار پایین الان همه قهوه ها رو بر میگردونم...
خندید و گفت:
پس فکر کردی من برا چی بغلت کردم...
با خنده زل زدم بهش...
بابا تا قیافه متعجبم و دید منو گذاشت رو زمین و بلند و مردونه زد زیر خنده....
با حرص دستمو به کمرم زدم و گفتم:
میشه بدونم داری به چی میخندی مستر رضا؟؟؟؟؟؟
خواست جوابمو بده که مامان از راه پله اومد پایین.یه حوله بسته بود دور موهاش و یه لباس حوله ایه بلند صدفی رنگ هم تنش بود...
بابا تا مامان و دید به سمتش رفت و همونجور که میخندید گونه مامانمو بوسید و گفت:
عافیت باشه بانوی من...
مامان خندید و گفت:
مرسی عزیزم...
بعد رو به من کرد و گفت:
صبحت بخیر...
با ناراحتی گفتم:
صبح شما هم بخیر....
با لبخند گفت:
باز چه کار کردی که بابات داره از خنده رو دل میکنه؟؟؟؟؟؟
روصندلی های بلند پایه ی کنار اپن نشستم و گفتم:
تقصیره خودشه...خودش میگه خودش هم میخنده....
مامان به سمت اشپزخونه رفت و گفت:
نمیخوام بپرسم چی شده چون پدر و دختر دعواتون میشه.فقط زودتر بیاین صبحونتون رو بخورید که مینو زنگ بزنه باید حاضر و اماده باشیم بریم دم در
باب لبخند زنون وارد اشپزخونه شد و گفت:
چشم بانو...
و بعد در یخچال و باز کرد و شیشه شیر و اورد بیرون و بدون هیچ حرفی سر کشید...
صدای حمید باعث شد به سمتش برگردم..
سلام بر همگی
بابا شیشه شیر و از رو دهنش برداشت و گفت:
سلام بر پسر باادبم
مامان هم در حال ریختن چای گفت:
سلام پسرم بیا بشین صبحونه که باید زود حاضر باشیم...
حمید به من نگاه کرد و گفت:
زبون نداری یا سلام کردن بلد نیستی؟؟؟؟
لبخند زدم و زبونم و براش در اوردم و گفتم:
دیدی زبون دارم؟؟؟؟؟؟
پشت میز نشست و گفت:
_بله اونو که دارم میبینم...
مامان برا هممون یه لیوان قهوه گذاشت و بعد هم خودش نشست و رو به بابا گفت:
اینجوری نمیشه باید یه ماشین بخریم...
بابا قاشق و برداشت تا باهاش شکر چایشو هم بزنه.همونجور گفت:
اره خانومی...اینجوری نمیشه...ما هر دفعه واسه بیرون رفتنمون باید با یکی بریم...
حمید یک قلوپ ازقهوه اش رو خورد و گفت:
میگم میخواین برم ماشین اکان و بگیرم؟؟؟؟
به حمید نگاه کردم وگفتم:
شاید خودش بخواد باهاش جایی بره؟؟؟؟؟
بابا گفت:
حنانه راست میگه شاید خودش ماشینشو بخواد
حمید یه قلوپ دیگه خورد و گفت:
نه میدونم امروز جایی نداره بره...
خانوادش هم که اینجا نیستن و اصفهانن...
بابا گفت:
اما باز هم این کار درست نیست مگر اینکه....
بعد به حمید زل زد...
حمید فنجون به دست به بابا خیره شد و گفت:
مگر چی؟؟؟؟؟؟
خب به اکان هم بگی خودش بیاد تا هم کنارمون باشه و تنها نمونه روز ۱۳ بدری هم اینکه دور هم خوش میگذره هم اینکه بابت اونروز که اومد خونمونو و نموندش میتونیم جبران کنیم.
حمید لبخندی زد و گفت:
اره خوبه...موافقم
مامان خندید و گفت:
تو که همیشه با پیشنهادهای بابت که به نفعته موافقی حمید جان
حمید از سر جاش بلند شد و لپ مامان و بوسید و گفت:
پس من میرم بهش خبر بدم
و بعد بدون مکث به سمت اتاقش رفت.
بابا رو به مامان گفت:
میگما میخوای قبل از رفتن حمید به مینو زنگ بزنی و بگی که داریم با خودمون اکان رو هم میبریم؟؟؟؟
مامان سرش و تکون داد و گفت:
اره اینجوری بهتره....
و بعد بلند شد و رفت و تلفن و اورد و شماره خاله مینو رو گرفت و بعد از چند لحظه گفت:
_سلام ریحانه جان خوبی خاله؟؟؟؟
_.....
_قربونت سلا میرسونن.هنوز راه نیافتادین؟؟؟؟؟
_....
_اِه جدی میگی؟؟؟؟؟؟گوشی رو بده به مینو ببینم قضیه چیه؟؟؟؟؟
فنجونم و برداشتم و شروع کردم به خوردن قهوه که انگار خاله گوشی رو برداشت و مامانم گفت:
_سلام مینو چطوری؟؟؟؟
_.......
_قربانت همه خوبن...ارش و بچه ها ...مادر جون و عزیز خانوم خوبن؟؟؟؟
خب خدارو شکر...کی راه میافتین؟؟؟
_...........
_.......چطور؟؟
_................
_شوخی میکنی؟؟؟؟؟